امید شمس: داستان ملاقات خصوصی به زندگی خودم برمیگردد
به گزارش سلام سینما به نقل از ایرنا، امید شمس کارگردان فیلم «ملاقات خصوصی» که یکی از فیلمهای مهم چهلمین جشنواره فیلم فجر است و تا روز پنجم جشنواره توانسته رتبه اول در آرای مردمی را کسب کند، در مصاحبهای به صحبت از زندگی شخصی و سوابق حرفهای خود پرداختهاست.
شمس که با فیلم کوتاه دفاع مقدسی خود با عنوان «گذر» در بسیاری از فستیوالهای دنیا جوایز فراوانی دریافت کرده است، در این مصاحبه بدون سانسور بر خلاف رویه محافظهکارانه در سینمای امروز به سئوالاتی پاسخ داد که شاید بسیاری از سینماگران حاضر به صحبت کردن در مورد آنان نباشند.
امید شمس در خلال گفتوگو از برادرش ایمان شمس صحبت میکرد که یکی از چهرههای مشهور برنامه قویترین مردان ایران است که در فیلم «ملاقات خصوصی» نقش ایمان را بازی میکند.
*** فیلم شما درباره یک زندگی بسیار سخت طبقات فرودست است. خود شما برای کارگردان شما و حضور در جشنواره فیلم فجر سختی کشیدی. برخلاف خیلی از همکارانت که به سادگی در این فضا رشد کردند.
ما (من و برادرم) خیلی سختی کشیدیم که برخی وجوه داستان فیلم «ملاقات خصوصی» به زندگی خودم بر میگردد. باید فیلم دیده شود تا این مورد بیشتر صحبت کنیم.
*** بدون پرده شروع کنیم؟
من و برادرم از حدود ۱۰ سالگی کار میکردیم و خرج کل خانواده روی شانه ما بوده تا همین الان. پدرم کارگر بازخرید شدهای بود که دیگر نمی توانست درست و حسابی کار کند و از ۱۰ سالگی سر چهارراهها جنس فروختم و کارگری کردهام. هر کاری که فکرش را کنید از آن زمان تا به امروز برای تامین خرج خانوادهام انجام دادهام و آنقدر سختیهای عجیب و غریبی کشیده ام که باورش کمی برای شما دشوار است.
*** آیا برایت پیش آمده سرچهارراه مشغول کار بوده باشی و یک چهره سینمایی یا ورزشی از تو خرید کرده باشد؟
نه. البته چهره ورزشی بوده اما سینمایی خیر.
*** پس در آن منطقه اصلا افراد پولداری را نمی دیدی؟
ما در خرمدشت کرج زندگی میکردیم و بچه همان منطقه هستم، آن زمان افرادی که به آن منطقه رفت و آمد داشتند و از من خرید میکردند، آدمهای پولداری نبودند. پولدارهای منطقه ما خلافکارند، اما پولدارند و چون دارند از آن راه پول درمی آورند، همانجا زندگی میکنند و شغل آنها به گونهای است که حاضر نیستند به منطقه دیگری نقل مکان کنند. به همین دلیل در آن منطقه خلافکار زیاد است، آنجا محلهای است با شرایط سخت. وقتی همراه برادرم به مدرسه رفتیم در دوره دبستان نزدیک مدرسه با چاقو خفت مان کردند. کسانی که ما را خفت کردند ۱۰ الی ۱۱ ساله بودند. یک روز دیدم بچه های مدرسه دارند با چاقو و قمه دعوا میکنند و خون و خونریزی بود، اصلا شرایط عجیب و غریبی بر آن منطقه حاکم بود.
یکی از دلایلی که برادرم در مسابقه مردان آهنین شرکت کرد این بود که ما تصمیم گرفتیم برویم باشگاه تا در صورت دعوا با این افراد توان مقابله داشته باشیم. باشگاه رفتن را باهم شروع کردیم، البته من چون علاقه نداشتم ادامه ندادم، اما برادرم ادامه داد و از ۱۵ سالگی مسیرش تغییر کرد و در ۱۷ سالگی به مسابقه قویترین مردان رفت، حتی برای یک مدتی خیلی در محل معروف شده بود
*تمام دوستان من در محله خرمدشت کرج یا زندان بودند یا زندان هستند یا کشته شدهاند یا در کمپ هستند.*
*** تو آن زیست ورزشکار بودن را دوست نداشتی؟
برای برادرم؟
*** خیر برای خودت.
چرا دوست داشتم، ولی آنقدر در آن دوران خیلی مشغله داشتم، چون درس من خیلی خوب بود. همیشه با وجودی که کار میکردم اما شاگرد اول بودم. برای همین برعکس برادرم که درسش چندان خوب نبود، علاقهای من سمت و سوی دیگری پیدا کرد.
