جستجو در سایت

1404/02/30 11:44
اختصاصی سلام سینما

بازخوانی سریال «سرگذشت ندیمه» و کابوس های گیلیاد به بهانه پخش فصل پایانی

بازخوانی سریال «سرگذشت ندیمه» و کابوس های گیلیاد به بهانه پخش فصل پایانی
با آغاز پخش فصل ششم و پایانی سریال «سرگذشت ندیمه»، فرصتی است برای نگاهی تحلیلی به این اثر متفاوت و پر سر و صدا که از سال 2017 تاکنون مخاطبان بسیاری را با خود همراه کرده است. در این مطلب، از ریشه‌های الهام‌بخش تا پیچیدگی‌های روایت و تحولات شخصیت‌ها، همراه با نقدی بر روند داستان، سریال «داستان ندیمه» را بازخوانی می‌کنیم.

اختصاصی سلام سینما، سریال «سرگذشت ندیمه» یا «سرگذشت ندیمه» قصه‌ یک حکومت نوظهور به نام «گیلیاد» را روایت می‌کند، که پس از فروپاشی ایالت متحده در خاک آمریکا شکل گرفته است. کشور جدیدی که قوانین مذهبی سرسختانه‌ای دارد. «گیلیاد» پس از یک انقلاب روشنفکرانه در آمریکا و بعد از دل سرد شدن آدم‌ها از حکومت مدرن آن روزها، تغییرات مخرب محیط زیستی و در نهایت عدم باروری زنان به وجود آمده است. حکومتی که با داعیه‌ی مذهب و بازگشت به خدا قوانین متفاوتی را برای داشتن زندگی ای پاک و پر از فرزندآوری تبلیغ می‌کند. 

سریال در شهر بوستون آمریکا شروع می‌شود. اما بوستونی که پس از گیلیاد تغییرات بسیاری کرده است. محله‌ای ویلایی نشین با شهرسازی مدرن و اعیانی که حس و حالی قدیمی دارد، خیابان‌هایی به شدت خلوت و آدم‌هایی با لباس‌هایی عجیب. ماشین هایی سیاهرنگ با مردانی اسلحه به دست که مدام در شهر در رفت و آمدند، و زنانی با ردای قرمز و کلاهی سفید و بزرگ که گهگاه در خیابان‌ها قدم می‌زنند. هر چیزی در این ایدئولوژی جدید خود را وامدار انجیل می‌داند و دارای معنی خاصی است.

از مدل و رنگ لباس شهروندان بگیرید تا مراسم های اجتماعی و حتی اسم‌ آدم‌ها.  فرماندهان گیلیاد که خود را «پسران یعقوب» می‌خوانند، در حکومت جدید خود، بازخوانی های دلخواه خود از انجیل را ارائه می‌دهند و در پاسخ هر اعتراض، سوال و … آیه ای از کتاب مقدس می‌خوانند. آن‌ها قانونی را وضع کرده‌اند که طبق آن زنانی که قابلیت باروری دارند شناسایی می‌شوند و پس از گذراندن آموزش‌هایی، به عنوان «ندیمه» در خانه‌ی فرماندهان زندگی می‌کنند تا در حضور همسر فرمانده، با او هم‌خوابه شوند و فرزند بیاورند. هویت قبلی این زنان پاک می‌شود و نامی تازه بر آن‌ها نهاده می‌شود؛ نام فرمانده‌ای که به او «واگذار» شده‌اند، با پیشوند «آف» (یعنی متعلق به)، مثلاً: «آف‌فرد»

قهرمان داستان «جون آزبورن» با بازی «الیزابت ماس» ندیمه‌ای است که به خانه یکی از فرماندهان اصلی گیلیاد «فرد واترفورد»- با بازی جوزف فاینس-  فرستاده شده است و از آن پس «آف فرد» خوانده می‌شود.

قصه درباره روزگار اون و از زبان اوست. نریشن های مدام «جون» از زندگی جدید و فضای متفاوتی که زیست می‌کند، داستان را جلو می‌برد. این انتخاب ساختاری، به باورپذیر شدن روابط و فضاها بسیار کمک می‌کند. 
سریال بر پایه رمانی به همین نام از «مارگارت آتوود» ساخته شده و فصل اول با همکاری مستقیم او نگاشته شده است. باقی فصل‌ها، حاصل توسعه‌ داستان توسط تیم نویسندگان سریال است و همین امر باعث می‌شود فصل نخست در میان شش فصل سریال (که فصل ششم هم اکنون و در سال 2025 در حال پخش است.)  کامل‌ترین و موفق‌ترین فصل این مجموعه باشد.

