جستجو در سایت

1397/05/25 17:04

از تبار آتش و خون/ ده مرد عصیان‌گر سینمای ایران

از تبار آتش و خون/ ده مرد عصیان‌گر سینمای ایران
این‌بار به سراغ مردانی در جهان فیلم‌ها رفتیم که جنونی دائمی یا لحظه‌ای آن‌ها را  به نقطه‌ای می‌رساند که در عصیان‌گرانه‌ترین حالت خود، علیه نظم موجود و روال عادی و روزمره بشورند و دست به کنشی دیوانه‌وار بزنند. حالا این کنش می‌تواند مثبت باشد یا منفی و نتیجه حادثه‌ای بیرونی یا ترس و عقده‌ای فروخورده و درونی...

اختصاصی سلام سینما-در ادامه یادداشت ده زن عصیان‌گر سینمای ایران این‌بار به سراغ مردانی در جهان فیلم‌ها رفتیم که جنونی دائمی یا لحظه‌ای آن‌ها را  به نقطه‌ای می‌رساند که در عصیان‌گرانه‌ترین حالت خود، علیه نظم موجود و روال عادی و روزمره بشورند و دست به کنشی دیوانه‌وار بزنند. حالا این کنش می‌تواند مثبت باشد یا منفی و نتیجه حادثه‌ای بیرونی یا ترس و عقده‌ای فروخورده و درونی...همین تفاوت‌های ریز و درشت باعث می‌شود که ده کاراکتری که انتخاب کرده‌ایم فاصله زیادی از هم داشته باشند و در شماری از موارد اصلا بی‌ربط به یکدیگر به نظر برسند. اما یک عنصر مشترک همه آن‌ها را در این لیست در کنار یکدیگر قرار داده است: کنش‌گری برای برهم زدن نظم و ثبات موجود. مردانی مانند قیصر، ناخدا خورشید، حاج کاظم(آژانس شیشه ای ) نه تنها باید در این لیست حضور داشته باشند که اصلا می‌توان آن‌ها را پدران معنوی عصیان‌گری در سینمای ایران دانست. هرکجا ردپایی از جنون در مردان فیلم‌های ایرانی به‌چشم می‌خورد، تاثیر این کاراکترهای ماندگار به‌راحتی قابل بازیابی است. اما از آنجایی که در یادداشت مرگ‌های تراژیک سینمای ایران مفصل به این شخصیت ها پرداختیم، در اینجا به ذکر نقش مهمشان در ظهور جنون و عصیان‌گری در سینمای ایران بسنده می‌کنیم تا فرصتی باشد برای خاطره بازی با کاراکترهای متنوع‌تر که هرکدام جذابیت و البته فردیت خاص خود را دارند. ناگزیر مجبور به انتخاب از میان طیفی گسترده بودیم و کلی هم گزینه روی میز بود، کاراکترهایی که مطمئنا حتی اگر در این لیست ده تایی هم حضور نداشته باشند، در سینما ایران ماندگار خواهند بود: رضا «ردپای گرگ»، سلطان «سلطان»، نوید «عصبانی نیستم»،‌حمید فرخ‌نژاد‌«ارتفاع پست» و البته حاج احمد متوسلیان «ایستاده در غبار» و...

