نگاهی به سریال «شکارگاه»؛ شب یلدا و پرده آخر نمایش!

خرده داستانها یکی از ابزار موفقیت نویسندگان در این مسیر هستند که به تنه اصلی قصه چسبیده و پس از اتمام ماموریت خود از آن جدا میشوند.کاری که نویسندگان فیلمنامه سریال (شکارگاه) ساخته نیما جاویدی تلاش کردهاند تا آن را انجام داده و به واسطه آن تماشاگر را با خود همراه کنند.
پس از کشته شدن حشمت به دست بهادر یا همان مفتش عیسی، شکارگاه در قسمت پنجم وارد فاز تازهای شده و تنش بین شخصیتها بالا میگیرد. برای نمونه میتوان به مثلث عشقی بین سیمین، بهادر و نامجو اشاره کرد که تم عشق شکارگاه را پررنگ میکند. از طرف دیگر، رابطهای هم میان یحیی و پری شکل گرفته که تم انتقام را بر سایر تمهای کار غالب میکند. نقشه ای هم که او برای دزدیدن جواهرات از داخل اتاق میرعطا کشیده، صرفا یک سرقت نبوده و پشت آن انتقام خون مادرش شمسی قرار دارد.
جاویدی و همکارش فیلمنامهنویساش به خوبی این داستانهای فرعی را به یکدیگر پیوند زده و ارتباط علت و معلولی آن را رعایت کردهاند. اشتباه هولناکی که نامجو در پیدا کردن مظنون به تهیه قهوه مسموم مرتکب شده و پسر کوچک میرعطا را به وضع رقتانگیزی انداخته، گره دیگری به قصه انداخته و نقطه عطف پایان قسمت ششم را رقم میزند. جایی که بهادر با نامجو معامله کرده و لو ندادن ماجرا را منوط به ترک سیمین و رفتن از باغ میکند. اعتراف بهادر به هویت جعلی خود پیش سیمین و قتل همکارش که مرتکب شده، دیگر نقطه عطف کار به حساب میآید که تکانی به قصه داده و رابطه سیمین و او را وارد مرحله تازهتری میکند.
جواهرات سلطنتیای که به امانت به میرعطا سپرده شده، ستون فیلمنامه شکارگاه به حساب میآید که هم قصه را پیش برده و هم در شکل دادن نقاط عطف نقشی کلیدی دارد. معمای پیچیدهای که جاویدی با تکیه بر آن رقم زده و تماشاگر حرفهای فیلمبین را به یاد مک گافینهای هیچکاکی میاندازد! به ویژه در قسمت هشتم که در روزنامه خبری مبنی بر پیشکش شدن جواهرات به انگلیسها بابت بدهی شاهزاده چاپ شده و گره دیگری بر این ماجرا زده میشود.
داستانک دیگری هم از همان قسمت نخست با محوریت کودکان خردسالی که توسط خانوادههای خود برای خروج از ایران فروخته شدهاند، شکل گرفته که از قسمت پنجم به بعد پررنگ و پررنگتر میشود. قصه تلخ و تکان دهندهای که با پناه آوردن یکی از آنها به سیمین، قوت بیشتری گرفته و در قسمت هشتم به یک حادثه محرک ختم میشود. وقوع قصه قسمت یاد شده در طولانیترین شب سال نیز وجوه دراماتیک داشته و صرفا اشارهای ساده و گذرا به یکی از مناسبتهای تاریخ ایران نیست.
شکارگاه سریال پرشخصیت و شلوغی نیست و همین اندک شخصیتها هم به جز اصلیها، وارد و خارج میشوند. برای مثال میتوان به نامجو، پری و اصلان اشاره کرد که به خصوص دوتای اول ورودشان به گونهای است که انگار از جهان دیگری وارد جهان شکارگاه متروکه میشوند. ملک ترسناکی که روایتی از نفرینشدگی آن از زبان نامجو نقل شده و کاملا هم به باور تماشاگران کار مینشیند. البته باید به ورود طلعت یا همان خانم شازده به باغ هم اشاره کرد که تاثیر عمیقی روی قصه و فضای سرشار از ابهام و معمای آن میگذارد.
شخصیتپردازی یکی از ارکان موفقیت شکارگاه به حساب میآید که طیف متنوعی از شخصیت را شامل میشود. میرعطا به عنوان شخصیت مرکزی دقیقا همان چیزی است که از او انتظار میرود: نظامی مقتدری که حتی از خطای اعضای خانوادهاش چشم پوشی نمیکند. اما همین شخصیت نیز هر چه که قصه جلوتر میرود به شکلی ظریف و نه چندان محسوس تغییر کرده و به نوعی پوست میاندازد. در طرف مقابل، زنان نقشی کلیدی در پیشبرد داستان داشته و کنشمند عمل میکنند. برای مثال میتوان به سیمین اشاره کرد که شمایل قهرمان داشته و در قسمت هشتم برای نجات دختربچهای که به او پناه آورده، دست به کنش قهرمانانه میزند. روی دیگر سکه سیمین، فروغ عروس میرعطا است که شخصیت شکنندهتری داشته و برای حفظ جان شوهرش که گرو گرفته شده دست به هر کاری میزند. از میان شخصیتهای فرعی و به خصوص در قسمتهای اخیر، میتوان به گلاب اشاره کرد که از حاشیه به متن آمده و تاثیر خوبی روی داستان شکارگاه میگذارد.
میتوان گفت تسلط تکنیکی نیما جاویدی تا حدی در قسمتهای اخیر بیشتر شده است؛ از دکوپاژ سکانسها تا یکدستی ریتم و دیگر عناصر فنی که همگی در کیفیت نهایی محصول تولید شده نقش داشتهاند. بازیگران شکارگاه در نقشهای اصلی و مکمل، متقاعدکننده بوده که به خوبی به نقشها جان بخشیدهاند. به ویژه پرویز پرستویی، الهام نامی، مهدی حسینینیا و امیر نوروزی که یکدستی در بازیشان به چشم می آید. و یا حسینینیا که بین عشق و وظیفه سرگردان مانده و این سرگردانی را به بهترین شکل به نمایش گذاشته است. شکارگاه از معدود سریالهای ایرانی سالهای اخیر است که خوب شروع شده و با وجود افت و خیزهای قصه، با ریتمی مناسب ادامه پیدا کرده و با یک اوجگیری غافلگیرکننده در قسمت هشتم، اندک اندک به پرده پایانی خود نزدیک میشود.
نویسنده: محمد جلیلوند