درام شکل گرفته در چند فصل نخست و نوع روایت که بازگویی خاطرات «جون» از زبان خودش است، بیشترین موفقیت را در میان فصل های دیگر داشته است. و بی‌شک ادامه‌ی سریال با رویکردی تجاری و در راستای پربیننده بودن فصل اول و عدم شفاف سازی سرنوشت شخصیت‌ها ساخته شده است.

خشونت عریان در سریال سرگذشت ندیمه

سریال را همان سالی که توسط شبکه Hulu پخش شد تماشا کردم. و همان قسمت اول کافی بود که نتوانم خشم ام را پنهان کنم. خشمی که با دو سویه‌ی متفاوت آزارم می‌داد؛ اول قیاسی که از تمام روایات و اتفاقات‌اش  با اتفاقات و رویدادهای کشوری که در آن زندگی می‌کردم می‌آمد؛ و دوم نمایش عریان خشونت و تحقیر تا حد نهایی اش.

اگرچه درک و تحلیل هر ژانر و سبک در سینما برایم ممکن است، اما خشونتی که به تحقیر ماهیت انسان می‌انجامد، خط قرمز من است. به طور واضح‌تر نوع نگرش پازولینی در فیلم بسیار شناخته شده «سلو» بار سنگینی از نیستی دارد که تحمل اش به عنوان مخاطب برایم دشوار است. در نگاهی کلی این نوع سینما و دغدغه اش بسیار هم قابل بحث و تاثیرگذار است و در نمونه های با ارزشش مثل «مرد فیل نما» ی لینچ و یا همان «سلو» طرفداران بسیاری هم دارد. اما سوال بزرگی که در برابر این حجم از عریانی حقیقت به وجود می‌آید ، چرایی آن است. اصولا نشان دادن این حجم از تحقیر، توهین و خشونت چه دستاوردی برای مخاطب خواهد داشت؟ ؛آیا تماشای چنین آثاری برای مخاطبان سرزمینی مثل ایران، با مخاطب هم گونش در سرزمین دیگری مثل کانادا و یا امریکا یک تاثیر و یک بازخورد دارد؟

سریال «سرگذشت ندیمه» هم در همان قسمت اول اش چنین احساسی را درگیر می‌کند. یک خشونت عریان و بی پرده بر علیه زنان که لحظه لحظه سریال با آن جلو می‌رود، و خشونت نه به مثابه تصویر کردن تک لحظه ها بلکه در کلیتی عمیق در جریان است.

آیا بازتاب این خشونت در کشورهای آزادی مثل اروپا و آمریکا، با کشورهایی که زنان آزادی های محدودتری دارند، مثل ایران و افغانستان یکسان است؟

پاسخ به این سوال قطعا نه خواهد بود! بستر زیستی هر انسانی در راستای ایده‌ها و علایق اش، ذهنیتی کلی از مسائل به وجود خواهد آورد. این واقعیت در مورد موارد کلی تر مثل مادرانگی، ایثار، عشق و … معمولا اشتراکات بیشتری دارد، و در خصوص موارد جزیی تر قطعا برداشت های متفاوت تری را در پی خواهد داشت. یک زن ایرانی بعد از تماشای قسمت اول سریال و تغییر پوشش زن‌ها و‌ نوع برخورد با عقاید و آزادی‌هایشان، تاریخ حقیقی و نزدیک تری را به یاد خواهد آورد. در حالی که یک زن اروپایی، ممکن است تفکرات روشنفکری میانه قرن و ادعاهای فیمینیستی اش را مرور کند. تازه اگر اهل مطالعه و تاریخ باشد، و اگر نه احتمالا یک دلسوزی  بی‌پایان برای زنانی که ممکن است درگیر چنین شرایطی باشند، احساس خواهد کرد.

نویسنده کتاب « مارگارت آتوود » هم ادعا می‌کند که ایده اصلی کتاب را از انقلاب سال 1978 ایران، قصه‌های انجیل و واکنش‌های  پسافیمینیستی  دهه‌ی ۸۰ میلادی الهام گرفته است. به وضوح مشخص است که تغییر حکومت و تبدیل اش به یک رژیم توتالیتر مذهبی با جهت گیری های تند و اغلب ضد زن، از تحولات ایران در آن سال‌ها آمده و جزییات روایی و قصه ها از انجیل است. به عنوان مثال در نسخه ای از انجیل آمده است که راحیل همسر یعقوبِ پیامبر برای آنکه فرزندی نداشت، کنیزی در اختیار یعقوب گذاشت تا برایش فرزندی بیاورد؛ ایده‌ی کلی قصه و سیر روایی اش نیز از همین قصه می‌آید.

