با فیلمسازان برتر جهان: "آلفرد هیچکاک" استاد سینمای مهیج و دلهره آور جهان!
سر آلفرد جوزف هیچکاک متولد۱۸۹۹ میلادی و درگذشته به سال۱۹۸۰ کارگردانی انگلیسی که فعالیت عمدهاش در آمریکا بود. هیچکاک بیشتر در زمینه فیلمهای معمایی و دلهرهآور فعالیت داشت.
او که در آلمان تحت تأثیر سبک هیجاننمایی اکسپرسیونیسم - Expressionism پرداخت.هیچکاک طی شش دهه در ساخت بیش از پنجاه فیلم شرکت داشت (از فیلمهای صامت تا فیلمهای تکنیکالر) تا به امروز به عنوان سرشناسترین و محبوبترین کارگردان فیلمهای سینمایی شناخته میشود. یکی از ویژگیهای بارز فیلمهای هیچکاک این است که خود او در همهٔ فیلم هایش در یک صحنه، حتی بسیار کوتاه به عنوان بازیگر حضور دارد.
«هیچکاک» پس از یک دوره موفق فیلمسازی در زادگاهش انگلستان که هم فیلمهای صامت و هم فیلمهای صدادار را شامل میشد، به هالیوود پیوست و در سال 1956 با حفظ ملیت انگلیسی، شهروندی آمریکا را پذیرفت.
او طی شش دهه فعالیت سینمایی، که از عصر فیلمهای صامت تا فیلمهای همراه با دیالوگ و فیلمهای رنگی را شامل میشد، بیش از 50 فیلم بلند را کارگردانی کرد. از او هنوز بهعنوان یکی از برترین کارگردانان تاریخ سینما یاد میشود.
«هیچکاک» شهرت خود را بهواسطه تبحر مثالزدنیاش در بهکارگیری عناصر دلهر، ترس و تعلیق بهدست آورد، چنانکه از او بهعنوان «استاد تعلیق» نام برده میشود.
آلفرد هیچکاک نوجوان در سن چهارده سالگی پدر خود را از دست داد و دبیرستان محل تحصیل خود را تغییر داد و از مدرسه دولتی مهندسی و هوانوردی لندن فارغ التحصیل شد و بلافاصله در یک کمپانی تولید کابل به عنوان نقشه کش و طراح کاری برای خود دست و پا کرد. در همین زمان بود که آلفرد هیچکاک شیفته عکاسی شد و یک کمپانی تولید فیلم در لندن را برای کار انتخاب کرد.
این کارگردان برجسته، اولین فیلم خود را در سال 1922 در انگلیس با نام «شماره 13» آغاز کرد که البته نیمهتمام ماند.
او در سال 1924 به همراه گراهام کوت فیلمنامه گارد سیاه را نوشت و به همراه کوت که می خواست این فیلمنامه را بسازد راهی آلمان شد. در آن جا بود که آلفرد هیچکاک با فریدریش ویلهلم مورنائو، بزرگ ترین فیلم ساز مکتب اکسپرسیونیست آلمان، ملاقات کرد و در سر صحنه فیلم برداری "حقیرترین مرد" حاضر شد و مسحور تکنیک گرایی و توانایی های ذاتی مورنائو شد و بعدها همواره تلاش کرد تا مشاهده های خود را از پشت صحنه فیلم حقیرترین مرد در آثارش به کار گیرد.
در سال 1925 مایکل بالکن از کمپانی مشهور یو. اف. او «گینزبورو پیکچرز» آلمان این فرصت را به آلفرد هیچکاک جوان داد تا اولین فیلم خود را با نام «باغ تفرجگاه»بسازد.
عدم موفقیت این فیلم در گیشه بهنظر تهدیدی برای آیندهی کاری او بود.
هیچکاک پس از اولین تجربه فیلم سازی اش به لندن بازگشت و نخستین فیلم مهم خود را نام مستاجر (1926) ساخت.
یکی از جالب ترین ویژگی های فیلم های هیچکاک ظاهر شدن او در یکی از پلان های هر فیلمش بود که خیلی ها آن را امضای استاد در پای آثارش قلمداد می کردند.
مستاجر که داستانش در بریتانیای اواخر قرن نوزدهم و در زمان یکه تاری های قاتل زنجیره ای مشهوری به نام "جک قصاب" روایت می شد، به گفته خود هیچکاک نخستین اثر کامل او به شمار می آید. این فیلم که به شدت تحت تاثیر ویژگی های منحصر به فرد سینمای اکسپرسیونیست آلمان بود، نخستین بارقه هایی از مولفه های ثابت و جذاب سینمای هیچکاک را با خود به یدک می کشید.