من ترجیح میدادم در خانه بمانم و درس بخوانم یا کار کنم، برای همن خیلی علاقهای نداشتم ورزش کنم. چون در درجه اول هدفمان این بود هیکل ما قوی شود و بتوانیم مقابل کسانی که خفت مان میکنند بایستیم. چون من کلا آدم اهل مصالحهای بودم ونمی خواستم دعوایی رخ بدهد. اما برادرم ایمان به گونه ای بود که نمیخواست زیر بار حرف زور برود. یعنی می جنگید برای اینکه باج به کسی ندهد برای همین او تا ته ماجرا رفت.
البته به جاهای بدی کشیده نشد. به هر ترتیب وقتی ورزشکار شد خیلی فضا برای او خوب پیش رفت اما مردان آهنین تعطیل شد، برادرم سرخورده شد. تمام دوستان من در آن محله (خرمدشت کرج) یا زندان بودند یا زندان هستند یا کشته شدهاند یا در کمپ هستند. یعنی کلا فضای آنجا اینگونه است که من در لبه مرز بودم، یعنی خیلی سخت بود که بخواهم در آن محله خودم را حفظ کنم و ازمسیر خودم خارج نشوم.
*با دیدن فیلم خواهران غریب آقای پوراحمد عاشق سینما شدم*
***دسترسی هایت به سینما کم بوده پس چگونه عاشق سینما شدی؟
زمانی که ۸-۷ ساله بودم از طرف مدرسه ما را به اردویی بردند و بعد به سینما رفتیم. فیلم خواهران غریب آقای پوراحمد را دیدم و واقعا عاشق سینما شدم. آنقدر علاقمند بودم که همیشه پولهایم را جمع میکردم تا بتوانم به سینما بروم و چون خودم کار می کردم و پول در می آوردم می توانستم سینما بروم. یعنی اینطور نبود که منتظرباشم والدینم برایم بلیط سینما بخرند. زمانی که دوره راهنمایی بودم از طرف مدرسه ما را بردند به شهرک سینمایی غزالی و آن زمان بود که علاقه ام بسیار بیشتر شد و حتی میتوانم بگویم از آن زمان بود که به فیلم ساختن فکر میکردم. قبل از آن خیلی فیلمسازی را درک نکرده بودم اما از زمانی که رفتم پشت صحنه یک فیلم را دیدم و نحوه کارشان را مشاهده کردم که چگونه این همه فضا خلق میکنند، ماجرا برایم جالب شد و از آن زمان به بعد گاه مدرسه را میپیچاندم، یا روزهای جمعه میرفتم شهرک سینمایی غزالی و پشت صحنه فیلمها را می دیدم گاهی در عرض یکماه ۵-۴ مرتبه می رفتم.
***شهرک سینمایی غزالی با شما فاصله زیادی نداشت؟
نیمساعت تا چهل دقیقه فاصله داشت.
*تا مدتها به شهرک سینمایی غزالی می رفتم و پشت صحنه در چشم باد را تماشا می کردم*
***یادت هست پشت صحنه چه فیلمها یا سریالهایی را از نزدیک میدیدی؟
سریال در چشم باد، سرزمین کهن، سریال عکاس باشی و سریال در چشم باد آنقدر طولانی بود که تا مدتها میرفتیم آن را می دیدیم سریال کیف انگلیسی هم بود، حتی مردان آهنین در شهرک سینمایی برگزارمیشد. البته آن موقع ایمان برادرم آنقدر لاغر بود که ما به او می گفتیم شیلنگ! خیلی جثه لاغری داشت وقتی با هم میرفتیم پشت صحنه مردان آهنین را می دید میگفت دوست دارم یک روزی در این مسابقه شرکت کنم و واقعا همینطور هم شد.
تقریبا هر ماه میرفتیم و پشت صحنه بسیاری از فیلم و سریالها را با وسواس تماشا می کردم، ولی به جهت شرایط مالی که داشتیم اصلا آن زمان نمی توانستم به این فکر کنم که بخواهم وارد سینما بشوم و خوب من IT خوانده ام و از دبیرستان شروع کردم به کارهای کامپیوتری انجام دادن. شاگردی خدمات کامپیوتری ها هم کردم و پول درآوردم و مدرک مایکروسافت گرفتم و در ۱۹-۱۸ سالگی مدیر IT چند تا کارخانه شدم. در دانشگاه هم IT خواندم و درآمدم هم خیلی خوب بود.
