جستجو در سایت

1393/04/27 17:44

یک مصاحبه خواندنی و قدیمی از خسروشکیبایی در ششمین سالگرد درگذشت عمو خسرو سینمای ایران + عکس های کمتر دیده شده از خسرو شکیبایی

یک مصاحبه خواندنی و قدیمی از خسروشکیبایی در ششمین سالگرد درگذشت عمو خسرو سینمای ایران + عکس های کمتر دیده شده از خسرو شکیبایی

تیرماه مصادف است با ششمین سالگرد درگذشت خسرو شکیبایی، خبری ناگهانی که بسیاری را شوکه کرد و رفتنی که خیلی زود بود. خسرو شکیبایی زیاد اهل مصاحبه نبود و آن را کاری بس مشکل می‌دانست و معتقد بود: «مصاحبه برای من مثل راه رفتن روی لبه تیغ است و همیشه می‌ترسم که پایم ببرد و یا پرت شوم».

این بازیگر اواخر سال 70 در یکی از معدود گفت‌وگوهایی که داشت پاسخگوی سوالات خبرنگار «گزارش فیلم» شده بود که سالگرد نبودنش بهترین بهانه برای بازخوانی آن است.

 

به عنوان اولین سوال بگویید که چرا از مصاحبه پرهیز می‌کنید؟

این کاری است بس مشکل برای من. اولین‌بار که رفتم روی سن تئاتر، دلشوره عجیبی داشتم و این دلشوره و تردید هیچگاه از یادم نمی‌رود، چون همین‌طور در من تکرار می‌شود و همیشه این نگرانی در من بوده، ولی دلشوره‌ای که الان دارم عمیق‌تر است؛ منتهی فرقش در این است که در آن موقع که روی صحنه می‌رفتم می‌دانستم چه می‌خواهم بگویم و چه می‌خواهم انجام دهم،‌ولی الان نمی‌دانم چه باید بگویم و اصلا نمی‌دانم که من برای چه دارم مصاحبه می‌کنم، چون تصور من این است که همیشه آدم‌هایی که از نظر سنی تجربیاتی دارند و یا خیلی جوان هستند و مطالعات وسیعی در مورد تئوری‌های هنری دارند حرف‌هایی برای گفتن و استفاده دیگران دارند. مثل آدم‌های بزرگی که الان ما در مملکت خود داریم که مصاحبه اساس کار آن‌هاست. من دوست دارم به جای آنکه حرفش را بزنم بیشتر کار بکنم. وقتی که در فیلم یا نمایشنامه‌ای بازی می‌کنم چه در مقابل بازیگر مقابل و چه برای کارگردان هیچ‌وقت توضیحی نمی‌دهم و عمل می‌کنم. این است که مصاحبه برای من مثل راه رفتن روی لبه تیغ است و همیشه می‌ترسم که پایم ببرد و یا پرت شوم.

 

بیایید به گذشته برگردیم و بگویید که این حس در شما چگونه شکل گرفته است؟

آن حس درست مثل حسی است که الان دارم،‌ آن موقع که کار تئاتر را شروع کردم خوشحال بودم که می‌توانم با مردم ارتباط برقرار کنم و ویژگی‌هایی که آن موقع برایم وجود داشت نه نمایش بود و نه کسب شهرت و محبوبیت. همیشه دلم می‌خواست که بنشینم و نمایشی را تماشا کنم و از آن طریق با سن ارتباط برقرار کنم و بعد هم که خودم روی صحنه رفتم سعی کردم که از روی سن حس‌هایی را به تماشاگر منتقل کنم و دقیقا چیزی که مرا برای بازیگری برانگیخت، همین ارتباط بود. بعدها خیلی به آن علاقه‌مند شدم. علاقه‌ای که پایگاهش در من بسیار محکم بود و فکر کردم که به هیچ کار دیگری علاقه‌مند نشوم و عشق را صرف این کار کنم. این بود که این حرفه را شروع کردم و شاید چیزهای درونی‌تر هم در من بوده که توضیحش برای من کار مشکلی است.

 

 

در کدام محله به دنیا آمده و بزرگ شدید؟

من در تهران خیابان مولوی به دنیا آمدم و بزرگ شدم.

 

در محله شما سینما و تئاتر وجود داشت؟

خیر، پیاده روی از همان‌جا شروع شد.

