گنگی ملالآور

قصر شیرین در ادامهی خوی مالوف میرکریمی در سالهای اخیر، روایتی است از آدمهایی که چندان دوست ندارند دربارهی گذشته و کارهایی که کردهاند توضیح بدهند. آدمهایی که فیلمساز هم علاقهی چندانی ندارد تا آن نقاب سرد و بیحوصله و خشنشان را کنار زده، و بیشتر دوست دارد از لانگشات آنها را در دنیای خودشان رها کند. مهندسی اطلاعات در درام میرکریمی به گونهای است که علارغم مقدمهای طولانی تا آغاز سفر، ما تا سکانس آخر یک جملهی خبری دربارهی پیش داستان قصه را قطره چکانی میشنویم. اینکه مرد مرتکب تصادفی غیرعمد شده و زن ضمن لو دادن جای او، دیهی مقتول را هم پرداخت کرده. حال مرد دلخور است که چرا زن جایش را لو داده و در پاسخ به این اقدام، خانوادهاش را ترک کرده و رفته جایی دیگر زندگیای جدید تشکیل داده. آیا یک فقره تصادف غیرعمد که روزانه هزاران مورد رخ میدهد و متاسفانه صدها موردش منجر به فوت میشود، چنین ابعاد گستردهای دارد که مردی خانوادهاش را ترک کند و حتی حاضر نباشد بچههایش را ببیند؟ و در ادامه کاراکتر زن جدید با بازی ژیلا شاهی وقتی وارد قصه میشود، زمانی طولانی تلف میکند تا در آخر به ما این را ثابت کند که مرد هنوز زنش را دوست دارد و اس ام اسهای عاشقانهاش را پس از فروختن اعضای بدن زن نگه داشته. چهقدر یک نفر میتواند پست و فرومایه باشد که بعد مدتها به خاطر مرگ مغزی زنش برگردد تا اعضای بدنش را بفروشد و فیلمساز سعی کند با یک سیلی ناشی از غیرت به فرد گلفروش و چند اس ام اس پاک شده به ما ثابت کند که علاقهای وجود دارد؟ این چه پکیج متناقض عجیبی است که به اسم روایتی مینیمال به خوردمان داده میشود؟ میماند دو بچهی فیلم که بسیاری از بازی خوبشان نوشتند. پسربچه جزئیات بهتری دارد. تنها شخصی است که در طول سفر یاد شیرین را زنده نگه میدارد. نسبت به اوضاع آگاه است، مدام در تبلتش ویدئوها و یادگاریهایی که با مادرشان داشتهاند را نگاه میکند، حواسش به خواهرش است و کارت بانکی شیرین دستش است و اجازه نمیدهد پدر برای آنها خرج کند. یک نوع غرور در کنار دلخوری از پدر، و در ضمن یادآوری جای خالی مادر. نمونهی دیگری از این حس را میتوان در جایی دید که میرود سیگار پدر را بیاورد. و در راه تا میتواند پاکت را خالی میکند. آمیزهای از لجبازی و حال پدر را گرفتن، کنار نگرانی از زیاد سیگار کشیدنش. این ترکیبی از احساسات مختلف تا حدی در پسربچه خوب دیده میشود. اما اوج حضور او در جایی است که با نگاهی خیره و مات به درگیری پدر و داییهایش نگاه میکند. اولین جایی که به شکلی واضح احساسش نسبت به پدر بروز بیرونی پیدا میکند. و این پلان درست بعد از سکانسی است که بهداد برای اولین بار، از نبود بچهها نگران میشود و دوباره حس پدریاش برمیگردد. در سکانس بعد پسربچه صندلی جلو نشسته است. نزدیکتر به پدر. در تبلت دابسمشی که با مادرش ساخته است را نگاه میکند و از کتک خوردن پدر ناراحت است. جایی که مشخص شده هرکس کجا ایستاده. او از همان ابتدا هم میدانست قصری در کار نیست، و این لحظه زیباترین لحظهی فیلم است. جایی که بعد از تصادف با آن حیوان، پسر نمیگذارد پدر فرار کند. پسربچه بیش از هر شخصیت دیگری یادآور حضور شیرین است. شیرینی که گاهی لالاییهایش از دور به گوش میرسد. در حالی که دختربچه بیشتر بازیگوش است و خیلی هم یاد مادر نیست.