مشغول پول درآوردن شدم، دانشگاه هم می رفتم وآن زمان به این فکر کردم حالا که دستم به دهانم می رسد به علاقه اصلی خودم فکر کنم یعنی سینما. سال ۹۰-۸۹ انجمن سینمای جوانان کرج ثبت نام کردم و زمانی که فیلمهای کوتاهی در همان انجمن ساختیم، سینما برایم جذابتر شد. با وجودی آنکه خرج خانواده و تمام این مسائل روی دوش من بود تصمیم گرفتم کلا از دانشگاه انصراف دهم و هیچ کار کامپیوتری دیگر انجام ندهم و فقط به سینما بچسبم. در واقع به همه چیز پشت کردم چون من که پشتوانه مالی نداشتم، ولی با وجود تمام مخالفتها این کار را کردم. بسیار تصمیم سختی هم بود ۲۸ واحد باقی مانده بود که مدرک دانشگاهیام را بگیرم که انصراف دادم و رفتم سربازی و برگشتم و کاملا صفر صفر شدم. در واقع از سال ۹۲ که سربازی من تمام شد کاملا چسبیدم به سینما و شروع به کار کردم.
***در این مدت درآمد هم داشتید؟
یک مقدار پس انداز داشتم استفاده کردم و حتی ماشینم را فروختم. در دوران سربازی من آنقدر به سینما علاقه نشان داده بودم که در بخش امور تلویزیونی مشغول به کار شدم.
***در کدام نهاد؟
سپاه. سربازی ام را در سپاه گذراندم و در کرج خدمت میکردم. ابتدا راننده بودم، چون با مدرک دیپلم سرباز شده بودم تلاش کردم و نشان دادم که به سینما علاقه دارم. حتی فیلمهای کوتاهی که ساخته بودم را نشان دادم تا اینکه مسئول ساخت مستندهایی شدم که در بخش امور تلویزیونی سینمایی ساخته می شد و تجربه بسیار خوبی بود. البته کارهایی که میساختم اغلب مستندگزارشی بود. خیلی مهم نبودند ولی بهر ترتیب برای من تجربه های جالبی بودند.
البته جدای از آنها من خودم هم مستندهای دیگری می ساختم. در دوران سربازی مستندی ساختم به اسم «زندگی سگی» که ربطی به فعالیتم در این دوران نداشت، اما جایزه های زیادی برد و بعد که سربازیام تمام شد خواستم بروم دانشگاه هنر و سینما بخوانم که دیدم این کار اشتباه است و فقط من را عقب می اندازد و میتوانم الان فیلم بسازم، چون در آن مدت خودم مطالعه زیادی داشتم و فیلم هم زیاد میدیدم. فکر کردم خوب خودم را ساختهام و آمادهام برای فیلم ساختن، دیگر چرا باید بروم سینما بخوانم؟ البته منظورم این نیست که تئوری مهم نیست، منظورم این است که به شکل خودآموز خودم را ساخته بودم، بنابراین شروع به فیلمسازی کردم که اولین فیلم کوتاه من هم خیلی جریان ساز شد و به ناگاه تبدیل به یک سکوی پرش برای من شد شاید الان فرصت کافی برای بازگو کردن آن نباشد.
***چرا الان باید تعریف کنی تا اهالی رسانه، مردم و منتقدان طی این مسیر را بهتر درک کنند.
زمانی که من از سربازی برگشتم، تمام پلهای پشت سرم خراب شده بودند و همه به چشم یک شکست خورده به من نگاه می کردند، می گفتند تو خوشی زده زیر دلت و در این شرایط سخت کدام آدم عاقلی میرود سینما بخواند؟ البته خود من هم گاهی به انتخابم شک میکردم، چون هنوز کاری انجام نداده بودم که اطمینان داشته باشم مسیر درستی را در پیش گرفتهام.