 البته در کلیت سریال و قصه هیچ اشاره‌ی مستقیمی به ادیان دیگر نمی‌شود. و جانب احتیاط در پرداختن به امور مذهبی و نقدشان به شدت کنترل شده است.

اقتباس و خاستگاه سریال سرگذشت ندیمه

سریال به تبع منبع اقتباسی اش یعنی رمان آتوود، پر از نشانه است و البته که این نشانه ها تبدیل به استعاره نمی‌شوند، و تنها در یک سیر مستقیم قصه گویی باقی می‌ماند و اصولا ضعف سریال هم از همین جا آغاز می‌شود.داستان لایه دومی برای گره گشایی یا تفسیر ندارد و تمام حقیقت اش را در یک داستان خطی ساده روایت می‌کند. 

رنگ لباس‌ها، نوع پوشش طبقه های مختلف، مراسمات مذهبی و عناوین آدم‌ها دنیایی متفاوت و عجیب را می‌سازد که از همان ابتدا  کاملا باورپذیرند و در چهارچوبی که تعریف شده اند حرکت می‌کنند.اما هیچ کدام اشاره ای عمیق تر به محتوایی فراتر از آن‌چه به عنوان قصه به دنبال سرگرم کردن مخاطب است ندارند. اما همین نشانه‌های ساده در برداشت نهایی مخاطبین تاثیرات متفاوتی دارد.

 ردای قرمز ندیمه ها با سربندی سفید که موظف اند با آن در تمامی احوال موهایشان را بپوشانند و کلاه بزرگی که شبیه کلاه راهبه هاست، از نشانه هایی است که اگرچه از یک ایده تاریخی ساده برای نویسنده آمده اند، اما برای مخاطبین مختلف قطعا معناهایی متفاوت خواهد داشت. آتوود ایده کلاه ندیمه ها را از کلاه راهبه ها، نوع پوشش‌های زنان در دوره ویکتوریایی و عکسی روی یک بسته بندی تجاری به نام old Dutch cleanser گرفته است. روی بسته بندی محصولات بهداشتی این برند که در سال 1940 تولید می‌شده است یک زن در حال نظافت را نشان می‌دهد که کلاه سفید بزرگی روی سر دارد و هیچ قسمتی از صورت اش پیدا نیست. و کلاه ندیمه‌ها دقیقا همین کارکرد را دارد. چهره آن‌ها به دلیل آنکه مقدس هستند و باروَرند، نباید توسط مردان غریبه دیده شود. جالب آن است که برخی بازیگران زن نقش ندیمه ها در مصاحبه هایی،  بزرگی این کلاه ها را یکی از دشواری‌های بازیگری اعلام کرده اند، چرا که اجازه دیدن صورت بازیگر مقابلشان را نمی‌داده و‌ نمیتوانسته اند در پرداخت کنش‌هایشان راحت عمل کنند، چون تصوری از واکنش چهره مقابل خود نداشتند. 

در مقام مقایسه، زنان سرزمین هایی مثل ایران، افغانستان، و حتی کشورهای عربی ، هنوز هم به دلیل تفاوت در پوششان، مفری برای بیان احساساتشان با زبان بدن ندارند. و اصلا یکی از دلایل توجه بیش از حد زنان خاورمیانه به مواد آرایشی و آرایش صورت دقیقا همین است. چون تنها راه آن‌ها برای بیان و ابراز احساسات و زیباییشان، صورتشان است.

بازتاب‌های فرهنگی در برداشت از این نشانه‌ها بسیار متفاوت است. یک زن غربی با دیدن ندیمه ها و پوششان،  لباس راهبه ها را به یاد خواهد آورد و اصولا چون خودش جزو آن دسته از جامعه نیست تنها یک تعجب و یا آه بزرگ خواهد کشید. زنی از افغانستان برقه‌ی بلند و سنگین‌اش را، که حتی فرصت یک غذا خوردن ساده را هم به راحتی می‌گیرد و زنی از ایران قطعا سال‌ها اجبار در پوشش اش را به یاد خواهد آورد. و همین تفاوت‌ها در برداشت و میزان همذات پنداری مخاطبان مختلف با یک اثر سینمایی می‌تواند بستر متفاوتی از نقد را ایجاد کند. من به عنوان یک زن ایرانی جنبه های متفاوت تری از سریال را خواهم دید و خواهم نوشت و یک منتقد نیویورکی قطعا گزینه های دیگری خواهد داشت.