سلطان

ابی «کندو» با بازی بهروز وثوقی

ابی کندو

ابی در تاریخ سینمای ایران یکی یکدانه است. مردی که از دل خیابان و پایین شهر سربرآورده و سفری را در خیابان و در دل جامعه از پایین‌ترین نقطه تهران در خیابان راه‌آهن آغاز می‌کند تا به تجریش به عنوان شمالی‌ترین نقطه برسد. در این راه آق حسینی، به عنوا مرید او همراهش حضور دارد تا شاهد نبرد او با طبقات و تاریخ باشد. شم فیلمسازی قوی فریدون گله و الگوبرداریش از جهان هیپی‌های آمریکایی در شخصیت‌پردازی ابی، از او یک قهرمان به‌یادماندنی ساخته که به سیم آخر زده است و جانش را سر این شرط بندی کف دستش گذاشته تا به پایان خط برسد. چه کتک‌ها که در این مسیر می‌خورد و چه تحقیرها که می‌شود اما کم نمی‌آورد. او که به تازگی از زندان درآمده و دوباره طعم آزادی را چشیده، حتی حاضر است در راه رسیدن به پایان مسیر، همین چیزی را که دارد، همین جسم حالا بی‌جان و خونینش را با آزادی ابدی و مرگ معاوضه کند.

کندو

اما آق حسینی که در این مسیر تنهایش نگذاشته بعد از اینکه از آخرین کافه در بالا شهر بیرونش می‌کنند، او را با خود می‌برد تا پناه شجاعتش باشد. شجاعتی که از فراغ روح ابی می‌آید. انگار که چیزی برای از دست دادن نداشته و در طول این سفر از جنوب به شمال شهر می‌خواسته قبل از هرچیز خودش را به خودش ثابت کند.

هامون «هامون» با بازی خسرو شکیبایی

حمید هامون

مردی که برای نگه دشتن عشقش جنون‌زده می‌شود و برای داشتن او حتی می‌رود در ساختمان نیمه‌کاره روبه‌روی خانه‌شان با یک تفنگ شکاری پناه می‌گیرد تا مهشید همسرش را در قاب پنجره آشپزخانه هدف گلوله قرار دهد. هامون این مرد پرشور و احساساتی که از همان ابتدای فیلم و در جریان شکوفایی عشقش به مهشید در اوایل آشنایی‌شان هم بارقه‌هایی از جنون را در خود دارد و کم و بیش هم آن‌ها را نشان تماشاگر می‌دهد، با از دست رفتن عشقش تبدیل به یک مجنون می‌شود که نمی‌داند این انرژی و حرص را چطور باید خالی کند، همانطور که پیشتر نمی‌دانست عشقش را چطور باید بروز دهد که مهشد به مرور زمان انقدر از او فاصله نگیرد. حتما آن صحنه معروف را به یاد دارید که در دادگاه فریاد می‌زند «این زن مال منه، حق منه...طلاقش نمی‌دم» یا صحنه‌ای را که خون از رگ‌های خودش بیرون می‌کشد که بسیار هم صحنه تاثیرگداری است. عشق مهشید هامون را کور و کر کرده و او چون دیوانهای سرگردان و دوان دوان به دنبال اوست. بازی خوب خسرو شکیبایی در باور کردن این کاراکتر مجنون تاثیر به‌سزایی دارد و می‌توان آن‌را بهترین بازی کارنامه این بازیگر فقید هم دانست.

هامون صحنه آخر

اما عصیان اصلی در روایت داریوش مهرجویی است که اتفاق می‌افتد جایی که او تنها کورسوی امید در داستان تیره و تار هامون یعنی رفیقش علی که حکم مرشد را هم برای او دارد، را به تماشاگر نشان می‌دهد اما حتی او هم هامون را آرام نمی‌کند تا در نهایت بزند به دل دریا و در آن پایان فانتزی و آن‌جهانی که یادآور «هشت و نیم» ‌فلینی است، هامون دیگر از دریا بازنگردد.