شروع کردم به فیلمنامه نوشتن تا بسازم. البته من کلاس های کنکور ثبت نام کردم تا در کنکور شرکت کنم ولی بعد از یکماه رفتم و پولم را پس گرفتم و گفتم بیخیال ... و شروع کردم به نوشتن فیلمنامه تا بسازم. اما من برای کار اول یک رزومه لازم داشتم تا حمایت مالی بشوم. تا اینکه من با دوستم پویا پیشوایی که در انجمن سینمای جوان با او آشنا شده بودم تصمیم گرفتیم که هرطور شده یک فیلم بسازیم. آن زمان در به در دنبال پول بودیم و دیدیم یک ارگانی در کرج برای فیلم های دفاع مقدس فراخوان داده است
***کدام ارگان؟
ستاد کنگره شهدای استان البرز که ما البته خیلی دغدغه ساخت فیلم جنگی نداشتیم، ولی چون تنها راهی بود که می توانستیم فیلم بسازم و خود را ثابت کنیم تنها گزینهامان پیش رویمان همین انتخاب بود.
اشتباه برداشت نکنید منظورم این نیست که اصلا علاقه ای نداشتم درباره جنگ فیلم بسازم. از قضا جنگ موضوع ارزشمندی است اما ما در این زمینه تجربه نداشتیم. ما در آن فضا زیست نداشتیم که تبدیل به دغدغه های ما شود، به سن من دوستم نمیخورد.
چون در گروه امور تلویزیونی بودم توانستم برخی فیلمها جنگی را ببینم و شرایط ساختن فیلم جنگی را بررسی کردیم. خواستیم دغدغهای در خودمان ایجاد کنیم و توانستیم یک شبه فیلمنامهای بنویسیم به صورت راشهای کلیدی، البته یک هفته به آن پرداختیم، ولی یک شبه نوشتن راشهای کلیدی را انجام دادیم.
قرار بود از بین حدود ۱۰۰۰ فیلمنامه ۳ مورد را تولید کنند که خوشبختانه فیلمنامه ما هم انتخاب شد ولی زمانی که می خواستیم برای ساخت اقدام کنیم به مشکلات زیادی برخوردیم، از این جهت که گفتند شما رزومه باید بیاورید گفتیم ما تا به حال فیلم نساختهایم. گفتند پس نمی توانید این فیلمنامه را بسازید، یعنی اصلا اعتمادی نداشتند که ما چگونه می خواهیم آنرا بسازیم. اینقدر در فیلمنامه تمرکزم روی فیلمسازی بود که بتوانیم خودمان را اثبات کنم، اما هر کاری کردیم آنها قبول نکردند و هزینهای هم که میدادند خیلی کم بود.
فکر میکنم ۲۸-۲۷ تومان بود در سال ۹۴-۹۳ .ما با چند مدیر تولید حرفه ای صحبت کردم دیدیم که اگر بخواهیم این فیلم را بسازیم نزدیک به ۱۰۰ میلیون تومان هزینه دارد. واقعا برای ما نشدنی بود. گفتیم آنها که به ما اعتماد نمیکنند اگر هم اعتماد کنند نهایتا ۳۰ میلیون تومان میدهند و با هر کسی هم که صحبت میکردیم، میگفت هزینه ها خیلی بالاتر از این رقمها خواد بود. اما راهی نداشتیم خصوصا من، باید فیلم میساختم، اگر نمیساختم نابود میشدم.
بنابراین به دوستم پوریا پیشوایی گفتم تو فیلمبرداری کن، من هم تدوین میکنم، رفقایمان یا سایر افرادی که علاقمند به سینما هستند را هم به عنوان هنرور آوردیم تا از این بابت هزینهای به ما تحمیل نشود و بتوانیم هزینهها را پایین بیاوریم. با کنگره هم صحبت کردیم و هرطور شده اعتمادشان را جلب کردیم. البته کنگره یه شرط برای ما گذاشت که خیلی عجیب بود گفتند باید نزدیک ۴۰ میلیون تومان سفته و حدود ۱۰ میلیون تومان چک بدهید آن هم چک روز، تا اگر فیلم جایزه نگرفت همه سفتهها و چکها اجرا گذاشته شود. این موضوع بند در قرارداد ما اضافه شد. ما با هرکسی در این رابطه مشورت میکردیم، نظرشان این بود که این شرط بسیار خطرناکی است اصلا شما از کجا می دانید فیلم جایزه می گیرد؟ آن هم فیلمی به این سختی، با این پروداکشن سنگین!
ولی من به هرشکل پذیرفتم و قرارداد را بستیم با اینکه ما قسمتهای مهم کار را خودمان انجام می دادیم، اما میدانستم هزینههای فیلم به مرز ۴۰ میلیون تومان خواهد رسید. ولی ما نزدیک به ۳۰ میلیون تومان پول داشتیم.