در سال 1929 هیچکاک براساس نمایشنامه چارلز بنت اسم و رسم دار، فیلم "حق السکوت" را ساخت. فیلم در ابتدا به صورت صامت فیلم برداری شد، ولی چون در آن زمان صنعت سینما آرام آرام تسلیم عنصر مهم و تاثیرگذار صدا شده بود، هیچکاک با پافشاری زیاد از تهیه کنندگان خواست که اجازه دهند تا او فیلم را ناطق کند. به همین جهت هیچکاک علاوه بر اضافه کردن موسیقی و صدا و افزودن دیالوگ ها برخی صحنه های فیلم را دوباره فیلم برداری کرد و به این شکل حق السکوت نخستین فیلم ناطق استاد لقب گرفت.
«عقاب کوهستان»(1926)، «حلقه»(1927)، «همسر دهقان» (1928)، «قتل»(1930)، «ماری» (1931)، «غریب و غنی» (1931) و «مامور مخفی» (1936) دیگر ساختههای هیچکاک در این سالها بودند.
دو فیلم مردی که زیاد می دانست (1934) و سی و نه پله (1935) با همان ژانرهای آشنای سینمای هیچکاک آغازگر دورانی طولانی از سینمای متفاوت و ماندگار وی بود.
او در اولین تجربه حضورش در هالیوود، خبرنگار خارجی (1940) را با موضوعی جاسوسی ساخت که صحنه هایی بدیع و جذاب ومتفاوت از تعقیب و گریز در اسیابها و آسمان خلق نمود. این فیام توانست نامزد جایزه اسکار بهترین فیلم در همان سال شود.
ربه کا دیگر اثر هیچکاک در آغازین سال دهه 1940 است که با کمک و همکاری تهیه کننده توانای سینمای آمریکا دیوید سلزنیک از روی رمان معروفی به همین نام اثر نویسندهٔ انگلیسی دافنه دوموریه ساخته شد که فیلمی کاملا روانشناسانه و پر از تعلیق و در آن زمان بدیع محسوب می شد.
ندیمهای جوان در مونت کارلو با مرد جوان ثروتمندی به نام ماکسیم دو وینتر که همسرش ربکا را به تازگی از دست داده است آشنا میشود. آندو عاشق یکدیگر شده و ازدواج میکنند. ماکسیم همسرش را به عمارت باشکوه ماندرلی میآورد اما خدمتکاران که هنوز به همسر اول ماکسیم که به طرز مشکوکی جان داده است وفادارند، خانم دو وینتر جدید را با بیمیلی به عنوان بانوی خانه میپذیرند. اما در رآس آنان خانم دانورس، ندیمهٔ وفادار ربکاست که بانوی زیبارویش را همچنان میستاید و برخوردی سرد و ترسناک با بانوی جدید خانه دارد.
خانم دو وینتر جدید که مرعوب خانم دانورس شده است کم کم به شک میافتد که آیا ازدواج او با ماکسیم کار درستی بوده است یا خیر. با این وجود رفتاری طبیعی در پیش میگیرد و از همسرش میخواهد تا جشن بالماسکهای را در عمارت ماندرلی برگزار کنند. ماکسیم با بیمیلی میپذیرد و خانم دو وینتر جوان سرگرم تهیهٔ لباسی برای خود میشود. خانم دانورس به او پیشنهاد میدهد تا لباسی همچون لباس کارولین دو وینتر، یکی از اجداد خانواده که پرترهاش بر دیوار آویزان است تهیه کند و او نیز چنین میکند. در شب جشن ماکسیم از دیدن لباس همسرش عصبانی میشود و خانم دو وینتر میفهمد که ربکا نیز چنین لباسی را پوشیده بوده و خانم دانورس نیز از این موضوع مطلع بوده است. خانم دانورس به او میفهماند که هرگز نمیتواند جای ربکا را بگیرد و تا آنجا پیش میرود که خانم دو وینتر تصمیم به خودکشی میگیرد. اما با برخاستن هیاهویی به حال خود بازمیگردد.
در طبقهٔ پایین میشنود که قایقی را از زیر آب بیرون کشیدهاند و جسد ربکا را در آن یافتهاند. او که شگفتزده شده از ماکسیم میشنود که جسدی را که قبلا به جای ربهکا شناسایی کرده بوده هم او نبوده و به عمد چنین گفته بوده است. سپس برایش توضیح میدهد که او و ربکا از ابتدا از یکدیگر متنفر بودند ولی به خاطر خانواده قرار گذاشته بودند تا همچون یک زوج واقعی در جمع حاضر شوند. با این وجود ربکا کمکم رفتاری بیخیالانه در پیش گرفت و ماکسیم فهمید که او پنهانی با پسرعمویش جک ارتباط دارد. یک شب که ربکا در کلبهٔ ساحلی منتظر آمدن جک بود با ماکسیم روبرو میشود و به او میگوید که از جک حامله است. در حین بگومگوی آندو با یکدیگر پای ربکا سر خورده و به دلیل اصابت سرش بر زمین جان خود را از دست میدهد. ماکسیم که چنین میبیند او را در قایقی گذاشته و آنرا غرق میکند.
