جستجو در سایت

1394/01/10 00:00

عشق به روایت نولان؟

عشق به روایت نولان؟
"در میان ستارگان " آخرین اثر "کریستوفر نولان " کارگردان فیلمهایی چون " شوالیه ی تاریکی ، تلقین و ممنتو" می باشد . که از قضا بد ترین آنها هم هست . "در میان ستارگان" ادعای بزرگی دارد . ادعا دارد که "عشق" میگوید. عشقی که حتی نزدیک آن هم نمی شود. روایت فیلم بر اساس اصول ساختاری سه پرده ای بنا شده است. پرده اول آشنایی ... پرده دوم کشمش ... پرده سوم گره گشایی . ما هم دوست داریم بر اساس همین سه پرده فیلم را تحلیل کنیم . فیلم با کتاب هایی شروع میشود که با نظم زیبایی در قفسه ها چیده شده است اما بر روی آنها خاک جریان دارد.علمی که خاک جایش را گرفته است. کات میشود و یک فیلم خبری وارد میشود. فیلمی که در آن چند پیر مرد و پیر زن از زمانی میگویند که دنیا به خاک تبدیل شده است. مشکل از همینجا شروع میشود. این فیلم خبری هیچ کمکی بر پیرنگ نمی کند. فیلم خبری سعی دارد عناصر داستانی را وارد پیرنگ کند اما ناتوان است. چون این فیلم خبری به شدت خارج از پیرنگ است و وارد آن نمیشود. همین عناصر داستانی هم به مخاطب درست عرضه نمی شود. اگر این فیلم خبری را هم از داستان حذف کنیم چه تغییری ایجاد میشود؟ هیچ .. چون به هر حال نولان به وضعیت مکان می پرداخت. تنها دلیل این فیلم خبری این است که ما دختری را شاهد باشیم که از قصه ی پدرش میگوید. دختری که حالا پیر شده. که باز هم اساسا غیر ضروریست . چون روایت از دید دختر نیست پس نباید از گفته های او شروع شود. در این حال با خواب پدر با او آشنا می شویم. خوابی که نشان دهنده ی سقوط او است. این خواب هم بی معنی است . هیچ کارکردی ندارد. هیچی از پدر با این خواب نمیفهمیم. تنها دلیلی که این خواب در اینجا اضافه شده پایان فیلم است. زمانی که کوپر (مک کاناهی) به دنبال برند ( هاتاوی) میرود با همان لباس است. که این خواب احتمالا گوینده ی آن است که کوپر به مقصد نمیرسد. که در کل بر فناست . از این عناصر داستانی به عنوان شخصیت پردازی و انتقال اطلاعات داستانی بر پیرنگ استفاده میشود که در اینجا به دلایل غیر منطقی از آن استفاده میشود که از نظر زیبایی شناختی هیچ وحدتی با خود فیلم ندارد. از اینها که بگذریم به یک رابطه ی "پدر و دختری" نزدیک میشویم. رابطه ای که با اختلاف شروع میشود. دختر از وجود روح حرف میزند اما پدر تن به این حرف ها نمیدهد. چند دیالوگ سرسری که فقط برای پردازش دختر استفاده میشود. اما به شکل گیری رابطه به شدت آسیب میزند. چرا که این اختلاف، مقابل عشق بعدی است که در تصویر میبینیم. و این عشق بشدت به ذوق میزند. در سکانس بعدی هم مقابل میز ناهار خوری با اختلاف بین پدر و دختر روبرو میشویم . پدری که حتی دوست ندارد با دخترش حرف بزند و فقط با گوشزد پدر بزرگش است که تصمیم حرف زدن با او را میگیرد. آیا قرار است توسط همچین رابطه ای یک عشق ببینیم؟ تمرکز نولان بر حفظ رابطه بین پدر و دختر، رابطه ی بین پدر و پسر را کمرنگ کرده است. و این باعث میشود که عشق بین پدر و پسرش را هم درک نکنیم. و همچنین نصف شخصیت پدر بر باد میرود زیرا که این رابطه ی پدر پسری با چیزی که ما از رابطه ی پدر دختری میبینیم در تناقض است.