در یک بیان کلی نقد و یا تحلیل یک اثر سینمایی بدون در نظر گرفتن خواستگاه منتقد نمیتواند قابل درک باشد و اتفاقا به همین دلیل است که سریال «سرگذشت ندیمه» در ایران در کنار توجه بیشتر، نفی بیشتری هم شده است.  بسیاری از زنان ایرانی تحمل تماشای سریال را نداشتند و بعد از چند قسمت تصمیم گرفته اند که به جای دیدن یک پرده ی خشن از زندگی خودشان یک اثر شادتر و قابل هضم تر ببیند و به همین دلیل  طیف مخاطبین اش کمتر شده است. شاید بتوان یکی از دلایل افت تعداد مخاطبین در فصل های دیگر سریال را حجم زیاد تلخی اش برشمرد. البته که بی‌شک یک اثر اقتباسی _طبق تجربه_، بعد از ترک منبع اقتباسش معمولا موفقیت کمتری به دست می‌آورد. از نمونه های قابل توجه اش هم می‌توان سریال بسیار محبوب «بازی تاج و تخت » را نام برد. سریالی که به مرور و با از دست دادن محتوای ادبی اش، فصل به فصل ضعیف تر شد.

گیلیاد در پایان سرگذشت ندیمه

سریال «سرگذشت ندیمه» از فصل دوم به بعد، با تکرار مدام اتفاقاتش و از بین بردن مرزهایی که ساخته بود، نابود شد. فصل های سریال به مرور، یک مبارزه زیرپوستی زنانه را، تبدیل به یک جنگ شخصی و پر زرق و برق  کردند. در فصل های پایانی قدرت به دست آمده توسط ندیمه ها با ساختار تعریف شده و فضای به شدت بسته گیلیاد جور در نمی‌آمد.

روابط بین فرماندهان و نیروهای امنیتی گیلیاد «چشم‌ها» با آنچه که در فصل‌های اول و دوم ساخته می‌شود متفاوت بود. و بسیاری از الگوهای ساخته شده‌ی فرمی تغییر کردند. هر چقدر فصل نخست بر جزییات روابط و دیالوگ ها تاکید داشت، فصل های بعدی  حساسیت کمتری روی جزییات داشتند و قصه در یک بستر کلی تر تعریف می‌شد. بستری که گویی تنها هدف اش پیشبرد داستان اصلی بود. به یاد بیاورید فصل اول و صحنه هایی که «جون» در آشپزخانه و یا فضای خانه با دیگر شخصیت ها ملاقات می‌کند. از ریزه‌کاری‌های روابط اش با نیک -با بازی مکس مینگلا- که تبدیل به معشوقش می‌شود تا برخوردش با زن خانه سرینا- با بازی ایوان استراهاوسکی- و حتی درددل‌هایش با مارتای مهجور واتر فوردها -با بازی رستا بلو-. لحظات بین آنها با ظرافت خاصی ساخته می‌شود؛ و قصه هیچ عجله ای برای قهرمان بازی و یا بهتر بگویم قهرمان سازی ندارد. اما سریال هر چه که جلوتر رفت مشکلات‌اش از یک سوال کوچک ساده مثل : چطور یک نامه بفرستیم؟ تبدیل به سوالات بزرگ تری شد.

این سوال ها مدام بزرگ و بزرگتر شدند تا فصل پایانی که بزرگترین سوال ممکن پرسیده شد «چگونه گیلیاد را نابود کنیم؟» اتفاقا سریال در پرسیدن سوال هایش مسیر درستی را پیش گرفته است، چرا که سرانجام یک حکومت مستبد چیزی جز براندازی نخواهد بود. اما در پاسخ دادنشان؛ خیر!

گیلیادِ ترسناک و پر از نگهبان تبدیل به مکانی می‌شود که «جون» و مبارزان دیگر مدام در آن در رفت و آمدند. به راحتی با فرماندهان بزرگ مذاکره می‌کنند و از سخت ترین لحظه ها به راحتی میگریزند. فرمانده واترفورد با آن همه ابهت در یک حرکت شبانه کشته می‌شود! سرینای یکدنده و لجباز از مواضع اش کوتاه می‌آید و از همه مضحک تر ، عمه لیدیای- با بازی درخشان آن داود-  خشن و ترسناک که در فصل اول چشم در می‌آورده و دست قطع می‌کرده، برای یک ندیمه ساده اشک می‌ریزد!!!