با پیدا شدن جسد واقعی، پلیس به ماکسیم مظنون شده و او را به جرم قتل ربکا بازداشت میکند. در پرسش از دکتر ربکا معلوم میشود که او حامله نبوده، بلکه سرطان داشته و چون به زودی بر اثر آن از پای در میآمده است به شوهرش دروغ گفته تا خشمگین شده و او را بکشد. ماکسیم آزاد شده و به خانهاش باز میگردد اما میبیند که عمارت ماندرلی در میان شعلههای آتش میسوزد. ماکسیم همسرش را مییابد و از سلامت او مطمئن میشود اما خانم دانورس که خانه را به آتش کشیده است در میان آتش میسوزد و میمیرد.
این فیلم در سال 1941 نامزد دریافت 11 جایزه اسکار شد که در دورشته ی بهترین فیلم و بهترین فیلمبرداری جوایز آکادمی را از آن خود ساخت.
فیلمهای هیچکاک در دهه 40 بسیار متنوع بودند؛ از اثر کمدی رمانتیک «آقا و خانم اسمیت»(1941) تا درام دادگاهی «پرونده بهشت» (1947) و اثر تاریک «سایه یک شک» (1943). در سال 1941 «هیچکاک» برای اولینبار در سمت تهیهکننده و کارگردان فیلم، «سوءظن» را ساخت. این فیلم جایزه اسکار بهترین بازیگر زن و جایزه انجمن منتقدان فیلم نیویورک را برای «خوان فونتاین»، بازیگر آن بههمراه آورد.
«هیچکاک» یک سال بعد فیلم «خرابکار» را برای کمپانی «یونیورسال» ساخت و در سال 1944 فیلم «قایق نجات» را براساس رمانی از «جان اشتاین بک» برای کمپانی «روباه قرن بیستم» ساخت. این فیلم از آنجاییکه سکانسهایش تنها در یک قایق گرفته شدهاند، محدودترین فیلم این کارگردان محسوب میشود.
«بدنام»(1946) با بازی گریگوری پک و اینگرید برگمن فیلم بعدی هیچکاک بود که درون مایه ای روانشناختی داشت و به رابطه یک روانپزشک زن و بیمارش می پرداخت.
فیلم نوعی سقوط عشق را به تصویر می کشد.هیچکاک فیلمی می سازد که انسان را به دنیای سحر و جادو با یاری قاب تصویر سینما نزدیک می سازد.
داستان بدنام درگیری همیشگی بین عشق و وظیفه است."کری گرانت" کسی است که گرفتار این وضعیت مضحک و درعین حال دشوار است."برگمان" شهیر وفقید برای بازی در این فیلم اشتیاقی زاید الوصف داشت وبه گونه ای از پس ایفای این نقش برآمد که بازی درخشان وی و داستان زیبای فیلم آنرا مبدل به یکی از پرفروش ترین های سینما تا آن مقطع زمانی ساخت.
اولین فیلم رنگی «هیچکاک» در سال 1948 بانام «طناب» بهروی پرده سینماها رفت که با نقشآفرینی «جیمز استوارت» همراه بود.
داستان بر محور قتل دیوید است که در آغاز فیلم رخ می دهد. قتلی بر اساس تئوری برتری نژاد. براندون می گوید ما بشر عادی نیستیم و زندگی قربانیان هیچ ارزشی ندارد. وی احساس گناه نمیکند و کار خورد را کمک به انسانیت می داند. اما همدستش فیلیپ که روحیه ای متزلزل دارد پشیمان است.
فلسفه ای که از دهان براندون بیرون می آید فلسفه نیچه را به یاد می آورد و شخصیت براندون بیننده را به یاد هیتلر و دیگر جنایت کاران تاریخ می اندازد.براندون و فیلیپ یک مهمانی ترتیب می دهند و از پدر و مادر دیوید دعوت می کنند. مادر دیوید به دلیل بیماری به جای خود عمه دیوید را می فرستد. همچنین ژانت دوست دیوید، کنت دوست مشترکشان و خانم ویلسون به عنوان پیشخدمت حضور دارد. در آخر روبرت یعنی جیمز استوارت مدیر مدرسه آنها به مهمانی می آید.جسد دیوید در صندوق کتاب است و شام شب روی همین صندوق سرو می شود!مدیر مدرسه مردی کنجکاو و باهوش است و کسی است که براندون در هنگام صحبت کردن با او دست و پایش را گم می کند.بیننده حضور روبرت را تا پایان حاکم بر افراد میداند. حتی آنجا هم که حضور ندارد، سنگینی نگاهش را بر افراد حس میکنیم.
