ویژگی های آثار دیوید فینچر: کارگردان کمال گرا
اختصاصی سلام سینما-«دیوید اندرو لئو فینچر»/ David Fincher، کارگردان و تهیه کننده آمریکایی متولد 1962 است. مادرش پرستارِ یک مرکز روان درمانی و پدرش روزنامه نگار و سردبیر هفته نامه «لایف» بود. در کودکی در کالیفرنیا همسایه «جرج لوکاس» کارگردان جنگ ستارگان، بود و چون از کودکی به فیلم ساختن علاقه داشت، تحت تاثیر فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید»، در سن هشت سالگی با یک دوربین 8 میلیمتری فیلم کوتاه می ساخت؛ تا اینکه برای ادامه تحصیل به دبیرستانی در اورگان رفت. در آن زمان، او در ساعت های خالی اش، چند تئاتر را کارگردانی کرد و در همان حین شغل های پاره وقتی مثل ظرفشویی در رستوران را انتخاب کرد. دیوید فینچر 21 ساله بود که در کمپانی (ILM) به عنوان عکاس و دستیار کارگردان مشغول به کار شد و فرصت کار در فیلم های «بازگشت جدای(1983)» و «ایندیانا جونز و معبد مرگ(1984)» را به دست آورد. سپس او شروع به ساخت آگهی تبلیغاتی و برنامه های کوتاه در شبکه های تلویزیونی کرد. در آن زمان او برای برندهایی مثل: شنل، نایکی، لیوایز، رِولون، کوکاکولا، پپسی و سونی آگهی ساخت. سپس فینچر سراغ ساخت موزیک ویدیو رفت و برای افرادی مثل «مایکل جکسون» و «مدونا» کلیپ ساخت.
اوایل دهه 1990 میلادی بود که کمپانی فاکس قرن بیستم، دیوید فینچر را جایگزین «وینسنت وارد» کرد تا سومین قسمت از مجموعه فیلم های بیگانه با عنوان «بیگانه3» را بسازد و این آغاز کار فینچر در سینما بود.
دیوید فینچر در مورد فیلم های مورد علاقه اش می گوید: «به فیلم هایی علاقه دارم که از خود یک رد و اثر به جا می گذارند مثل فیلم «آرواره ها(1975)» که باعث شد دیگر در دریا شنا نکنم». دیگر فیلم های مورد علاقه او عبارتند از: دراکولا(1931)، پنجره عقبی(1954)، لورنس عربستان(1962)، همشهری کین(1941) و هشت و نیم(1963)
پرفروش ترین فیلمش «دختر گمشده» و پرجایزه ترین فیلم او «سرگذشت عجیب بنجامین باتن» است. فینچر، در ساخت فیلم هایش وسواس زیادی به خرج می دهد؛ حتی تیتراژ فیلم هایش همگی به نحوی متفاوت و جالب توجه اند.
در ادامه چند ویژگی بارز فیلم های دیوید فینچر را نام می بریم:
شخصیت های طرد شده: قهرمان های فیلم های فینچر، معمولا افرادی تنها و طرد شده هستند یا مهارت های اجتماعی پایینی دارند: شخصیت «راوی» در باشگاه مشت زنی، مردی تنها و بی خواب است که برای بهبود وضعیت خوابش وانمود می کند سرطان دارد و در کلاس های جمعی آن افراد شرکت می کند.
لیزبث سلندر، در دختری با خالکوبی اژدها، هکری باهوش و با استعداد اما گوشه گیر و مردم گریز است.
مارک زاکربرگ، در فیلم شبکه اجتماعی، بعد از طرد شدن از سوی یک دختر شروع به ساخت وبسایتی می کند که در نهایت به پایه گذاری فیس بوک منجر می شود.
فضاسازی مبهم و تاریک یا اتاق های کم نور: اینگونه نورپردازی را در جاهای مختلف از فیلم های «دختر گمشده»، «باشگاه مشت زنی»، «سرگذشت عجیب بنجامین باتن» و «دختری با خالکوبی اژدها» می توان دید.