حاجی «عروسی خوبان» با بازی محمود بی غم

عروسی خوبان

«عروسی خوبان» محسن مخملباف فیلم ویژه‌ای در سینمای ایران است. فیلمی که در سال ۶۷ و درست همزمان با پایان گرفتن جنگ ایران و عراق و ساخته شده است، درست در یکی از حساس‌ترین برهه‌های تاریخ معاصر ایران که جامعه در شرف دگرگونی حاصل از پایان جنگ است. جامعه ایران در آن سال با تغییراتی ناگهانی انگار به یک‌باره گام بلندی به سوی سرمایه‌داری و کاپیتالیسم برمی‌دارد و «عروسی خوبان» ساخته می‌شود تا برابر این سرمایه‌داری نوظهور بشورد و به شکلی، یک هشدار به جامعه ایرانی باشد، یک جور  اعلام خطر به واسطه حضور حاجی. مردی که در جنگ بوده و امواج انفجار او را به اصطلاح موجی کرده است و حالا حضور دوباره‌اش در شهر قرار است نشان دهد که این شهر نو با آنچه پیشتر می‌شناخته شباهت چندانی ندارد. این وضعیت به مذاق او خوش نمی‌آید و در حقیقت هجوم قارون‌هایی که به واسطه دلاوری و شهامت مردهایی مانند حاجی، جیبشان را پر از پول کرده‌اند اما هرگز کوچکترین اعتقادی به چیزی که به آن تظاهر می‌کنند ندارند،

عروسی خوبنن

حاجی را در مواجهه با تازه عروسش و خانواده او که از همین قارون‌ها هستند، در مراسم عروسی از خود بیخود می‌کند. پایان فیلم با نطق و مونولوگ معروف حاجی گره خورده است که عبارت اصلیش هنوز که هنوز است مو را به تن هر شنونده‌ای سیخ می‌کند: «حروم‌خوری خوشمزه‌اس»...

 به جرات می‌توان گفت که بعد از «عروسی خوبان» هیچگاه چنین فیلمی دیگر ساخته نشد که با این صراحت و جدیت به انتقاد از انحرافات اجتماعی و سیاسی در جامعه و در میان قدرتمندان بپردازد...

مهندس دومان قائمی «قارچ سمی» با بازی جمشید هاشم پور

قارچ

«قارچ سمی»‌ داستان دو رفیق در دوران جبهه و جنگ است که بعد از مدت‌ها در سال ۸۰ دوباره به هم می‌رسند. دومان مدیر یک شرکت اقتصادی بسیار موفق است و سلیمان در کنج آسایشگاه جانبازان روز و شب می‌گذراند. مسیر داستان دومان را به جایی می‌رساند که علیه فساد و مناسبات مفسدانه شرکتش و قراردادهای کلاهبردارانه‌ای که می‌بندند بشورد و مبارزه‌ای جدی را آغاز کند. که البته زورش به قدرت فساد نمی‌رسد و سهامداران دیگر شرکت با درست کردن پاپوش او را به زندان می‌اندازند و در آنجا هم به واسطه هم بندش معتادش می‌کنند. دومان  وقتی که رابطه‌اش را با جهان بیرون و محیط زیستش از دست می‌دهد و پس از آزادی از زندان (جهان بیرون برای او تنها زندانی بزرگتر است.) تنها پناهش می‌شود همان آسایشگاه جانبازان و سلیمان مجنون و دیوانه‌ای که اتفاقا از همه عاقل‌تر به نظر می‌رسد.

قارچ سمی

اکت پایانی فیلم اوج جنون است: جایی که سلیمان و دومان به مانند یک عملیات جنگی به سراغ شرکای فاسد دومان در شرکت می‌روند و آن‌ها را می‌کشند و در انتهای عملیات خودشان هم کشته می‌شوند. صحنه پایانی فیلم، یک صحنه استعاری به‌یاد ماندنی است؛ پیکرهای بی‌جان دو رفیق شهید در قایقی روی آب روان می‌شود و منورهای جنگی و موسیقی حماسی هم پیکره‌های آن‌ها را همراهی می‌کنند تا یادواره‌ای باشد برای همه کسانیکه در مبارزه با ظلم و ظالم از دست رفته‌اند...