 

آیا خانواده شما اهل هنر بودند؟

نه، به غیر از پدرم بقیه رویشان آن طرف بود.

 

پس چرا به سوی این حرفه کشیده شدید؟

به خاطر فرار از محله و نزدیک شدن به تئاترها و سینماها.

 

چطور با سینما و تئاتر آشنا شدید؟

پدرم به دیدن نمایشنامه و فیلم علاقه‌مند بود. من اوایل فکر می‌کردم به خاطر این است که برای ایشان مجانی است و تقریبا وظیفه‌ای.

 

مگر شغل پدرتان چه بود؟

او افسر دژبان ارتش بود و به بهانه پیدا کردن سربازهای فراری به سینماها و تئاتر می‌رفت ولی به جای انجام وظیفه محو تماشای صحنه‌ها و پرده‌ها می‌شد. لحظاتی تراژیک در درام‌ها وجود داشت که پدرم را به گریه می‌انداخت و من دقیقا تمام آن لحظات یادم است.

 

مگر پدرتان در موقع انجام وظیفه شما را هم همراه خودش می‌برد؟

بله، اکثرا مرا با خود می‌برد.

 

چرا؟

چون که میزان علاقه‌ام را می‌دانست و می‌شود گفت که این کار او حتما از روی وظیفه نبود؛ چون جمعه‌ها و حتی در ایام مرخصی هم به تئاتر و سینما می‌رفت. بارها شاهد سربازهایی بودم که با یقه باز و ریش نتراشیده در سینما نشسته بودند و می‌ترسیدم که پدرم آن‌ها را ببیند و از آن‌ها بازخواست کند، صحنه را از دست بدهم. اما پدرم آگاهانه خودش را به کوچه علی‌چپ می‌زد. بعدها فهمیدم که به تئاتر بسیار علاقمند است و مطمئن بودم که اگر می‌دانست هدف پسرش تئاتر است، سخت دگرگون می‌شد و دیگر تئاتر رفتن را قدغن می‌کرد!

 

اولین فیلمی که دیدید یادتان هست؟

درست یادم نمی‌آید چه فیلمی بود، فقط می‌دانم در باشگاه افسران واقع در خیابان سرهنگ سخایی (سوم اسفند سابق) بود. از پله‌هایی بالا می‌رفتیم، دری باز شد، در تاریکی روی دیوار روبرو (یعنی همان پرده سینما) یک مرتبه ماشین سیاهرنگی را دیدم که به سرعت به طرف من و دیگر تماشاگران آمد و واقعا ترسیدم و عاشق شدم.

 

اولین نمایشی که دیدید چه بود؟

باز هم یادم نیست. ولی مرحوم تفکری اولین بازیگری بود که روی صحنه دیدم و از بیان و حرکات خنده‌آورش، اشک صورتم را خیش کرده بود.

 

 

چطور شد که به بازی در تئاتر پرداختید؟

به طور کاملا تصادفی: با آرزویی دیرینه که بی‌هیچ تلاشی برآورده شد. اما تلاش از شبی در تابستان 1342 شروع شد.

 

اولین باری که روی صحنه رفتید کی بود. چه نمایشی بود و چه احساسی داشتید؟

این قضیه مربوط می‌شود به بیست و اندی سال پیش و نمایشنامه‌ای به نام «پنجه». در آن لحظه خیلی نگران بودم. دوستانی که مجرب‌تر بودند می‌گفتند که صحنه یک جذابیت برای بازیگر دارد و در کنار آن یک ترس و یک گیرایی خاص، گیرایی از این جهت که ممکن است آدم در منگنه قرار بگیرد و در ذهن آدم خلاء ایجاد شود. آن شب وقتی فکر کردم که ممکن است این خلاء در ذهن من ایجاد شود، تمام تنم به لرزه افتاد، ولی خوب روی صحنه رفتم.

 

روی صحنه چه شد؟

اتفاقاتی هم روی صحنه افتاد. مثل فراموش کردن دیالوگ‌ توسط یکی از بازیگران و جالب اینجا که خود کارگردان هم روی صحنه بود و بازی می‌کرد و وقتی من نگاهش کردم، دیدم از نگرانی دارد اشک می‌ریزد، چون ک