رفتیم در دل کار و در پروداکشن و تولید به مشکل برخوردیم، ما میخواستیم فضا ابری باشد با اینکه وضعیت آب و هوا را چک کرده بودیم اما در شهرک سینمای دفاع مقدس روز دوم آفتابی شد. یعنی برنامه ای که ما سه روزه قرار بود انجام دهیم، به تعویق افتاد. یا باید تعطیل می کردیم یا مساوی با زندان رفتن بود. اما عزم من بر این بود که قطعا فیلم را بسازم. حدود یک هفته شهرک دفاع مقدس بودیم، یک پلان صبح می گرفتیم که گلدن تایم بود و یک پلان هم شب و یک پلان هم غروب که سایه بودن صحنه حفظ شود.
*یا باید فیلم می ساختم یا اینکه زندان را در آغوش میکشیدم*
این مسئله باعث شد ما یک هفته در شهرک بمانیم و هزینهها چندین برابر شود. در فیلم اول، صد نفر با ما همکاری داشتند.
می خواستیم فضای صحنهها گلی باشد، آتشنشانی را آورده بودیم و همینطور کلی هنرور که همه می خواستند بروند و ما کلی التماس می کردیم بمانند. یک سالن برایشان گرفتیم که همانجا مستقر شوند، چون اگر میرفتند، مطمئنا برنمیگشتند.
شبهایی بود که گریه میکردند و می خواستند بروند. فضا عجیب و غریب شده بود، مثلا گاهی انفجارها نمی زد و هزاران مشکلی که خیلی زیاد بود. به هر ضرب و زوری بود فیلم را تمام کردیم و دیدیم چقدر بدهکار شدهایم. اما اصلا فکر نمیکردیم فیلم شکل بگیرد. اما با این شرایط سخت و استرسزا فیلم تبدیل به اثر خوب و قابل قبولی شود. من نشستم فیلم تدوین کردم، جلوههای ویژه زیادی داشت، آنقدر بدهی ها زیاد بود که ما مدام با طلبکارانمان صحبت میکردیم و چکها را عقب میانداختیم و از همه مهمتر به شهرک دفاع مقدس خیلی بدهکار بودیم. اصلا شرایط افتضاح بود، هم بدهکار بودیم و هم فیلم به نتیجه نمیرسید. دیگر باید زندان را در آغوش می کشیدیم به همین دلیل کارهای سفارشی قبول میکردیم تا پول جور کنیم. مثلا سه قسمت مستند برای تلویزیون کار کردم با قیمت خیلی پایین. شب و روز کار میکردیم تا اینکه فیلم را تمام کردیم و زمانی رسید که می خواستند چک را اجرا بگذارند، ما رفتیم انجمن سینمای دفاع مقدس که حمایت بگیریم و به سختی توانستیم با مدیرش ارتباط بگیرم.
***مدیرش چه کسی بود؟
فکر میکنم آقای فلاحی نامی بودند دقیق یادم نیست. وقتی ایشان فیلم را دیدند آنقدر خوششان آمد که بدون هیچ حرفی همان جا برایمان چک کشید، می خواست فیلم را بخرد که ستاد کنگره استان البرز اجازه نداد. او چک را داد و گفت در تیتراژ بیاورید با حمایت انجمن سینمای دفاع مقدس که این حمایت خیلی کمک کرد، خیلی از پولهایی که به شهرک بدهکار بودیم را پرداختیم و فیلم تمام شد و فرستادیم جشنواره، آنقدر دیده شد و آنقدر جایزه گرفت که شبیه معجزه بود.
***اسم فیلم چه بود؟
«گذر». هم اکنون در فیلیمو هست و علاقهمندان میتوانند آنرا تماشا کنند. «گذر» آنقدر جایزه گرفت که ما نه تنها بدهیهایمان را پرداخت کردیم، بلکه سود هم کردیم و ما را خیلی مطرح کرد.
همه جا پیچیده بود و میگفتند در حوزه فیلم کوتاه فیلمی ساختهاند با موضوع جنگ که کلا فضای متفاوتی دارد، واقعا هم اینطور است من خودم هم این ادعا را دارم، حتی در جشنواره های خارجی جوایز بسیاری را برد، آخرین مورد هم در فستیوالی در ترکیه بود که جوایز بسیاری گرفت، کلا ما را جلو انداخت یعنی این ریسکی که انجام دادیم باعث شد ما را بشناسند و به عنوان یک فیلمساز مهم به ما توجه کنند، بعد از آن مدرسه ملی سینما فراخوان داد.