رضا مثقالی «مارمولک» با بازی پرویز پرستویی

مارمولک

کمتر پیش می‌آيد با مرد عصیان‌گری طرف باشیم که از آن طرف بوم افتاده باشد و به سیم آخر زدنش رنگی از شوخی و طنز و خنده داشته باشد. نمونه‌های این چنینی هم در سینمای ایران کمتر پرداخته شده‌اند چراکه عصیان‌گری مقوله‌ای عموما جدی است و جدیت می‌طلبد. اما چند نمونه در میان خیل عظیم کاراکترهای سینمای ایران هستند که با رویکردی طنازانه تن به عصیان داده‌اند. مثلا در «نارنجی پوش» که مرد آن چنان در برابر زباله‌ها بی‌طاقت می‌شود و اصطلاحا رد می‌دهد که تبدیل به یک رفتگر خوشحال و شادان می‌شود، البته به قیمت این‌کار زندگی زناشوییش با مخاطراتی جدی روبه‌رو می‌شود. اما در میان چنن کاراکترهای مجنون و بامزه‌ای رضا مارمولک حرف اول را می‌زند. شخصیتی که بعضی از تکه کلام‌هایش هنوز هم میان مردم و بر سر زبانشان رایج است. کاراکتری که بخش عمده این ویژگی جنون‌آمیزش را از ایده اولیه  قوی فیلمنامه‌نویس یعنی پیمان قاسم‌خوانی می‌گیرد:‌ دزد مارمولک و هفت خطی که با دزدیدن لباس یک روحانی خودش را آخوند جا می‌زند و همین تناقض میان کاراکتر یک خلافکار و لباس روحانیت او و تماشاگر را در موقعیت‌های کمیک بسیار جالبی قرار می‌دهد.

مارمولک

اما همه‌چیز از جایی جالب می‌شود که با رسیدن رضا مارمولک به محله‌ای که او را با روحانی جدیدشان اشتباه می‌گیرند، خود رضا مارمولک هم نقشش را باور می‌کند و چنان در نقش یک آخوند فرو می‌رود که یکی از آتشین‌ترین خطبه‌های روحانیون در سینمای ایران را روی منبر بر زبان می‌آورد: «به تعداد آدم‌ها راه است برای رسیدن به خدا...مثلا برای شما یک راه است. برای شما یک راه دیگر...برای شما، نه بغلی شما که لباس آبی پوشیده یک راه دیگر...»

«مارمولک» با این ایده پیشروانه اولیه‌اش سبب اعتراضات زیادی شد و بسیاری آن‌را توهین به مقدسات دانستند. حتی از این حیث هم خود فیلم را در کنار کاراکترش می‌توان از خط شکن‌ترین آثار دهه هشتاد سینمای ایران دانست.

سید حسن «زیر نور ماه» با بازی حسین پرستار

زیر نور ماه

«زیر نور ماه» از اولین فیلم‌های رضا میرکریمی است و در میان آثار او می‌توان گفت محجورترینشان، هرچند که در کارنامه این کارگردان بسیار مهم و قابل بحث است. «زیر نور ماه»‌ فیلم بسیار ویژه‌ایست. چه از منظر شکل ساخت که شدیدا تحت تاثیر سینمای عباس کیارستمی است و چه از حیث موضوع ساختارشکنانه‌ای که دارد. موضوعی که در زمان ساخت فیلم حکم تابوی بزرگی در جامعه را داشت که میرکریمی در «زیر نور ماه» صریحانه و شجاعانه با آن دست و پنجه می‌کرد. یعنی تشکیک و تردیدی که یک طلبه جوان در آستانه ملبس شدن به لباس روحانیت با آن سروکله می‌زند و حضورش در اقشار مختلف جامعه این تردید را لحظه به لحظه هم بیشتر می‌کند. سید حسن که دچار تردید شده و معتقد است که لیاقت روحانی شدن را ندارد چراکه نمی‌تواند نقش مهمی در جامعه داشته باشد و برای مردمش سودمند باشد، در پی دزدیده شدن پارچه‌ای که خریده تا تبدیل به اولین عبا و عمامه‌اش شود، به دل کوچه و خیابان‌های پایین شهر می‌زند و با چهره‌ای از جامعه مواجه می‌شود که پیش از این آن‌را به عینیت ندیده است:‌ برای یافتن پارچه‌اش که یک پسربچه آن‌را دزدیده به محله‌های پایین شهر می‌رود و سر از میان کارتن‌خواب‌های زیر پل درمی‌آورد، با زنی فاحشه که خواهر پسربچه است آشنا می‌شود. و در همین لحظه «زیر نور ماه» تبدیل به فیلمی پیشرو و خط شکن می‌شود.