تصویربرداری های غیرممکن: در فیلم های فینچر گاهی تصاویری نشان داده می شود که بیننده را به فکر می اندازد که چطور آنها را تصویر برداری کرده است. گاهی تصاویر از زاویه یک محیط بسته هستند که نمونه آن را در فیلم های «دختر گمشده»، «اتاق امن» و «بازی» می توان دید و گاهی تصاویر ترکیب شده با جلوهای کامپیوتری هستند و چشم بیننده را به تعقیب نماها وادار می کند.
پرده عریض و لنزهای آنامورفیک: فینچر گاهی برای مرموزتر نشان دادن فضای فیلمش به آن فیلتری سبز یا آبی اضافه می کند؛ گاهی در فضاهای تاریک نظر بیننده را با خط قاطع نور چراغ قوه جلب می کند و اغلب از لنزهای آنامورفیک استفاده می کند.
بدمن برنده: در فیلم های فینچر، بدمن ماجرا یا پیروز از میدان می رود یا به سزای اعمالش نمی رسد: قاتل «زودیاک» هیچ وقت دستگیر نمی شود و انگار قرار است حالا حالاها آدم بکشد؛ در «هفت»، قاتل به قیمت جانش، ماموریت خود که کشتن 7 نفر مرتکب به گناه کبیره بود را کامل می کند؛ در «بازی»، برنده ماجرا، شرکت طراحی بازی CRS است و در «دختر گمشده»، این «امی» است که بعد از بازی دادن همسر و خانواده و فریب اذهان عمومی با لبخندی پیروزمندانه به خانه می رود.
آشکارسازی های تکان دهنده: پایان فیلم های فینچر، شوکه کننده و جذاب است و معمولا ضربه نهایی را در سکانس آخر می زند و به این ترتیب، باعث می شود بعد از تمام شدن فیلم باز هم به آن فکر کنید. او معتقد است خودِ فیلم باید تصمیم بگیرد تا چه اندازه بیننده را همراه کند. گاهی بیننده در بی خبری به سر می برد و گاهی فیلم تصمیم می گیرد او از قهرمان ها پیشی بگیرند و این چنین است که گاهی بیننده با برملا شدن واقعیت هایی در فیلم شگفت زده می شود؛ واقعیتی هایی که باعث می شوند مخ او سوت بکشد. مثلا در اواسط فیلم «دختر گمشده»، ورق برمی گردد و «امی» که تا آن لحظه قربانی تلقی می شد حالا شرارت را می توان در چهره اش دید.
در «باشگاه مشت زنی»، می بینید راوی که گمان می رفت فریب خورده «تایلر داردن» است، خودِ تایلر است و تمام تصویری که از تایلر نشان داده شد؛ تصورات راوی بوده است. راوی با فرافکنی در تلاش است تا آخر فیلم بیننده را گیج نگه دارد.
در سکانس پایانی فیلم «هفت»، جان دو در بازداشت پلیس است اما در وسط ناکجاآباد یک جعبه به دست «سامرست» می رسد که سر بریده همسر «مایلز» در آن قرار دارد؛ جعبه ای که هیچ وقت داخل آن را نمی بینید؛ سپس فریادهای مایلز را می شنوید که می پرسد داخل جعبه چیست؟ تماشاچی با خودش در جدال است و مثل مایلز آرزو می کند حرف های قاتل درست نباشد اما صورت مضطرب سامرست قضیه را لو می دهد.
در فیلم «بازی»، نیکولاس بالاخره می فهمد که همه چیز بازی بوده اما آنچه او را بهت زده می کند این است که وقتی «کریستین» را به یک شام دعوت می کند؛ او دعوتش را نمی پذیرد و می گوید باید به پروازش برسد و برای شروع یک بازی جدید به استرالیا برود.
کمال گرایی: کسانی که با دیوید فینچر همکاری داشته اند؛ این موضوع را تصدیق می کنند که او روی کارش وسواس زیادی دارد و برای رسیدن به برداشت دلخواهش، ده ها بار یک سکانس را فیلمبرداری می کند. او در این باره می گوید: «بعضی ها می گویند میلیون راه برای گرفتن یک صحنه وجود دارد؛ اما به نظر من احتمالا فقط 2 امکان وجود دارد که یکی از آنها هم مسلما اشتباه است.»