خدایی که تنها دست روی دست گذاشت و سکوت کرد...
«خدایا! خدایا! چرا رهایم کردی؟». این آیه از انجیل متی زمانی بر زبان پدر رودریگز جاری شد که همسفر و یار دیرینش پدر گارپ را در حال غرق شدن تماشا میکرد. این دیالوگ پدر رودریگز در کتاب شوساکو اِندو، در فصل هفتم آورده شده اما در فیلم اثری از آن نیست. چنان که واضح و مبرهن است، مفهوم و معنای این آیه در سراسر فیلم اسکورسیزی به طرز عجیبی قابل احساس است. اصلاً سوال اصلی فیلم همین است که چرا خداوند مخلوقش را به حال خود رها کرده و در برابر تمامی اتقافات خیر و شر و پرسشها و شک و تردیدها سکوت اختیار کرده. اما این لایه معنایی رویین رمان کوتاه اِندو است و لایه معنایی دیگری که گسترده تر هم هست را میتوان در آن یافت. در بیشتر نقدهایی که بر فیلم شده، به شباهت الگوی داستانی و فضای آن با دل تاریکیِ جوزف کُنراد، که میتوان آن را یکی از بهترین رمانهای کوتاه قرن بیستم دانست، اشاره شده است. در دل تاریکی قهرمان داستان که دریانوردی است به نام مارلو، در عمق جنگل های آفریقا به جستجوی فردی به نام کورتز می رود تا او را پیدا کرده و بازگرداند. در این سفر پر پیچ و خم و پر از چالش و اتفاقات عجیب و غیرعادی، مارلو به معرفت خویشتن میرسد. در واقع زمانی که کورتز را پیدا میکند گویی خودش را پیدا کرده و به عمق وجود تاریکش دست می یابد. همین الگوی سفرگونه و کشف و شناخت ذره ذره خویشتن را در سکوت هم نظاره میکنیم. پدر رودریگز با سماجت و پافشاری میخواهد دست به عملیات نجات پدر فریرایی بزند که بی شباهت به کورتزِ دل تاریکی نیست و قرار است قهرمان داستان سکوت با ملاقات پدر فریرا به همان معرفتی که مارلو به آن رسیده بود، برسد. این زیرین ترین لایه معنایی سکوت است که در کتاب پر رنگتر از فیلم ظاهر شده است.
اما بازگردیم به لایه رویین معنایی سکوت که البته این نظرگاه بی ارتباط با مانیفست کُنراد در دل تاریکی نیست. دل تاریکی نقدیست بر امپریالیسم مسیحیت و استعمار اروپایی ها در آفریقا. کُنراد شرایط بسیار سیاه و تاریکی را از این اعمال اروپایی ها توصیف می کند که البته نمیتوان گفت نقدی صریح بر دین مسیحیت است، همانطور که سکوت هم چنین نیست. البته اینجا هم تفتیش عقاید در قرن شانزدهم در ژاپن محکوم میشود و زیر تیغ برده می شود اما پرسش سکوت فراتر از دین، مذهب و کیش خاصی می رود و شک و تردید در وجود یا عدم وجود خدا را در انسان برمیانگیزد. داستان سکوت همانطور که گفته شد در ژاپن قرن شانزدهم میگذرد. زمانی که ژاپنی ها دست به تفتیش عقاید زدند و جمعیت قابل توجهی از مسیحیان ژاپنی را شکنجه کردند و به قتل رساندند. امروزه که در ابتدای قرن بیست و یکم قرار داریم، همچنان شاهد اقداماتی این چنینی هستیم و انگار انسان، شاید حتی تا عصر انقراضش، نمیتواند به چنین اقدامات وحشیانه و منفعت طلبانه ای پایان دهد. اما اولین پرسشی که در ذهن انسان نظارهگر این اتفاقات شکل میگیرد این است که خدایی که تمام صفات خوب و نیکو را داراست که عدالتطلبی هم یکی از آنها به شمار میرود، چرا نشانه ای از خشم خود نسبت به این اتفاقات به ما نشان نمی دهد؟ این خدای بی نیاز از همه چیز و همهکس، این خدای دانا و توانا، این خدایی که در دین و آیینی کمال مطلق را به او نسبت میدهند، چرا ساکت است؟ چرا از مظلوم دفاع نمیکند؟ چرا خشمگین نمی شود از این همه ظلم و بیعدالتی و قتل و خونریزی و کشتار؟ سوالی که انگار پاسخی بر آن نیست اما میتوان تلاش کرد تا به پاسخ آن رسید که اِندو در سکوت برای پاسخ همین پرسش دست و پای بسیار میزند. اما آیا به آن میرسد؟ برای پاسخ به این سوال باید روند تحول شخصیت پدر رودریگز را مورد بررسی قرار داد.