زیر نور ماه

در کنارهم قرار گرفتن یک روحانی و یک فاحشه که قصد دارد خودکشی کند. سید حسن او را به بیمارستان می‌برد و نجاتش می‌دهد. روزی که هم دوره‌ای‌هایش ملبس می‌شوند، او در خیابان‌های پایین شهر، پارچه‌ای را که قرار بود در همان لحظه او را ملبس و یک روحانی کند، از دستان زن فاحشه دوباره به او باز می‌گردد...

رضا «لانتوری» ‌با بازی نوید محمدزاده

لانتوری

یک عاشق دیوانه و زبان نفهم. یک خلافکار بی‌رحم و در عین حال دلسوز. یک پسر یتیم که در پرورشگاه بزرگ شده و خیلی زودتر از آنچه که باید کودکی و سرخوشیش را ول کرده و وارد مناسبات جهان بزرگترها شده تا دوام بیاورد و زنده بماند. اما بدا به روزی که چنین مردی با چنین پس زمینه شخصیتی زیر دستان کارگردان عصبانی‌ای مانند رضا درمیشیان که کاراکترهایش پر هستند از عقده‌های درونی و ضعف شخصیتی و سرخوردگی و دریغ، پرداخته شود و ناگهان در اواسط فیلم عاشق دختری شود که هیچ ربطی به خودش و زندگیش و این پس زمینه طبقاتی و اخلاقی ندارد. رضا در «لانتوری» ترمز ندارد. در هرچیزی که وارد شود تخت گاز تا تهش می‌رود و نمی‌توان او را نگه داشت. او عاشق مریم می‌شود و در عشقش سرسخت و تمامیت‌خواه است. درمیشیان که پیشتر در «بغض» و «عصبانی نیستم» هم به خوبی نشان داده که می‌تواند از پس تصویر کردن عشق در نسل جوان امروز ایران بربیاید، در اینجا هم عشق رضا لانتوری را همانقدر محکم و کودکانه از آب درآورده است. صحنه‌ای را به یاد بیاورید که دختر که چکی می‌زند به صورتش و او در جواب عاشقانه نگاهش می‌کند و جای چک را می‌بوسد...اما وقتی می‌فهمد که این یک عشق یک طرفه است و باورش می‌شود که دختر مال او نیست، دیگر هیچ چیز حالیش نمی‌شود نه دختر نه عاشقی، نه عواطف و معصومیت کودکانه ای که پیشتر داشته... حالا او یک مجنون بی‌ترمز و غیرقابل کنترل است. صحنه‌ای که از دختر خواسته به پارک بیاید تا آخرین حرف‌ها را به او بزند، به‌یادماندنی است حتی اگر از همه فیلم متنفر باشیم و از تماشایش زجر کشیده باشیم.

لانتوری

از بطری عرقی که دارد پیک به پیک به سلامتی عشقش و زندگیش می‌نوشد و در پیک آخر که اسید است نه مشروب، با ریختن اسید روی صورت دختر او را می‌کشد و قربانی عشق یک‌طرفه‌اش می‌کند. اگر سال‌ها پیش «هامون» از شلیک آن گلوله فرار می‌کرد و در پی از دست رفتن عشقش به دریای عمیق و بی‌پایان می‌زد، امروز رضا لانتوری آنقدر دیوانه و عاصی است که برای از دست نرفتن معشوقه‌اش به کشتن او تن می‌دهد. به کشتن زیبایی و صلابت دختری که همین زیبایی و صلابت روحی‌اش، روزی او را چنین شیفته خود کرده بود.