پدر دیوید با عقیده برتری نژاد مخالف و از نبود فرزندش در این میهمانی شگفتی زده است.ژانت نقش خاصی ندارد و فقط حضور وی به شکلی است که سه پسر را به هم وصل میکند، ژانت اول دوست براندون بود، بعد با وی به هم زده و با کنت دوست شده، و پس از کنت هم دیوید و به گفته براندون بعد از دیوید معلوم نیست با چه کسی...روبرت در حد تئوری با نظر براندون هم عقیده ست ولی هنگامی که در پایان، از جنایت باخبر می شود به وحشت می افتد.
او کار براندون را یک جنایت غیر قابل جبران معرفی می کند و زنده بودن و لذت بردن از زندگی در چارچوب تعهدات اجتماعی را حق تک تک افراد میداند.فیلم با یک نمای لانگ شات از یک خیابان خلوت شروع میشود و از آن پس در یک فضای بسته می گذرد. محیطی رخوت بار و کسل کننده که افراد در این محیط دست به جنایاتی میزنند که قبول آن برای بشریت دشوار است. اما سرانجام روبرت سکوت ساختمان و شهر را از پنجره باز با شلیک اسلحه به سمت آسمان می شکند.این فیلم از معدود فیلم هایی است که از کات و تدوین کم تر استفاده شده است و دوربین برای عوض کردن نماها حرکت مستقیم می کند به پشت شخصیت ها می رود و دوباره بازمی گردد و در نقطه ای جدید می ایستد و به همین شیوه چند بار تغییر زاویه می دهد.زاویه دوربین بر خلاف دیگر فیلم های هیچکاک دانای کل است.
تدوین همزمان صدای خارج از قاب و حرکت دوربین در این فیلم دیده می شود که از آن هیچکاک است که برای نخستین بار در پایان فیلم ربه کا از آن استفاده کرد.
از پنجره حرف انگلیسی آر نمایان است که حرف اول روبرت و حرف اول نام فیلم ROPE یعنی طناب را به یاد می آورد.
در پایان رنگ قرمز بر اتاق غلبه می کند که یادآور رنگ خون و هم رنگ آژیر پلیس است.
در سال 1950، هیچکاک فیلم «وحشت در صحنه» را برای کمپانی «برادران وارنر» ساخت. پس از آن بود که فیلم پرفروش «غریبهها در قطار» (1951) را با استفاده از ترکیبی از المنهای فیلمهایش در آمریکا و انگلیس ساخت.سپس در فیلم «ام را نشانه قتل بگیر» (1954) از تکنیک فیلمبرداری سهبعدی برای اولینبار استفاده کرد.
فیلمهای «پنجره عقبی» (1954) و «برای گرفتن دزد» (1955) از دیگر فیلمهای موفق «هیچکاک» در دهه 50 بودند.
فیلم پنجره عقبی که تمامی نماهای این فیلم از درون یک اتاق گرفته شده که پنجرهای رو به چند آپارتمان دارد. یک عکاس خبری (جیمز استوارت) که با پای شکسته مجبور است در یک صندلی چرخدار باقی بماند از روی بیکاری به تماشای حرکات همسایههای آن طرف حیاط آپرتمانی که در گیتیچویلج دارد مشغول میشود. مشاهداتش باعث میشود که به یکی از همسایهها (ریموند بر) شک ببرد، این مرد همسرش را کشتهاست، ولی عکاس نمیتواند از این بابت دوست دختر خود (گریس کلی) ودوست کارآگاهش وندل کوری را قانع کند.
اما در پایان و در یک درگیری بین قاتل و عکاس به صورتی دیدنی قاتل از پنجره به پایین پرتاب می شود و محله ی آنها بار دیگر روی آسایش را میبیند.
مرد عوضی یکی دیگر از شاهکارهای تاریخ سینما در سال 1956 که هیچکاک در آن درون مایه های مورد علاقه اش را به خوبی با باورهای اعتقادی ترکیب کرد و توانست فیلمی پر تعلیق و همدلی برانگیز بسازد.
داستان واقعی در مکانهایی واقعی ویژگی بارز این فیلم هیچکاک است.مرد عوضی یک بار دیگر مفهوم سرنوشت را به نمایش گذاشت. فیلم با ساختاری مستند گونه به «متفاوت ترین اثر هیچکاک» شهرت یافت.