در ابتدای داستان، پدر رودریگز شخصیت آرمان خواه و کمال طلبی تصویر میشود. او به طرزی عجیب و افراطی، خوشبختی بشر را تنها در مسیحیت میجوید. مایه ایجاد شک و تردید در چنین شخصیتی چه میتواند باشد؟ البته شنیدن خبر مرتد شدن پدر فریرا که رودریگز این عقاید آرمان خواهانه و افراطی را در ابتدا از او آموخته و فرا گرفته است. اینجاست که شک و تردید عجیبی در او رخنه میکند. به واسطه همین شک و تردید، قصد سفر به ژاپن میکند تا پدر فریرا را بیابد و خود را از شر این پرسش آزاردهنده که پاسخش ممکن است تمام عقایدش را غلط تلقی کند، رهایی یابد. اما در طی این سفر دور و دراز و پر از رخداد های غریب، پرسش اولیه اش نه تنها پاسخی نمیگیرد، بلکه ریشه میگیرد و خدا را زیر سوال می برد. این سفر معرفت جویانه به پرسش کلیدی رودریگز به جای پاسخ، شاخ و برگ میدهد و رودریگز را در دالان پیچ در پیچ و سردرگمی میاندازد که گریزی از آن نیست.
در طول این سفر، رودریگز با شخصی آشنا میشود که بی شباهت به یهودای خیانت کار نیست. کیچی جیروی بزدل و ترسو که در برابر کوچکترین تهدیدی از خود لغزش نشان میدهد، اتفاقاً کمک میکند تا رودریگز از واقعیت آنچه هست آگاهی پیدا کند و به معرفت برسد. تصور این است که رودریگز دو شخصیت را الگوی خود قرار داده است. یکی عیسی مسیح و دیگری پدر فریرا. دومی خبر لغزشش در برابر شکنجه ها و ارتدادش شنیده می شود اما اولی هنوز در ابتدای سفر همان شخصیت آرمانی را نزد رودریگز داراست. این ارادت بی چون و چرا به مسیح تا زمانی پابرجاست که کیچی جیرو رودریگز را به ماموران حاکم میفروشد. چنان که یهودا مسیح را فروخت. حتی رودریگز قبل از دستگیری، زمانی که ماهی دودی هایی که کیچی جیرو به او خورانده تا سر حد مرگ تشنه اش کرده، تصویر خود را در آب رودخانه به شکل مسیح میبیند. این مسئله که اشاره ایست آشکار به داستان خیانت یهودا به مسیح، کیچی جیرو را در نظر تماشاگر این اتفاق به فردی بسیار منفور و منفعت طلبی تبدیل میکند. اما وقتی که کیچی جیرو را بعد از آن اتفاق تا پایان فیلم در تعقیب رودریگز می بینیم و اینکه اذعان دارد که پولی در قبال لو دادن رودریگز نگرفته و حتی علاقه به اعتراف کردن نزد رودریگز و بخشش از جانب خداوند، تصوری که از شخصیت او داشتهایم را در هم میشکند. برای اولین بار شاهد دیدگاه یک سویه نسبت به یهودا نیستیم و این بار بیشتر به او نزدیک میشویم. گویی مسیح میدانسته که یهودا قرار است به او خیانت کند و با این حال به او می گوید:«هر چه میخواهی بکنی، به سرعت بکن». جمله عجیبی ست. چرا مسیح این جمله را به زبان می آورد؟ دستوری بوده از جانب پروردگارش؟ همان پروردگاری که سکوت اختیار کرده؟