مسعود «آرایش غلیظ» با بازی حامد بهداد

آرایش غلیظ

باید به حمید نعمت الله دست‌مریزاد گفت بابت خلق چنین شخصیت روان‌پریش، باهوش، منفور و البته عمیق و دیریابی. شخصیتی که آنقدر خوب و درست پرداخته شده است که نه تنها باعث نفرت تماشاگر می‌شود که این نفرت تا آن‌جا پیش می‌رود که تماشاگر حتی از فیلم فاصله هم بگیرد. و از آن‌جا که همیشه هم یک قدم از هوش مسعود عقب‌تر است و هرچه سعی می‌کند نمی‌تواند به او برسد و دستش را بخواند، در احوالات فیلم سرگردان هم می‌شود. برخلاف آنچه که از ظاهر فیلم برمی‌آید، که این عامه‌پسندترین ساخته نعمت‌الله باشد، اتفاقا یکی از خاص‌ترین و هوشمندانه‌ترین فیلم‌هایش است. فیلمی به‌روز با درامی که هوشی هم سطح آثار خاص و مستقل سینمای آمریکا را در خود دارد. «آرایش غلیظ» در مواجهه تماشاگران شدیدا دچار سوتفاهم شده است. عموما تماشاگر عامه از آنجایی که نمی‌تواند هم‌پا با هوش و روایت خاص فیلم پیش بیاید آن‌را پس می‌زند و ساده انگارانه و دم‌دستی تلقی می‌کند. سال‌ها بعد اما تماشاگران آینده ذکاوت نعمت‌الله در پرداخت رذالت و همه بداعت‌ها و ویژگی‌های منحصربه‌فرد «آرایش غلیظ» را درک خواهد کرد و تبدیل به فیلمی کالت و مهم در تاریخ سینمای ایران خواهد شد. مهم‌ترین بداعتش اما چیست؟ اینکه مجال را برای بروز فانتزی و صور خیال باز می‌گذارد تا بتواند سینمای اجتماعی ایران را که در تالاب واقعگرایی صرف، افسرده‌حالی و سیاه‌نمایی مفرط گیر کرده و تماشاگری که معتاد به تماشای چنین فیلم‌هایی شده، بیرون بکشد و زاویه دیدی جدیدی را موکد کند، که می‌توان از معضلات و داستان‌های اجتماعی حرف زد اما سینما و داستان و رویابافی را هم در سطل آشغال نریخت. (بهتر این است که سینمای اجتماعی ایران بیش از نیمی از فیلمنامههای فاخرش را داخل سطل زباله یا حتی دستگاه کاغذ خوردکن بریزد تا از این باتلاق به درآید!)

مسعود

مسعود به عنوان قهرمان فیلم، مردی که ترسیم نهایت رذالت با دیدگاهی امروزی است و نمونه‌اش به کرات اطرافمان یافت می‌شود تا لحظه آخر نه تسلیم می‌شود، نه کم می‌آورد نه به سیاق فیلم‌های ارزشی اصلاح می‌شود و نه به مانند ملودرام‌های لوس ایرانی در دام عشق گیر می‌کند و خود را به خاطر معشوقه‌اش تغییر می‌دهد. او تا لحظه آخر نه تنها بر این رذالت تاکید می‌کند که لحظه به لحظه هم تنگ‌نظرتر می‌شود. از به بازی گرفتن احساسات دختر جوان به تلکه کردن پیرمرد می‌رسد و از آن به دور زدن بهترین رفیق و البته عاشق‌پیشه در لفافه‌اش‌ (امیدوارم حدس زده باشید که از چه کسی صحبت می‌کنیم!) و در انتها هم قال گذاشتن دختر و پریدنش به چین. چه کسی اصلا پیش از حمید نعمت الله جرات به تصویر کشیدن چنین شر مطلقی را داشته است؟

