بارتلبی غیر محرر
نهنگ ساخته آرونوفسکی فیلمی نیست که بتوان به همین سادگی درباره آن نوشت؛ فیلمی به غایت اندیشه ترحمبرانگیز، منعطف، ساختارمند و واپسگرا از نظر تمدن بشری. انسان در این فیلم از دو زاویه مورد مداقه قرار میگیرد. قاموس بشر متمدن از نظر اجتماع و ارتباط حسی و نه احساسی در کاراکتر چارلی، برندن فریزر، تحت الشعاعه دامنه توجه فیلمساز به فلسفه خودکشی روانی، نه خودکشی منجر به مرگ، قرار گرفته است و همانطور که در آثار پیشین او دیدیم: «چشمه، آب نما»، «قوی سیاه» و «مادر!» مولف در روایت خود دچار نا امیدی محض شده است. این فکت از فیلم ابدا بد نیست چرا که کارکرد کاتارسیس هنر به زبان ارسطو همین اُبژه است؛ اما مسئله من از جایی با آرونوفسکی شروع میشود که یک شخصیت ترحمبرانگیز صرفا نمیتواند داستانی تاثیرگذار و تراژیک خلق کند. همانطور که در «مرثیهای بر یک رویا» شخصیت قرار است آوازی در فضای بسته باشد. صدای مولف، که در فیلمنامه «نهنگ» تبدیل به چارلی میشود، به گوش کسی نخواهد رسید جز فیلمبازان و سینهچاکان درام و آرونوفسکی.
*مبانی قصه
شعار سینمای دارن آرونوفسکی از کهن الگوهای پیرنگ پیروی نمیکند و برهمین اساس به شخصه نمیتوانم ارتباط حسی کاملی با این سینما برقرار کنم چرا که منتقد در یادداشتهای هرچند کوتاه خود سلیقهمند رفتار میکند اگرچه سلیقه به همین سادگی برای بیننده به وجود نمیآید و نیاز به تربیت حسی دارد اما باید اذعان کنم که احساسات من به عنوان یک بیننده جدی سینما و نه منتقد، به گونهای که سینمای آرونوفسکی را پذیرا باشد تربیت نشده است. من تماما دچار فروپاشی روانی در مواجهه با «مادر!» او میشوم و «قوی سیاه» بیش از تصورات سینمایی یک فیلمباز بر من تاثیر گذار است با همین فرمان «نهنگ» را فیلمی ساختارمند میبینم که قرار است بیننده را نا امید کند. قصه چارلی همجنسگرایی که به خاطر گرایش خود خانوادهاش را از دست داده، از برقراری حسی و اجتماعی با لیز پرهیز میکند در برقراری رابطه با دخترش، الی، علاوه برآنکه دچار وسواس فکری شده، ناتوان است و در نهایت نابغهای است که تصویر، نوشتهها و عقایدش را ازدیگران پنهان میکند؛ قصه نا امید کنندهای است. سینما مدیومی است که عیان میکند آنچه را مولفش در نظر دارد و سینمای آرونوفسکی سعی در پنهان شدن پشت ژستهای انتلکتوئل و ساختارمند دارد. میزان نور و استفاده از رنگهای کدر و تیره در فیلم باعث ایجاد سمپاتی میان بیننده و آنچه مولف میخواسته بگوید خواهد شد و همانطوری که اصل سینما، سینما در میزانسن شکل میگیرد، میگوید جرئیات باعث بروز کلیت یک تراژدی – درام خواهند شد اما همین جزئیات در بررسی موردی دچار ناهماهنگی ذاتی هستند. رفتار الی با چارلی در دنیای امروزی و توجه عجیب او به توماس، از روی تفکر و مواجهه با پدرش، کاملا طبیعی است. چرا نباید الی که یک دختر امروزیِ مدرن با تفکرات برخاسته از تمدنگرایی است با پدر خود راحت باشد. راحت بودن به معنی بیفرهنگی و یا بیشعوری نیست بلکه جامعه فعلی زیسته او آنطور تربیت شده که با والدین خود اینگونه باشد. نقد مولف به این فرهنگ را کاملا میپذیرم و تا حدود زیادی به آن رای مثبت میدهم اما مسئله من با متن قصه از جایی شروع میشود که این نقد تحت تاثیر ترحم و فلسفه قرار میگیرد. هرمان ملویل و موبی دیک این وسط چه میکنند؟ پاسخ سطحی و خنده دارد چارلی به دخترش هنگامی که از او درباره علت بیش از اندازه چاق شدنش میپرسد را کجای دلم بگذارم؟ قصه همچنان درگیر چراییهای مولف است و بدون آنکه توجهی به امکان ایجاد دیگر چراییها در ذهن مخاطب داشته باشد، چگونگی خود را ادامه میدهد.
*سوختن
فیلمساز گونهای از توجه به افراد گوشهگیر را طراحی کرده است که در بازه زمانی یک داستان نمیگنجد و به همین دلیل شخصیت باید بسوزد و بسازد تا قصه به پایان برسد. از سویی دیگر میزان توجه لیز به چارلی، با اشاره به هنگامی که تکهای از غذا به گلویش میپرد و او به چارلی با ترکیبی از ترحم و دوست داشتن تذکر میدهد که حواسش باشد، عجیب و نا امید کننده است. لیز که خود را دوست چارلی میداند نقش منفعل کننده شخصیت را بازی میکند. وقتی الی از چارلی میخواهد بدون عصا به سمتش بیاید و با تندی درب را پشت سرش میبندد ما انسانیت میبینیم. در مقایسه با فیلم و کتاب «سه شنبهها با موری»، «نهنگ» خیلی بد است. اگر اعجاب سینمایی آن را با «ماشینچی» مقایسه کنیم، کریستین بل و فیلم درستتر به مسئله روانی گنجانده شده و ارتباطش با یک داستان، «جنایت و مکافافت» داستایوسکی، میپردازد. «نهنگ، لویاتان» زویاگینتسف میداند چرا یک زن تصمیم به خودکشی میگیرد آن هم وقتی که مادر است. آرونوفسکی با نهنگش نمایش مایوس کنندهای میدهد.
نویسنده: علی رفیعی وردنجانی