هیچکاک در این فیلم نوعی جدید از تعلیق را به مخاطب عرضه می کند و حتی در پایان فیلم نیز تماشاگر را به جهان آرام باز نمی گرداند او تنها به صورت خبری به تماشاگرش اطلاع می دهد که پس از دوسال سلامت خود را بازیافته و به جمع خانواده اش باز می گردد. تم سینمایی «مرد عوضی» را در بسیاری از آثار دیگر هیچکاک نیز می توان یافت اما این فیلم به لحاظ نزدیکی به یکسری اتفاقاتی که در حال وقوع است، منحصر به فرد به نظر می رسد.
در تمامی فیلم های هیچکاک یک تم اصلی به عنوان هویت ابدی وجود دارد و شخصیت های فیلم به دلیل ضعف و کمبود وتردید ومسائل دیگری که دارند معمولا فاقد هویت مشخصی هستند یا سعی می کنند هویت بارز شخص دیگری را کسب کنند که یا به صورت اشتباه شکل می گیرد. برای مثال در «مرد عوضی» می بینیم که مردی اشتباهی به جای دیگری دستگیر و روانه زندان می شود. اما در حقیقت بخشی از این هویت مرد عوضی به عمد پیش می آید.
فیلم «سرگیجه» محصول سال 1958 با نقشآفرینی دوباره «جیمز استوارت» اگرچه در گیشه چندان موفقیتی بهدست نیاورد، اما بسیاری آن را یکی از شاهکارهای «هیچکاک» میدانند که در جشنواره فیلم سنسباستین اسپانیا، جایزه صدف نقرهای را بهدست آورد.
سرگیجه شعر تصویری عاشقانه ای است که مسلما کس دیگری جز هیچکاک قادر به ساختش نبوده است. هیچکاک شاعر تصاویر زیبا و ناب است. استادی و ی در زمینه فیلمسازی را تنها با این فیلم می توان بطور کامل متوجه شد.
فیلم با عنوان بندی نا متعارف و موسیقی دلهره آور برنارد هرمان شروع میشود. هم عنوان بندی و هم موسیقی روی آن به تمام معنا سرگیجه آور هستند! مارتین اسکورسیزی در باره موسیقی متن هرمان گفته است:" موسیقی او مانند یک گرداب گسترش می یابد و شمار را باخود همراه و در نهایت در خود غرق میکند."
هنر کارگردانی هیچکاک و تسلط او به اجزاء صحنه و دقت در میزانسنهایش در این فیلم به اوج میرسد. مثلا نمای لانگ شاتی که از کلیسا گرفته و درآن اسکاتی را میبینیم که مثل یک نقطه سیاه از در کلیسا خارج میشود این نما در عین حال دارای تدوینی درون تصویری و عمق میدان (چیزی که ولز در همشهری کین ازآن به وفور استفاده کرد) می باشد.(نمای نزدیک از برج کلیسا و نمای دور از اسکاتی)
نو آوریهای تکنیکی هیچکاک اینجا هم ادامه دارد. مثلا برای نشان دادن سرگیجه اسکاتی از ترکیب زوم به جلو توام با عقب کشیدن دوربین استفاده کرده است که اتفاقا بسیار خوب از آب در آمده. که البته به گفته خود هیچکاک (در مصاحبه طولانی و معروفش با تروفو) حل این مساله یعنی عوض شدن پرسپکتیو در حالی که نقطه نظر تغییر نمیکند ۱۵ سال برای خود او طول کشیده یعنی از زمان ساخت ربه کا!
با گذشت زمان منتقدان به ارزش این فیلم پی بردند به طوری که سالها بعد فرانسوا تروفو از آن به عنوان یکی از بهترین آثار کلاسیک سینما یاد کرد.
پس از «سرگیجه»، هیچکاک سه فیلم موفق دیگر ساخت که هریک اعتباری کلان به کارنامه سینمایی این کارگردان صاحبسبک و معروف افزودند.«شمال از شمالغربی» (1959)،«روانی» (1960) و «پرندگان» (1963) سه اثر ماندگار سالهای پایانی فیلمسازی او بودند.
شمال از شمال غربی را فلسفی ترین اثر هیچکاک می دانند و شاید یکی از فیلم های برگزیده او به حساب می آورند.
روجر تورنهیل مدیر یک شرکت تبلغاتی در نیویورک هست که به قول خودش دروغ نمیگوید و فقط کمی اغراق می کند. در اثر یک اتفاق، جاسوسان نفوذی دشمن وی را با یکی از مأموران مخفی سیا اشتباه گرفته، به تعقیب او میپردازند. از سوی دیگر و بر اثر اتفاقی دیگر، روجر متهم به قتل میشود و تحت تعقیب پلیس، و بدین ترتیب امکان مراجعهاش به پلیس نیز از بین میرود. روجر در مسیر فرار و گریز از نیویورک به شیکاگو و سپس به کوههای راشمر با دختری آشنا میشود که کلید بسیاری از معماها در دست اوست.