***یکی از خدماتی که به زعم من از جمله کارهای ماندگار حجتالله ایوبی به شمار میرود تاسیس مدرسه ملی سینما بود.
مدرسه ملی سینما به نوعی مدینه فاضله بود بدین صورت که کل بزرگان سینما مثل عیاری یا صدر عاملی در دپارتمان های مختلف حضور داشتند. مثلا آقای دهقانی، بهمنش، کلاری، خانم صفی یاری و جمع گستردهای از بزرگان سینما جمع شده بودند و مثل دوران باغ فردوس، سینما را آموزش میدادند. یک فراخوان بود که سینماگران شرکت میکردند و از بین هزاران نفر ۲۰ نفر بورس می شدند و در دو سال زیر نظر این اساتید سینما را به شکل حرفه ای کار میکردند. قرار بود چند تا فیلم بسازیم و در نهایت هم فارغ التحصیل شویم، یعنی از رشته سینما خیلی مهمتر بود که آزمون ورودی آن هم خیل طولانی و سخت بود و باید فیلم میساختیم.
این اتفاق افتاد و من هم جزو ۲۰ نفر منتخب بودم. با فیلمی که ساختم به نام «لئون»، روی ریل افتادم، دیگر همه من را شناختند و خیلی اتفاقات خوبی رخ داد و توانستم فیلم بعدیام را سریع بسازم که نامش «شب تولد» بود که جایزه های خیلی زیادی برد.
در واقع با این فیلم در جشنوارههای کل دنیا چرخیدم و به مهمترین جشنوارههای فیلم کوتاه جهان هم رفتم و هم از نظر درآمد بسیار به من کمک کرد که هنوز هم البته درآمدزاست، چندین شبکه خارجی آنرا از من خریدند و همچنان دلار می فرستند، واقعا به من کمک کرد. وقتی رئیس سازمان سینمایی تغییر کرد مسیر مدرسه ملی سینمایی هم تمام شد و به دورههای بعدی نرسید، اما برای ما خیلی خوب بود با کل بزرگان سینمای ایران آشنا و تاحدی حتی صمیمی شدیم.
خیلی کمک کرد که در این مسیر پیش برویم حتی فیلم بعدیام را به نام «قرار» ساختم که آن هم جایزه گرفت و کم کم اراده کردیم به ساخت فیلم بلند. آن زمان ما با برادران ارک در مدرسه ملی با هم بودیم که آنها فیلم بلند پوست را شروع کردند من هم به عنوان مشاور فیلمنامه و کارگردان در کنارشان بودم.
«پوست» هم تجربه خیلی بزرگی بود، خیلی سخت بود و فکر کردم به پختگی لازم برای ساخت فیلم بلند رسیدهام که شروع کردم به نوشتن فیلم ملاقات خصوصی با «علی سرآهنگ» که آن هم خیلی قصه پیچیدهای دارد. ابتدا قرار بود، سرآهنگ بسازد اما به دلایلی چرخید و فیلمنامه به سمتی رفت که من ساختم. بهمن ارک هم در بازنویسی فیلمنامه کمک کرد.
یکی از اساتید مدرسه ملی هم که خیلی به ما کمک کرد «نادره سادات سرکی» بود که در بازنویسی خیلی کمک کرد، فیلمنامه بعد از ۲ سال کاملا پخته شده بود و آماده ساخت شد و رسیدیم به ملاقات خصوصی.
* کودکان کار بر اساس تجربه سختکوشی را میآموزند. به نظرم تواناییهای «کودکان کار» خیلی بیشتر از بچههای معمولی است.*
***الان اگر بچه ای را سرچهارراه در حال دستفروشی ببینی اولین حسی که به سراغت میآید چیست؟
من همیشه خودم را در کالبد کودکان کار میبینم. معمولا سر چهارراهها میایستم و همیشه با آنها صحبت میکنم و به همه آنها میگویم، من هم یک روزی همین کار را میکردم. موضوع این است که حقیقتا بخاطر فضا و وضعیتی که در میان کودکان کار حاکم است به سختی میتوان امید داشت کسی از آن وضعیت نجات پیدا کند. ولی به نظرم نشدنی نیست یعنی اتفاقا آنها اگر بخواهند و تلاش کنند، میتوان در زندگی موفق شد. چون کودکان کار بر اساس تجربه سختکوشی را میآموزند. به نظرم تواناییهای «کودکان کار» خیلی بیشتر از بچههای معمولی است.
