آیا بهتون گفتم با یک مداد همه رو کشت؟
ساخت عناوین مختلف در سبک اکشن در دنیای سینما کار سختی نیست و هر ساله شاهد محصولات اکشن مختلفی در سینمای جهان هستیم؛ ولی آیا میتوان از دلِ یک فیلم سینمایی با داستان بسیار خطی، یک کاراکتر دوستداشتنی و ماندگار خلق کرد؟ «چاد استاهلسکی» در سه سال گذشته توانست ثابت کند که همچنان میتوان مثل گذشتههای دور، با یک ماجرای کاملا اکشن همراه بود و از آن لذت برد! ولی چطور به این هدف رسید؟
«جان ویک»، روایتگر داستانِ یک مزدور خونسرد و ماهر است که از پس هر چالشی برمیآید. در اولین ماجراجویی دیدیم که جان ویک (با بازی استثنایی کیانو ریوز) بنا به یک سری دلایل میخواهد از این کار کنار بکشد؛ ولی بالادستیهایی که هنوز هویتشان فاش نشده، این تصمیم «جان» به مذاقشان خوش نمیآید و میخواهند «جان» را از سد راه خود بردارند. پس از پایان فیلم اول و پایان نه چندان چفت و بست دار، انتظار میرفت تا جان ویک دوباره به پردهی نقرهای برگردد؛ که این اتفاق افتاد و در نهایت امر، نه تنها دنبالهی جدید توانست به خوبی ظاهر شود، بلکه کیانو ریوز نیز توانست از شخصیت جان ویک، یک شخصیت بسیار قوی و ماندگار به مخاطب معرفی کند. شخصیتی که از هیچ چیزی نمیترسد و به علت ابهتش به بابا یاگا معروف شد.
داستان فصل دوم، در ادامهی ماجرای قبلی است و بستر اصلی روایت فیلم سینمایی در فصل گذشته تعریف شده است. به همین خاطر اگر هنوز فصل اولِ بدبختیهای(!) جان ویک را ندیدهاید، متوجه بسیاری از حوادث در سکانسهای ابتدایی نخواهید شد. مقدمهی بسیار هدفمند و طوفانی، یکی از برجستهترین المانهای موفقیتِ فصلِ دومِ جان ویک محسوب شده و میتوان بارها این صحنههای اکشن را دید و لذت برد! گویا استاهلسکی از فرمولِ فصل اول استفاده میکند و میخواهد ابهتِ فراموش شدهی جان ویک را باری دیگر به رخ تماشاگران بکشاند. با این حال، جان ویک دیگر همان بابا یاگای سابق نیست و به یک کاراکترِ به مراتب قدرتمندتر و بیاحساستر از بابا یاگا تبدیل میشود.
ریوز بیشتر شبیه به یک رونین است که در قرن بیست و یکم به سبک و سیاق یک سامورایی زندگی میکند.
اینترتینمنت ویکلی
در اکثر فیلمهای اکشن و پر زد و خورد، جریانِ داستانی بر پایهی رومانس و عشق ایجاد میشود و در نهایت، کارگردان با استفاده از همین کلیشهی قدیمی، سعی میکند ماجراجویی قهرمان داستان را در انتها به یک پایان برساند. متاسفانه یا خوشبختانه در فیلم جان ویک (چه در فصل اول و چه در فصل دوم) خبری از عشق و عاشقی نیست؛ ولی با این اوصاف، در دنبالهی جدید سعی شده خلا این بخش با پلانهایی از همسر سابق «جان»، هر چند کوتاه، پر شود. این رویه نسبتا توانسته به خوبی هر چه تمامتر، ذهنِ مخاطب را از درگیریهای بسیار خونین برای لحظاتی کوتاه دور کند. به همین خاطر، ریتم و ضربآهنگ داستانی تا لحظات پایانی کاملا حفظ میشود.
ریکاردو اسکامارچو در نقش سانتینو، شخصیت منفی این فیلم تا حدودی توانسته حسِ یک آدم کله شق، روی اعصاب و نفهم(!) را به مخاطب القا کند و با اینکه سانتینو کاراکتری پر مغز و پیچیده بر روی کاغذ نیست ولی توانسته همان یک رُل کلیشهای را به خوبی ایفا کند. هر چند ایدهی سازمان زیرزمینی آدمکشها بسیار ابزورد و عبث بوده و نمیتوان با آن چندان ارتباط برقرار کرد. در میان شخصیتهای ریز و درشتِ منفی این قسمت از ماجراجوییهای جان ویک، میتوانیم به بازی بسیار قدرتمند یان مکشِین در نقش وینستون اشاره کنیم که با نگاه نافذ و عاقل اندر سفیهاش به جان ویک میتواند لحظات نابی را خلق کند که هر مخاطبی میداند وینستون، آدمِ سادهای نیست که به جان اجازه دهد از حد و حدودش فراتر برود. با این حال آیا میتواند بابا یاگا را تحت کنترل خود نگه دارد؟
در نیمهی انتهایی ماجرا، جریان نسبتا جدیدی ایجاد میشود و به جرأت میتوان گفت سکانس مترو، بهترین بخشِ اکشن قسمت دوم محسوب میشود. اینجا هم چاد استاهلسکی مهارتهای رزمی و تکنیک «مداد» (!) جان ویک را به رخ میکشد و جان با چالشهای پیش رویاَش باید بهتنهایی مقابله کند. بارها و بارها میتوان پلانهای مبارزهی این قسمت را تماشا کرد و از آن لذت برد.
تکلیف داستانهای کلیشهای «انتقام» از همان ابتدای جریان مشخص است و اغلب همه میدانیم که چه بر سر شخصیت منفیها وارد میشود. منتهی کارگردان برای به دام نیفتادن در کلیشهی همیشگی و فرار از پایانی بد و بسته برای ماجرای جان ویک، چارهای پیدا کرد. در سکانس نهایی فیلم جریانِ داستانیِ جدیدی شروع میشود که به شدت شوکهآور و عجیب است. قسمت دوم به خوبی و با پایانی باز به اتمام میرسد، ولی آیا چاد استاهلسکی میتواند قسمت سوم را به خوبی به نمایش بکشد؟ با تمام این اوصاف، به علت فروشِ گیشهی فصل دوم جان ویک انتظارات هواداران برای قسمت سوم به شدت بالا رفته است. آیا کارگردان موفق این اثر میتواند جان ویک را به یک اسطوره در تاریخ هالیوود تبدیل کند؟