عماد «فروشنده» با بازی شهاب حسینی

فروشنده

«فروشنده» اصلا پیش از آنکه فیلمی درباره تجاوز باشد (که مطابق با خوانش عمومی و رسمی چنین است!)‌درباره مواجهه یک مرد با همه جلوه‌های مدرن و سنتی شخصیتش است، با اتفاقی که برای همسرش افتاده و حمله‌ای که به او شده است. عماد تنها شخصیت اصلی فیلم هم هست. یعنی اصلا «فروشنده» تنها درباره عماد و مواجهه‌اش با این اتفاق است و بس و همسرش رعنا تنها نقش یک کاتالیزور را برای جلو رفتن درام بازی می‌کند. عماد همچنین برآیندی است ار همه مردان مهمی که فرهادی پیش از این در فیلم‌هایش خلق کرده است. ویژگی‌های اصلی عماد که روایت را از منظر او پیش می‌برند همان‌هایی‌ست که در دیگر مردان فرهادی و اصلا در شخصیت خود او وجود دارند و همواره با آن‌ها درگیرند. مهم‌ترین این ویژگی‌ها تقابل میان شکل سنتی غیرت و مردانگی که در ضمیرناخودآگاه مردان ایرانی می‌شناسیم است با مدرنیته و بداعتی که امروز مردان طبقه متوسط، متاثر از مدرنیته و زیست غربی به آن روی آورده‌اند. بعد از آن‌که رعنا مورد حمله قرار می‌گیرد، عماد آن مرد آرام و آن معلم خوش‌اخلاق تبدیل به موجودی میشود که نمی‌تواند جز به آن مرد به چیز دیگری فکر کند. هرچند که به اصرار رعنا نمی‌خواهد قضیه را با پلیس درمیان بگذارد اما برخلاف رعنا اصلا هم دلش نمی‌خواهد از آن شب و آن اتفاق عبور کند. پس با مخفی کردن وانت مرد در پارکینگ خانه‌اش سفری را برای پیدا کردن او آغاز می‌کند تا با پیدا کردنش به سکانس نهایی فیلم برسیم. جایی که دو مرد رو در روی یکدیگرند و خانواده مرد هم دارند می‌رسند. لحظات سخت می‌گذرد و تماشاگر زیر بار فشار روانی سکانس دارد خورد و خمیر می‌شود. فرهادی كه استاد خلق تعلیق‌های روانی این‌چنینی ست، با سر رسیدن خانواده مرد، همسر، دختر و دامادش همه‌چیز را میان آسمان و زمین معلق نگه می‌دارد. تماشاگر كه كلافه و عصبی شده و دیگر تحمل این‌همه شكنجه روانی را ندارد نگاهش به لب‌های عماد دوخته‌شده كه می‌گوید یا نمی‌گوید. نبوغ فرهادی درست در همین لحظات است كه كار خودش را می‌کند؛ تماشاگر را مجبور می‌کند تا برای حال همان مردی نگران باشد و دعا دعا كند عماد لب به بیان حقیقت باز نكند كه تا پیش‌ازاین در تمام مدت فیلم برایش بذر نفرت پاشیده و او را از مرد متنفر ساخته است.