من همان موقع هم که کار میکردم هرگز افسوس نمی خوردم که مثلا الان من باید درخانه میبودم و درس می خواندم یا مثلا بگویم باید هزینه های من را پدرم بپردازد. هیچ وقت از خودم سئوال نکردم چرا اصلا من دارم با این سن کم کار میکنم؟ همان زمان من فکر میکردم که باید به یک مسیر بزرگ برسم، یعنی از همان زمان انگیزه داشتم و از آن شرایط ناراحت نبودم. مطمئن بودم که اگر الان دارم این سختی ها را میکشم قرار است به آینده بهتری برسم. یعنی این مسئله را برای خودم هدف قرار داده بودم و هرگز حالم بد نبود.
***فکر می کنی ممکن است روزی برای کودکان کار که خودت یک زمان عضوی از آنها بودی کاری در حوزه سینما انجام دهی؟
قطعا. چون واقعا خیلی با کودکان کار همذات پنداری دارم و قطعا یکی از اهداف من این است که کاری کنم که آنها هم امیدی برای زندگی داشته باشند و بتوانند هدف داشته باشند، چون امید در انسان کارهای بزرگی میکند. امروز من افتخار میکنم از کودک کار بودن به فیلمسازی رسیدهام.
***وقتی مخاطب فیلم تو را می بیند به نظر من بسیار علاقمند است تا در مورد فیلمساز بیشتر بداند به همین جهت من این سؤالات را از زندگی شخصی تو میپرسم آن زمان که سر چهارراهها کار می کردی و جنس می فروختی، چگونه اعتیاد به فیلم دیدن و حال خوب سینمایی را تجربه میکردی.
ببین من حالم آن زمان خیلی خوب بود به این جهت بود که به آینده خیلی امیدوار بودم یعنی فکر می کردم شرایط خیلی افتضاح است، اما من آدمی نیستم که به آن وضعیت تن بدهم و به علائقم به چشم تفریح نگاه میکردم، همیشه سینما می رفتم. گاهی هم همراه برادرم ایمان بعد از فیلم به رستوران میرفتیم و یک ناهار مشتی میخوردیم.
خاطر هست ما دستگاه VCD نداشتیم که فیلم ببینیم. پولهایمان را جمع می کردیم به یک مغازه لوازه خانگی پول پیش برای خرید دستگاه VCD را پرداخت کردیم و مابقی بدهیامان را هم قسط بندی کردیم و بعد از خرید دستگاه هرشب به محض آن که کارمان تمام می شد همراه برادرم با ارائه شناسنامه از ویدئوکلوپ فیلم میگرفتیم و تماشا میکردیم. هرشب کارمان همین بود تمام ذوقمان هم این بود که با پول خودمان توانستهایم این دستگاه VCD را بخریم. اینقدر شناسنامهام را به کلوپ ارائه کردم که دیگر چیزی از آن سالم نمانده است. الان هم این شناسنامه را دارم.
***از بین فیلمهای ایرانی چه فیلمی بود که دیده باشی و در همان مقطع حالتان را خوب کرده باشد؟
یادم هست از فیلم «مهمان مامان» خیلی لذت بردیم، چون به فضای زندگی ما خیلی نزدیک بود. البته از نظر زندگی فضای حاکم بر آن فیلم خیلی شرایط بهتری نسبت به زندگی ما داشت، ولی بهرحال آنقدر این فیلم را دوست داشتم که فیلم را خریدیم و در نوبتهای فراوانی با خانواده میکردیم. نمونه دیگری که برای من فراموش نشدنی است «شهر زیبا» و «رقص در غبار» اصغر فرهادی است که این دو فیلم را خیلی دوست دارم و بارها آنها را تماشا کرد.
***این فیلم ها به فضای زندگی تو نزدیک بودند.
بله خیلی نزدیک بودند، آن زمان فیلم های فرهادی را خیلی پیگیر شدم.
***اولین ارتباط شما با اصغر فرهادی قبل از مدرسه ملی سینما برای من جالب است چون دیگه خیلی وارد حریم خصوصی فیلسماز شدیم میخواهم این نحوه تماس اول را تعریف کنید.