یکی از اصلیترین گروه بندیهای آمریکا، این کشور را به چهار قسمت اصلی شمال شرقی، جنوب، غرب میانه، و غرب تقسیم می کند. بدین ترتیب نیویورک در گروه شمال شرق، یا جزئیتر ایالات ساحلی اقیانوس اطلس، و شیکاگو و کوههای راشمر در غرب میانه، یا جزئیتر مرکز شمال شرقی و مرکز شمال غربی، قرار دارد. بدین ترتیب ممکن می باشد نام گذاری فیلم از جهت مناطق جغرافیایی فیلمبرداری شده در فیلم بوده و البته ممکن هست جهت دیگری، مثلا خط هوایی شمال غربی که در فیلم از آن استفاده شده، مد نظر بوده است.
شمال از شمال غربی مثل بسیاری از فیلم های هیچکاک در باره هویت اشتباهی است. فردی که بی گناه متهم می شود و باید خود را از مهلکه برهاند. دلهره و اضطرابی که فیلم های هیچکاک در بیننده ایجاد می کند - و در این فیلم نمود بارز خود را دارد – دلهره ای درونی است که در سرتاسر فیلم گسترده است. او با هر حادثه و هر حرکتی، ضربه ای بر تماشاگر می زند و او را احاطه می کند. شمال از شمال غربی، از التهابی نفس گیر آکنده است و فصل تعقیب با هواپیما اوج این التهاب است.
شمال از شمال غربی حرف آخر فیلم های تعقیب و گریزی شاد و پرهیاهو است پیش از آنکه نسخه های جدی تر، پر طمطراق تر و کمدی تری مانند فیلم های حادثه ای جیمز باند روی کار بیاید.
بیمار روانی (1960) که هیچکاک برای آن نامزد ردیافت جایزه اسکار بهترین کارگردان سال شد. در تمام نظر سنجی ها از منتقدان و سینماگران، بیمار روانی در ردیف بهترین فیلم های هیچکاک و از کم نظیرترین آثار روانشناختی تاریخ سینما قرار می گیرد.
در این فیلم هیچکاک برای اولین بار در شیوه ی روایت گویی خود تغییراتی پدید می آورد، یعنی در جایی نیمه های فیلم شخصیت زن را علیرغم اینکه توانسته توجه تماشچیان را جلب کند می کشد و نابود می کند و شخصیت دیگری را جایگزین او می کند. یعنی در حقیقت ما تا صحنه ی قتل در حمام جانت لی را تعقیب می کردیم، پس از کشته شد جانت لی، هیچکاک تماشاگر را به دنبال آن بازیگر دیگرش می فرستد. آنتونی پرکینز. ما حدود نیمی از فیلم را با این آدم سپری می کنیم و به سرنوشتش علاقه مند می شویم و در پایان هیچکاک سعی دارد با یک شوک شدید ما را از فضای خشن اثر جدا کند. فیلم بیمار روانی واجد بسیاری از مشخصاتی است که سایر آثار هیچکاک نیز آنها را دارا می باشند.
بیمار روانی را می توان فیلمی نو و پیشرو به حساب آورد. دوست ندارم در دام تعریف کردن پیشرو و نو محصور شوم. به این دلیل پیشرو محسوب می شود که در خیلی از جاها از قواعد سینمای کلاسیک پیروی نمی کند و آنها را زیر پا می گذارد. هیچکاک به صورت تدریجی به ما اطلاعات می دهد . وی در میانه ی فیلم ناگهان شخصیت اصلی فیلم ( ماریون )را می کشد و شخصیت دیگری را محور فیلم قرار می دهد که بر حسب اتفاق در مسیر حرکت شخصیت اصلی قرار گرفته است. علی کهن فروتقه
در سال 1963 هیچکاک بار دیگر یکی از رمان های مشهور دافنه دو موریه را دست مایه کار خود قرار داد و فیلم درخشان پرندگان (1963) را ساخت. فیلم که داستان حمله گروه زیادی از پرندگان به یک شهر کوچک را روایت می کرد.
هیچکاک دو استعداد بی بدیل داشت که از صفات و امتیازات نادر یک کارگردان به شمار میآید. نخست «قدرت روایت داستان از طریق دوربین» و دیگر «توانایی ایجاد دلهره در تماشاگر» که هردوی آن را در پرندگان به کار گرفت.