عماد

در همین هول و ولای میان گفتن و نگفتن است كه عماد و مرد داخل اتاق می‌روند تا حساب‌وکتاب كنند و ناگهان پووووف! جهان فروشنده با سیلی محكمی كه عماد میزند منفجر می‌شود… این سیلی حکم انفجار همه سکوت عماد در طول فیلم را دارد و انتقامش است از زمین و زمانه...سیلی‌ای که تماشاگر را روی صندلی میخکوب می‌کند و پیرمرد که آن سیلی تمامش کرده است، همانجا روی پله‌های همان خانه سکته می‌کند و نفس‌های آخرش را می‌کشد. انتقام عماد برای او گران تمام شده و باید یک عمر عذاب آن سیلی محکم را بکشد. سیلی‌ای که اصلا بیش ازآن‌که به خاطر رعنا آن‌را بر صورت مرد فرود بیاورد، ثمره همه عقده‌های درونی خودش است که در مسیر فیلم روی‌هم تلنبار شده‌اند. و آن سیلی دیگر فراموش نمی‌شود همانطور که عماد هرگز آن مرد آرام و سبک‌بال ابتدای فیلم نخواهد بود.

حاج موسی «لاتاری» با بازی هادی حجازی فر

لاتاری

حاج موسی نماینده قشری فراموش‌شده از مذهبیون هستند. کسانی که در سال‌های اول انقلاب، داعیه‌ی مبارزه با ظلم و برقراری عدالت را داشتند و پس از پایان جنگ آب‌شان با مدیران هوس‌ران و غرق در طمع داخل یک جوی نرفت و به همین واسطه کلا از سیاست کنار کشیدند تا آلوده نشوند. داستان «لاتاری» داستان مردی از این قبیله است که هنوز حساسیت و احساس مسئولیتش را از دست نداده و برای کمک به شاگردش که هیچ پناهی ندارد، حتی قید خانواده و دختر کوچکش را هم می‌زند و با او راهی سفری می‌شود که خودش خوب می‌داند بعید است برگشتی در کار داشته باشد. «لاتاری» مردی را در سینمای ایران دوباره زنده می‌کند که مدت‌ها بود از او خبری نبود. مردی درست از تبار حاجی «عروسی خوبان» یا دومان «قارچ سمی». اما با یک تفاوت بارز و آن اینکه حاج موسی در پایان فیلم دست به کنشی می‌زند که نه تنها در تاریخ سینما نظیرش را ندیده‌ایم که تماشاگری را که تا آن لحظه همراه حاج موسی شده و بسیار هم دوستش دارد، را مرعوب می‌کند و البته چندین برابر آن سردرگم.

حاجی موسی

پایان‌بندی «لاتاری»‌، فیلم و حاج موسی را شدیداً رادیکال می‌کند و حتی وجه‌ای تروریستی به خود می‌گیرد. سرباز دیروز اسلام و وطن، امروز تصمیم می‌گیرد بار سنگین گناهانش را خالی کند، پس با دستان خودش درحالی‌که در خاک کشوری دیگر، در کافه‌ا‌‌ی موجب رعب و وحشت عمومی شده، حسابش را با گذشته و جای خالی‌اش در آن صاف می‌کند؛ و محمدحسین مهدویان در تصمیمی بسیار جسورانه تمام صحنه را با فرمت ویدیو خبری پخش می‌کند تا این جنبه تروریستی گونه حتی مؤکدتر شود و علامت سؤال تماشاگر بر مسیر تناقض‌ها و دوگانه‌ها هم بزرگ‌تر. انگار کارگردان شوخی‌اش گرفته باشد و بخواهد سربه‌سر تماشاگر، تاریخ، سینما، اخلاقیات و… بگذارد؛ و بعدازآن هم خنده امیرعلی که یادآور خنده قیصر در قطار در پایان «قیصر» است این پایان‌بندی را حتی عجیب‌تر هم می‌کند تا تبدیل به یکی از رادیکالترین پایان‌بندی‌های سینمای ایران و یکی از رادیکالترین و تندروانه‌ترین و درعین‌حال فراجناحی‌ترین فیلم‌های دهه نود شود. و حاج موسی هم بدل به یک تروریست کاردرست و دوست‌داشتنی!!


در دهه نود حضور دختران نوجوان در سینمای ایران بسیار چشمگیر شده است.


ده زن عصیان‌گر سینمای ایران


مدیسا

مدیسا مهراب پور