آن زمان که تصمیم گرفتم سینما بخوانم سال ۸۹ -۸۸ بود. فرهادی را خیلی دوست داشتم و و همچنان هم دارم. آن زمان جدایی نادر از سیمین را ساخته بود. من شماره اش را گیر آوردم و خواستم به او زنگ بزنم و با او صحبت کنم. دوست داشتم کسی به من یک مسیری بدهد. من باید به او زنگ میزدم و از او راهنمایی میگرفتم. چندین مرتبه زنگ زدم و جوابی نداد و من از طریق یک شخصی متوجه شدم که فرهادی زمانی که درسش را تمام کرده چون تئاتر خوانده بود برای تست بازیگری زیاد به دفاتر سینمایی مختلف میرفت. من هم رندی کردم و پیامکی به او دادم و نوشتم" اصغر داداش چرا جواب ما را نمی دهی یادت نیست با هم میرفتیم این دفتر و آن دفتر تست می دادیم؟ حالا به جایی رسیدی که جواب ما را نمی دهی؟ "
بعد از ارسال این پیامک دیدم مرتب شروع کرد به زنگ زدن و حالا من نمیتوانستم پاسخ بدهم. گاهی می دیدم که سه مرتبه در روز زنگ زده و من جواب ندادهام. دوباره فردای آن روز تماس میگرفت و من جواب نمیدادم.
چند روزی گذشت و بالاخره من جواب دادم، چون ظاهرا زده بودم توی خال. جواب دادم و گفتم آقای فرهادی ببخشید من دروغ گفتم چون جواب نمیدادید این پیام را نوشتم. خندید و گفت این چه کاری بود؟ گفتم خوب جواب نمیدادید من دوست داشتم، من را راهنمایی کنید. خیلی با متانت با من برخورد کرد و اصلا جبهه نگرفت و زمانی مناسبی با هم صحبت کردیم و مرا راهنمایی کرد. گفت تلاش کن بیشتر فیلم ببین و در مجموع خیلی برایم انگیزه ایجاد شد. نمیدانم یادشان باشد یا نه اما با همه رندی که کرده بودم خیلی خوب برخورد کرد و برایم تأثیرگذار بود.
***شرایط زندگی خودت را در این گفت و گو با فرهادی توضیح دادی؟ مثلا گفتی سمپات «رقص در غبار» و «شهر زیبا» هستی؟
وقت نشد و از طرفی خجالت زده بودم که رندانه با او تماس گرفتم. در آن سالها مسلما ایشان شناختی از من نداشت که من چقدر تلاش کردهام یا شرایط زندگی من را نمیدانست، صرفا به چشم جوانی که مشتاق سینماست به من نگاه میکرد، بهرحال راهنماییهایی که در آن زمان کردند، خیلی روی من تأثیر داشت اصلا هم نسبت به کاری که من در مورد ایشان انجام داده بودم، بد برخورد نکرد
***بعدها که ایشان را دیدی گفتی تو بودی که آن پیامک را زده بودی؟
خیر ولی اگر فرصت دوباره ای شد حتما میگویم.
***غیر از فرهادی سه کارگردان ایرانی که خیلی با آثارشان ارتباط خوبی پیدا کرده ای را نام ببر.
حمید نعمت الله. کیانوش عیاری. عبدالرضا کاهانی را هم دوست دارم
***فیلمسازان خارجی چطور؟
آثار نوری بیلگه جیلان، کوروساوا، کوبریک را خیلی دوست دارم.
***اگر سیمرغ بگیری آن را به چه کسی تقدیم می کنی؟ از چه کسی تشکر می کنی؟ جمله ای که روی سن می گویی چیست؟
ببین خیلی کلیشه ای است ولی واقعا با وجود همه سختی هایی که کشیدم اگر جایزه بگیریم حتما به مادر و پدرم تقدیم میکنم خصوصا مادرم که واقعا با وجود همه مشکلات خیلی حامی بود و انرژی می داد، همیشه انرژیش مثبت بود. البته یک برههای حق داشتند که ناراضی باشند، چون به مسیری که من میرفتم شک داشتند، ولی خیلی کمک کردند، واقعا به دعای پدر و مادر خیلی ایمان دارم و خیلی کمک کردند و از نظر معنوی هنوز هم حمایتهای خانواده ادامه دارد.
***الان چه حسی دارند که اولین فیلمت را ساخته ای؟
خیلی خوشحال هستم شاید به خاطر برادرم، چون ایمان هم در این مسیر وارد شده و احتمالا مسیر زندگی او هم تغییر کند. پدرو مادرم هم خیلی خوشحال هستند، چون ایمان داشت وارد مسیرهای دیگری می شد که خانواده خیلی نگران بودند. خصوصا زمانی که مسابقه مردان آهنین تعطیل شد و ایمان سرخورده شد، از عرش به فرش سقوط کرد. همیشه که با مادرم صحبت میکردم، نگران ایمان بود و گریه می کرد. الان کلا مسیرش تغییر کرده و امیدوارم در آینده هم ادامه پیدا کند همین مسئله بسیار موجب خوشحالی پدر و مادرم شده است.