پرداختن به یهودا و عملش شاید کار چندان درستی نباشد اما میتوان به کیچی جیرو پرداخت چرا که شخصیت ملموستری است و شاید از طریق بررسی شخصیت او توانستیم علت خیانت یهودا به مسیح را آشکار کنیم. کیچی جیرو خانوادهاش را در اثر همین شکنجه ها از دست داده. خانواده اش تا آخرین لحظه به عقاید خود پایبند ماندند اما او لغزید. شاید همین سکوت خدا برایش دغدغه شده بود. شاید در درونش به همه چیز شک کرده بود. پرسش هایی از جنس پرسشهای رودریگز برایش مسئله شده بود. شاید با خود گفته اگر فومی را هم لگدکوب کند، باز هم پاسخی جز سکوت از پروردگار عایدش نمیشود. شاید هم مسیح با صدای گرم و مهربانش به او دستور این کار را داده. به هر حال، در ظاهر مرتد می شود اما قلباً به مسیح معتقد میماند. در واقع پدر رودریگز هم به همین گونه از شر شکنجهگرانش رهایی میابد. از این نظر میتوان گفت کیچی جیرو (که قبل از این او را نماد یهودا خوانده بودیم)، در واقع همان راهی را که رودریگز طی می کند تا در انتها به لگدکوب کردن شمایل مسیح برسد، قبلتر طی کرده و از همان ابتدا با دیدن پدر رودریگز می داند که او چه راهی در پیش دارد و پایان راه به چه ختم می شود. همان راهی که پدر فریرا هم طی کرده و یهودا هم طی کرده بود. پس لو دادنش به ماموران تفتیش عقاید شاید برای سرعت بخشیدن به رسیدن رودریگز به مقصد نهاییست. از طرفی، واقعا چه اهمیتی دارد که شمایل مسیح لگدکوب شود یا نه؟ این تشریفات دینی ای که انسان ذاتاً بت پرست خلق کرده، آیا واقعا خواسته مسیح این بوده است؟ اصلاً مسیح مهمتر است یا خدا؟ این پرسشهاییست که در سکوت مطرح میشود. پرسشهایی که انسان را درون هزارتویی گرفتار میکند که هر بار فکر میکنیم در آن به راه خروج رسیدهایم اما باز با سرخوردگی با بن بست مواجه میشویم. حداقل کاری که سکوت می کند آن است که به این پرسشها پاسخهایی سطحی نمیدهد و پاسخهایش هم قطعی و نهایی نیست و قرار نیست مسیحیت و یا خدا را توجیه یا رد کند. اما آنچه در پایان مسلم میشود آن است که رودریگز دیگر نمیخواهد مسیح باشد. میداند که نمیتواند باشد. به همان جایگاه یهودا قانع است و تا پایان عمرش هم به همین قانع میماند. رودریگز در پایان سفرش خود را چون یهودایی باز میشناسد که فقط می تواند در خفا به مسیحش وفادار باشد، حال اگر همگان او را مرتد و کافر بدانند.