اما روی کنش های شخصیت پدر خوب کار شده. کنجکاوی بیش از حد او در خور پیرنگ میشود . و فقط این نکته ایست که با بقیه عناصر پیرنگی در اتصال هستند. پرده ی دوم زمانی آغاز میشود که کوپر تصمیم میگرد به کرم چاله ای سفر کند. در اینجا باید با یک جدایی طرف باشیم. جدایی که شاید تحت تاثیرمان قرار دهد. اما این جدایی و این درام بشدت نا پخته است. چون اساس رابطه ها مشکل دارد. وقتی مخاطب رابطه ای را با شروع اختلاف میبیند گریه های زورکی مک کاناهی و آن دخترک کوچک را هم درک نمیکند. پس از این کوپر وارد مرحله ای میشود که آن انکیزه ی کوپر یعنی "کنجکاوی" را به چالش میکشد. تصمیم گیری شخصیت منطقیست. سپس تحول عجیبی در قصه شکل میگیرد. دیگر با یک درام ساده طرف نیستیم. قصه پر تنش میشود و بشدت نولانی . از این به بعد هم شخصیت کوپر به آرامی تکه ، تکه میشود. چرا که دیگر او ، آن مهندس باهوش و زرنگی که میشناختیم نیست. کوپر در اواسط فیلم نقش مخاطب را بازی میکند تا از عناصر داستانی جدید مطلع شود. او دیگر هیچ علمی ندارد و فقط "پرسشگر" است. با این که در اوایل فیلم مقابل فرزندان و بقیه یک " پاسخگو" بوده است. این نحوه ی انتقال اطلاعات داستانی بشدت کلیشه شده است که در اینجا به شکل بدی از این کلیشه استفاده میشود. بازی با زمان فیلم ، با منطق فیلم هیچگونه سازگاری ندارد. بیست و سه سال دختر را به اندازه کافی بزرگ میکند و این بیست و سه سال در سه ساعت کوپر می گذرد. این تقابل زمانی به هیچ وجه درام را به مخاطب نمی دهد. چون که مخاطب نه بیست و سه سال را درست تجربه کرده و نه سه ساعت کوپر را. اگر پیرنگ زمان کوپر را به آن کشمکش های بیخود و آن دیالوگ های سانتی مانتال برند و کوپراختصاص نمیداد شاید این سه ساعت منطقی تر جلوه میکرد. و همچنین آن بیست و سه سال. فیلم بار دیگر دچار تحول اساسی میشود و قهرمان جدیدی وارد پیرنگ میشود تا با یک خرده پیرنگ روبرو باشیم. آن قهرمان دختر کوپر است. اینجا دیگر مخاطب به کلی تکلیفش با خود روشن میشود. قرار است یک فیلم سمبولیک و بیخودی اسطوره ای را تماشا کنند. نولان با کمتر پرداخت به دختر سعی دارد آن ویژگی های اسطوره ای کوپر را حفظ کند. اما نمی تواند. چرا که دختر انگیزه کوپر برای رسیدن به هدفش میشود و این باعث می شود تا دختر قهرمان اصلی داستان باشد که همینطور هم هست . جدایی کوپر از برند یکی از شگرد هاییست که در طول فیلم تکرار شده. یک بار کوپر برای شروع قصه ای خانواده خود را ترک کرد و این بار برای پایان قصه این کار را میکند. که البته باز هم این تصمیم گیری منطقیست .اما این جدایی دوباره نه تنها قصه ی را تمام می کند. بلکه قصه ی عشق را شروع میکند. که بشدت به فیلمهای هندی مانند است. ورود موتیف های غیر ضروری برای کش دادن داستان به شدت سست عنصر هستند. این که او تازه میفهمد به چه اندازه دخترش را دوست دارد و عشق چیست و از اینجور حرف های شعاری . اینها به من مخاطب هیچ کمکی نمی کند. فیلم متاسفانه بر خلاف آن چیزی بود که خواستارش بودیم. این فیلم نولان را برای ما به زمین زد. اما هنوز هستند کسایی که نولان را با کوبریک ، تارکوفسکی و ترنس مالیک تشبیه میکنند. که شاید صرفا در حد یک مزاح زود گذر باشد. امیدواریم فیلمهای بهتری از این کارگردان با استعداد ببینیم. که در غیر اینصورت باید فاتحه ای برای نولان و سینمایش بخوانیم.