جستجو در سایت

1402/06/07 00:00

جونز یتیم و پیر شده!

جونز یتیم و پیر شده!

ایندیانا جونز و گردانه سرنوشت هنگامی که قرار است به یک فرانچایز سرمایه‌ساز برای هالیوود تبدیل شود شروع خوبی است اما وقتی به عقبه سری فیلم‌های جونز نگاه می‌کنیم و خاطراتش را با کارگردانی اسپیلبرگ ورق می‌زنیم به یک معبد مرگ تازه برای این صنعت تبدیل خواهد شد. جیمز منگولد فصلی تازه و البته قهرمانانه از این شخصیت دوست‌داشتنی ارائه داده است که تداوم آن در فصول بعدی نیازی هم به حضور کسی مانند: هریسون فورد ندارد. ما هنگامی که از یک سری داستان حرف می‌زنیم قطعا توانایی آن را در روایت می‌بینیم که داستان‌های جدیدی خلق کند اما مسئله اصلی من با هالیوود در این است که فرصت تمام شدن به روایات را نمی‌دهد یا به اندازه‌ای چیزی را ادامه می‌دهد که حافظه‌ای از گذشته آن در ذهن بیننده باقی نمی‌ماند و یا به یک‌باره همه‌چیز را ول می‌کند تا از یادها فراموش شود. اگرچه داستان و ماجرا با یک انتقام خونین و لذت بخش در «بیل را بکش» تمام شده اما همگان از مولفی مانند تارانتینو انتظار دارند که به جای ساختن مثلا «روزی روزگاری در هالیوود»، «بیل را بکش 3» را بسازد. یا مثلا ما همچنان دوست داریم سری فیلم‌های «ماتریکس» را در ذهن خود ادامه دهیم و برای خودمان خیال کنیم اما دیگر دوست نداریم با ساخت قسمت 4 از آن، که خیلی هم اتفاقا بد نبوده، آن را ضایع کنیم.

*نامادری ارشمیدس برای جونز

احتمالات ریاضی هیچ سنخیتی با سینما ندارند اما می‌توانند ناخودآگاه به عنوان یک ایده برای فیلم‌ساز اتفاق افتند. ماشین زمان ارشمیدس که نیمش به دست جونز و دارو دسته‌اش افتاده یک اتفاق و ایده دراماتیک است. از سویی اُپِنینگ فیلم این اجازه را به مخاطب می‌دهد که داستان را باور کند. زیبنده مقدس که جعلی بود حالا باید بشینیم و ببینیم ماشین زمانی که ارشمیدس ساخته چگونه تمامش به دست بیگانگان یا خودی‌ها می‌افتد و کار می‌کند. نقد من دقیقا از بعد این اُپِنینگ شروع می‌شود. به یک‌باره، بدون در نظر گرفتن مسیر زمانی فیلم، ما ایندیانا جونز را در خانه‌ای می‌بینیم که با آهنگ نه چندان امروزی همسایگانش بیدار می‌شود و پوست چروکیده‌اش را به نمایش می‌گذارد. بیننده نباید آن‌قدر صبر کند تا فیلم به او بگوید چه شده؟ باید توان حدس و دنبال کردن سرنخ در داستان را داشته باشد. حدس بیننده در مواجهه با فیلم مورد بحث هیچ‌ربطی به ادامه داستان ندارد و این یکه خوردن فقط وابسته به عقبه‌ای است که بیننده در ذهن خود از جونزِ شلاق به دستِ قهرمان ساخته. مسئله دوم موسیقی نه چندان یادآورانه جان ویلیامز است. اگرچه هنگامی که جونز با آن فرمانده به اصطلاح نازی روی قطار درگیر می‌شود و هنگامی که شلاقش را درمی‌آورد و اسلحه را از دستان فرمانده آلمانی می‌رباید، آهنگ نوستالژیکی می‌‌شنویم اما این عمل می‌توانست با یک مهندسی صدا هم صورت بگیرد. موسیقی چیزی به بار فیلم‌نامه‌ای داستان اضافه نکرده است. در حقیقت فیلم‌نامه‌ای که یک شروع نولانی دارد فقط نیازمند آن است که موسیقی آن را هدایت کند. جریان داستانی ارشمیدس هم در این فیلم یک نامادری برای جونز به حساب می‌آید که بچه‌ای یتیم اما پیر را تا مرگ همراهی می‌کند و پایان فیلم هم مرگ سری فیلم‌های «ایندیانا جونز» است. 

*هالیوودِ قهرمان خراب کن

دیزنی و لوکاس فیلم، فیلمی تهیه کرده‌اند با هزینه‌ای بالغ بر 300 میلیون دلار که فروش گیشه‌ای بالای این مبلغ را به همراه داشته است. آیا این‌که فیلمی توان پرداخت بدهی خود به تهیه کنندگان را داشته باشد کافی است؟ حالا می‌گوییم صد دلاری هم بیشتر فروش داشته! فیلم اصلا در حد انتظار بیننده از «ایندیانا جونز» نیست و این انتظار با چالش‌های کلاسیک ایجاد شده توسط اسپیلبرگ همراه است. از سویی دیگر ما مسئله‌ ارتباط دو نسل را در این فیلم می‌بینیم که این مسئله هیچ ارتباطی با موضوع اصلی و تماتیک جونز پیدا نمی‌کند. اساسا جیمز منگولد در فیلم «3:10 به یوما» ثابت کرد که مال فیلم وسترن ساختن است. ایندینا جونز اگرچه رگه‌هایی از وسترن را در مبارزات و اداهای شخصیتی خود دارد اما ابدا وسترن نیست. تماتیک جونز بر اساس کشف آثار باستانی واقعی یا خیالی است که قسمت خیالی آن را البته می‌توان به این اثر مورد بحث ربط داد یا توجیه کرد اما فیلم یک قهرمان خیالی هم نیاز دارد که این قهرمان خیالی نمی‌تواند جونز باشد. جونز باید به اندازه‌ای واقعی به نظر آید که مخاطب خنده‌اش نگیرد مثلا در همان سکانس‌های اُپِنینگ ببینید چگونه او موتور نازی‌ها را می‌رباید و به یک باره پشت سر آن‌ها در قطار ظاهر می‌شود! این‌روزها هالیوود دارد دست بالیوود را از پشت می‌بندد و خنده‌دارتر از حتی یک خواب به نظر می‌آید.

علی رفیعی وردنجانی