این فیلم از شاهکارهای خیلی » سیاه « هیچکاک است که به خاطر بیپاسخ گذاشتن علت حملهی پرندگان بحثهای بسیاری برمیانگیزد. کار موسیقی ندارد اما برنارد هرمان نقش مشاور صدا را به عهده دارد. هدرن در نقش زن » هیچکاک «ی و پلهشت در تجسم بخشیدن به معصومیتی رو به زوال، درخشان هستند.
با آغاز دوران پیری و نشانههای بیماری در «هیچکاک»، جدیت او در ساخت فیلم کمرنگ شد و در دو دهه پایانی عمر، او تنها چندفیلم تریلر جاسوسی از جمله «مارنی» (1964) و «پرده پاره» (1966) با نقشآفرینی «پل نیومن» و فیلم «توپاز» (1969) را ساخت.
مارنی (1964) که مایه های روانشناختی مورد علاقه هیچکاک را داشت، پرده پاره (1969) که یک فیلم جاسوسی با بازی پل نیومن و جولی اندروز بود و نیز توپاز (1969) یک اثر ناموفق جاسوسی نامیده می شود، از دیگر فیلم های مهم هیچکاک در دهه شصت بودند که نتوانستند موفقیت گذشته او را تکرار کنند. جنون (1972) که ماجرای یک قاتل زنجیره ای مبتلا به جنون جنسی است، موفق شد تا حدی انتظارات هواداران سینمای هیچکاک را برآورده کند.
پس از بازگشت به انگلیس، او آخرین فیلم موفق خود با نام «جنون» را در سال (1972) به نمایش درآورد.
فیلم جنون (Frenzyـ سال ۱۹۷۱)، که آنتونی شَفر (Anthony Shaffer) آن را از رمان خداحافظ پیکادیلی، بدورود میدان لیسستر (Goodbye Piccadilly, Farewell Leicester Square) اثر آرتور لِیبرن (Arthur Labern) ماهرانه اقتباس کرده بود، نشانهٔ بازگشتی قدرتمندانه به فیلمهای انگلیسی هیچکاک بود.
جنون ترکیبی از هیجان موجود در تعقیبهای دو جانبه با دروننگری روانکاوانه، خشونت بصری و ذوق تکنیکی موجود در فیلم روح است و توسط جیل تیلر (Gil Taylor) در مکانهای واقعی فیلمبرداری شده است. این فیلم داستان یک منحرف جنسی است که زنان را با کراوات خفه میکند. با آنکه جنون فیلمی عمیقاً ضد زن و حاوی صحنههای خفقانآوری است که با فیلمهای هرزهنگار پهلو میزند یکی از پرفروشترین فیلمهای ۱۹۷۲ شد.
توطئه خانوادگی (1976) پنجاه و چهارمین و آخرین فیلم هیچکاک بود که باز هم مولفه های ثابت آثار وی را به همراه داشت و نتوانست آن چنان که باید مورد توجه قرار گیرد. از نکات حاشیه ای و جالب توجه فیلم آخرین حضور هیچکاک در فیلم هایش بود که به صورت سایه ای بزرگ در پشت دری شیشه ای خودنمایی می کرد.
سلامتی از دست رفته هیچکاک با دو عمل قلب و وضع بد آلما که به تازگی سکته مغزی کرده بود، او را از ساخت پروژه بعدی اش با نام شب زودگذر بازداشت. آلفرد هیچکاک صبح روز 29 آوریل 1980 به خوابی عمیق فرو رفت.
شاید مهم ترین مایه فیلم های هیچکاک استحاله شخصیت و خودشناشی باشد. در فیلم های هیچکاک ـ غالباً - شخصیت ها ضعف و وسوسه ای دارند که با پرداختن به این ضعف و پیمودن نتایج حاصل از این کار، درمان می شوند.
به گفته "فرانسوا تروفو" هیچکاک یگانه فیلمسازی است که بدون توسل به گفتگوهای اضافی، احساسات نهفتهای چون شک، حسد، هوس و غبطه را میرساند. و این مهارتی است که وی از فیلمسازی در سینمای صامت به دست آورده است.
از نظر او هیچکاک کاملترین فیلمساز محسوب میشود. به اعتقاد او اگر برای هیچکاک صفت کامل را به کار ببریم، از آن روست که کار او را هم واجد تجسس میدانیم و هم واجد بدعت گذاری، هم دارای خاصیت مادی و ذاتی و هم دارای جنبههای معنوی و تجریدی و هم درام حاد و آمیخته با لحن نهفتهی طنز. فیلمهای او در عین حال تجاری و تجربی است. وی عقیده ای راسخ در ساخت فیلمهایی عامه پسند وسرگرم کننده داشت.