اما مانیفست فیلم در پایان فیلم آشکار میشود. وقتی جسد رودریگز سوزانده میشود، دوربین به درون دستان بسته اش نفوذ می کند و صلیب چوبی کوچکی در درون دستان رودریگز دیده میشود. این صلیب چوبی را اگر نشانه دین و آیین یک فرد بگیریم که در دستانش محافظت میشود، مفهومی این چنین می توان از آن برداشت کرد: «دین خود را فقط برای خود نگه داریم و آن را رواج ندهیم. تنها و تنها به رستگاری خود در این دنیا و دنیای دیگر بیاندیشیم.» در واقع فیلم در پایان، به نگاهی فردگرایانه و معنوی در دین میرسد و بحث عرفان را مطرح میکند که البته بسیار می توان درباره آن بحث کرد و البته این بحث در کتاب بسیار کمرنگ پرداخت شده است.
اما بپردازیم به کارگردانی بسیار خوب و متفاوت اسکورسیزی که البته همچنان امضای اسکورسیزی را دارد. اسکورسیزی سال ها در انتظار ساخت این فیلم بوده و نتیجه هم کار خوب و قابل بحثی از آب در آمده است. همه چیز در بهترین شکل به تصویر کشیده شده و شاید فیلم از لحاظ فضا و حس و حال با دیگر آثار اسکورسیزی متفاوت باشد اما با دقت بیشتر خواهید فهمید که کارگردانی اسکورسیزی همانیست که همیشه بوده و حتی پختهتر از قبل. میزانسنها، قاب بندیها و دکوپاژ امضای اسکورسیزی را پای خود دارد اما مضمون به شدت جدی فیلم، شاید برای برخی مانع مشاهده المان های همیشگی اسکورسیزی در قاب هایش شده باشد. دیگر نکته قابل توجه فیلم، باند صوتی فیلم و آمبیانس آن است که با این که دارای صدای حشرات و دریا و به طور کلی عناصر طبیعیست اما حس سکوت را به نوعی دیگر القا میکند که به نوعی الهیست. این از آن دست مواردی است که باند صوتی فیلم هم کمک بسیار شایانی به جا افتادن موضوع و مضمون فیلم در فضای فیلم میکند. به این نکات فیلمبرداری فوق العاده را هم اضافه کنید که موفق شده به خوبی ژاپن قرن شانزدهم را به تصویر بکشد. رنگ بندی نماها با رنگمایه سبز پررنگ، کنتراست بالا و همچنین قاب های بسته بسیار، حس خفقانی که در آن عصر وجود داشت را به خوبی القا می کند. سکوت گرچه شاهکار اسکورسیزی نیست، از آن جهت حائز اهمیت است که اثری شخصیست و از طریق آن میتوان به درون ذهن پرتلاطم و پر از پرسش کارگردانش ورود کرد و دیدگاه او به خدا و مذهب و مسائلی از این دست، را مورد تحلیل و بررسی قرار داد.
سکوت اسکورسیزی فیلمیست که ساده نباید از آن گذشت. بی خاصیت نیست و قابل تحلیل و بحث است و این مهمترین ویژگی یک اثر هنری خوب است. برخی از هموطنان عزیز، بسیار سطحی به فیلم نگاه کردند و آن را یا بدترین اثر یا شاهکار اسکورسیزی خواندند. به هر حال باید نظر مخالفی هم درباره هر فیلمی ابراز شود چرا که نمیتوان به مقوله ای صفر و صدی یا سیاه و سفید نگریست اما گاهی برخی با سطحی نگری ای که در بین ما ایرانیان بسیار رایج است، به فیلم ها القابی مانند افتضاح یا شاهکار میدهند که این گونه اظهار نظرها بدون هیچگونه توضیح خاصی، نشان از جهل مطلق گوینده دارد. بهتر است به جای این قضاوتهای سردستی و ساده انگارانه قدری سطح دانش خود را بالا ببریم.
اسکورسیزی با آن همه سختی ای که برای ساخت سکوت متحمل شد، به خوبی توانست دین اش را به اِندو ادا کند. سکوت یک اقتباس موفق و خوب از یک رمان عمیق و زیباست.