اگر حقیقتا چنین سرنوشتی در انتظار حکومت ها و عناصر مهم دیکتاتوری بود، که می‌شد پایان تمام قصه های دنیا را با پایان خوش نوشت. متاسفانه تنها با یک جمله سانتی مانتال از یک عضو مبارز در فصل پایانی که با لحنی حق به جانب می‌گوید: بریم که انقلاب و شروع کنیم!  نمی‌توان انقلاب کرد.  مردانی که برای به دست آوردن قدرت جنگیده‌اند بسیار سخت‌تر از مردانی که قدرت را به ارث برده‌اند، از دست اش می‌دهند. و مردان گیلیاد برای ساختن و بودن حکومت جدیدشان جنگیده‌اند. در ادامه قصه پردازی ماجراجویانه و سطحی سریال، یک شهر جدید با نام نیوبیت الحم ساخته می‌شود که نامش را از همان شهر تولد عیسی ناصری وام گرفته است. شهری که قرار است گیلیادی مدرن، به روز و بخشنده باشد. چرخشی در فیلمنامه که هزاران سوال جدید را توی سر مخاطب ایجاد می‌کند. چطور همان فرماندهان فصل اول، با آن همه تعصب راضی به چنین تغییری می‌شوند؟ چطور حاضرند آدم‌هایی را که در مسیر مبارزه مرتکب جرم و قتل شده اند ببخشند؟ چطور برای مردمانی که گناهکار میپندارند،  یک شهرک فانتزیِ زیبایِ ساحلی می‌سازند؟!

گرچه سریال در لحظه‌هایی سعی می‌کند واگویی‌هایش را سر و سامان دهد و ساختار متعصب گیلیاد را حفظ کند، اما در توجیه بسیاری از اتفاقات و مهم تر از آن پرداخت شخصیت اصلی یعنی «جون آزبورن» در طول زمان عاجز است. شخصیتی که از یک مبارز اصیل، تبدیل به زنی می‌شود که بین همسر و مادر بودن و معشوق ماندن دست و پا می‌زند، مفهوم فداکاری را با افتخار جنگیدن جابه جا می‌کند و بسیاری تغییرهای ریز و درشت دیگر.

شاید اگر سریال را با همین فواصل زمانی ساخت ببینید باورش راحت تر باشد. اما اگر هر شش فصل را پشت سر هم تماشا کنید ممکن است از قهرمان بازی های شخصیت اول و دگرگونی های عجیب باقی شخصیت‌ها خنده تان بگیرد. گرچه سریال در هر فصل قسمت های تاثیر گذار و جذابی دارد. در فیلمبرداری و نور پردازی به طرز شگفت انگیزگی متفاوت و قابل بحث است، و جذابیت و کشش قصه را برای تماشا در هر فصل حفظ می‌کند؛ اما تناقضات اش باعث شده است که از آن سریال سرسخت و منتقدانه فاصله بگیرد.

مثلا به یاد بیاورید فرار قهرمانانه دختران جوان در فصل سوم، که در اجرا و قصه پردازی بسیار تاثیرگذار بود و یا مراسم ختم فرمانده واترفورد و شکوه سرینا در ایفای مکری زنانه در فصل پنجم. اما به طور موردی همین سکانس با شکوه با سکانس بعدی اش خنده دار می‌شود. تصاویر مراسم  از تلویزیون های شهریِ کانادا در حال پخش است و «جون» زل زده به تصویر سرینا و دختر به زور گرفته شده اش «هانا» که کنار او در مراسم ایستاده است. گویی این تنها یک جنگ کودکانه بین دو زن است که گذشته ای مشترک داشته اند. و انتقام خواهی اجتماعی و مذهبی جای خود را به یک تسویه حساب شخصی می‌دهد.

تجربه متفاوت تماشای سرگذشت ندیمه

تجربه تماشای یک سریال طولانی و موفق معمولا تجربه ای است که این سال‌ها کمتر به دست می‌آید. اما جدای از لذت بردن و داشتن لحظاتی خوش تنها برای سرگرم شدن، سریال «سرگذشت ندیمه» داستانی آشنا از ما بود که شاید توانسته باشد با یک تلنگر کوچک بستر تغییری بزرگ را ایجاد کند. 

تلنگری شبیه یک جمله کوتاه از «جون» در قسمت پایانی فصل سوم، که در برابر سوال دختر کوچکی که با پای پیاده از جنگلی سخت گذشته تا فرار کند و می‌پرسد: بیرون چگونه است؟ 
او پاسخ می‌دهد : می‌تونی هر چی می‌خوای بپوشی!

نویسنده | هدی مقدسی

 


فیلم های مرتبط
ارسال دیدگاه
captcha image: enter the code displayed in the image