در تاریخ یکصد و اندی ساله هنر هفتم تعداد اندکی کارگردان مولف همچون هیچکاک بعنوان استاد مسلم و پایه گذار قواعد یک ژانر شناخته شده اند. کارگردان انگلیسی تباری که در عصر بازیگر سالاری؛ نه تنها به هیچ ستاره ای باج نداد که حتی آنان را در یک اظهار نظر تاریخی و جاودان یک مشت گاو می خواند. با این همه هیچ بازیگر و ستاره سینمایی را قدرت آن نبود که با او هم کلام شود. طرفه اینکه هیچ ستاره ای نیز یافت نمی شد که آرزومند بازیگری در فیلم های این مرد بداخلاق چاق اما کاربلد نباشد.
دیدگاه های برخی از مشاهیر سینما پیرامون هیچکاک
اینگرید برگمن: او پرتوقع ترین، بی منطق ترین، از خود راضی ترین و مسخره ترین کارگردانی بود که با او همکاری داشتم. با همه این حرف ها او جزو بهترین و خلاقترین کارگردانان سینما بود. هیچکاک با فاصله بسیار نسبت به دیگر کارگردان ها، بهترین فیلمساز دنیا بود.
اورسون ولز: او موقعی که از انگلستان به آمریکا آمد و اولین فیلم مهمش ربکا را در سال 1940 ساخت، من یک جوان 24 ساله بودم. سال بعدش که من همشهری کین و یکسال بعد از آن که آمبرسون های باشکوه را ساختم، شنیدم که گفته بود: این پسرک! اورسون ولز چند سری عکس را سرهم می کند و اسمش را فیلم می گذارد. من از فیلم های این پسرک و فیلم های مشابه آن بیزارم. بعد از آن بود که من از هیچکاک به شدت می ترسیدم اگرچه دلم می خواست کلک این مرد مغرور و چاق را بکنم. من تا وقتی او مرد از آلفرد می ترسیدم. اصلا برای همین است که وقتی او مرده اینچنین می توانم در باره اش حرف بزنم.
و جمله ی پایانی از فرانسوا تروفو:« زیر ظاهر مردی مطمئن به خویش ، هزل گو و نیشزن ، مردی حساس ، صدمه پذیر و عاطفی نهفته است. مردی که عواطفی را که می خواهد به تماشاگران آثارش منتقل سازد ، خود عمیقا و به شدت احساس می کند.مردی که در تجسم ترس در سینما نظیر ندارد ، خود موجودی است بسیار ترسان و من تصور می کنم که این جنبه از شخصیتش در توفیق او اثر مستقیم داشته است.»
فیلم شناسی برگزیده:
• مستاجر ( 1926- The Lodger )
• حق السکوت ( 1929- Blackmail )
• جنایت ( 1930- Murder )
• مردی که زیاد می دانست ( 1934- The Man Who Knew Too Much)
• 39 پله ( 1935- The Thirty-nine Steps )
• خرابکاری ( 1936- Sabotage )
• خانم ناپدید می شود ( 1938- The Lady Vanishes )
• ربه کا ( 1940- Rebecca )
• سوء ظن ( 1941 – Suspicion )
• سایه یک شک ( 1943- Shadow Of A Doubt )
• قایق نجات ( 1943 – Lifeboat )
• طلسم شده ( 1945 – Spellbound )
• بدنام ( 1946- Notorious )
• طناب ( 1948- Rope )
• بیگانگان در ترن ( 1951- Strangers On A Train )
• پنجره عقبی ( 1954- Rear Window )
• دستگیری دزد ( 1955- To Catch A Thief)
• مردی که زیاد می دانست ( 1955- The Man Who Knew Too Much)
• مرد عوضی ( 1957- The Wrong Man)
• سرگیجه ( 1958- Vertigo)
• شمال از شمال غربی ( 1959- North By Northwest )
• روح (روانی) ( 1960- Psycho )
• پرندگان ( 1963- The Birds)
• مارنی ( 1964- Marnie )
• پرده پاره ( 1966- Torn Curtain )
• جنون ( 1972- Frenzy )
• توطئه خانوادگی ( 1976- Family Plot)
جوایز بین المللی:
• نامزد دریافت جایزه اسکار به عنوان بهترین کارگردان برای فیلم های ربکا در سال1941 ، سوء ظن در سال 1942 ، قایق نجات در سال 1945 ، طلسم شده در سال 1946 ، پنجره عقبی درسال 1955 و روح در سال 1961.
• نامزد دریافت نخل طلای کن به عنوان بهترین کارگردان برای فیلم های مردی که زیاد می دانست در سال 1956 و بدنام در سال 1946.
• نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب برای فیلم جنون در سال 1973.
• نامزد دریافت شیر طلایی از جشنواره ونیز برای فیلم دستگیری دزد در سال 1955.