نقد و بررسی سریال پنگوئن بر اساس نظرات ژولیا کریستوا | بدنِ طردشده و انتقام آلودهنگاری

اختصاصی سلام سینما - فریبا جمور: سریال پنگوئن در ظاهر یک درام جنایی در دل گاتهام است؛ داستان صعود اُزوالد کُبِلپات از حاشیه به متن قدرت. در نگاه اول شاید بهنظر برسد که با یکی دیگر از روایتهای کلاسیک «تبدیل خلافکار به پادشاه زیرزمینی» روبهرو هستیم، اما وقتی دقیقتر نگاه کنیم، درمییابیم که پنگوئن چیزی فراتر از یک اسپینآف کمیکبوکی است. این سریال، بهویژه اگر با عینک نظریۀ روانکاوانه ژولیا کریستوا به آن بنگریم، روایت بدنی است که از نظم اجتماعی رانده شده و اکنون با خشونت، سیاست و قدرت بازمیگردد تا جایگاه خود را بازتعریف کند.
کریستوا در کتاب قدرتهای وحشت از مفهوم «آلودهنگاری» سخن میگوید؛ لحظهای که چیزی از بدن یا زندگی ما کنار زده میشود، چون تهدیدی برای مرزهای هویت و اجتماع است. آن چیز نه کاملاً بیرونی است و نه کاملاً درونی، بلکه در میانهای سیال ایستاده است: هم بخشی از ماست و هم چیزی است که باید پس زده شود تا «منِ منسجم» و «جامعهی منظم» باقی بماند. بدن اُزوالد دقیقاً در چنین موقعیتی قرار دارد. لنگیدن و شکل غیرمعمول او، همراه با لقب «پنگوئن» که ابتدا نوعی تمسخر و برچسب اجتماعی است، او را به «دیگریِ آلوده» بدل میکند؛ چیزی که جامعه نمیخواهد ببیند، اما نمیتواند کاملاً حذف کند.
از همینجا میتوان فهمید که چرا طردشدگی سرچشمه زایش خشونت میشود. کریستوا مینویسد آنچه آلوده است، همیشه بازمیگردد؛ در قالب کابوس، تهدید یا شورش. اُزوالد در پنگوئن دقیقاً چنین حضوری دارد: بازگشت چیزی که رانده شده بود. هر بار طردشدن و هر بار تحقیر، در وجود او زخمی انباشته که حالا با خشونت و عطش سیریناپذیر قدرت پاسخ داده میشود. خشونت او در اینجا یک ژست کاریکاتوری نیست، بلکه واکنشی تاریخی به جهانی است که خودش را پاک و سالم میداند و او را «ناقص» و «آلوده» تعریف کرده بود. وقتی پنگوئن دست به خشونت میزند، در واقع در برابر جامعهای انتقام میگیرد که او را در مرزهای بیرونی نگاه داشته بود؛ و هر حرکت بیرحمانهاش در حقیقت فریادی است علیه همان مرزها: «چیزی که رانده بودید، اینجاست و حالا تعیینکننده است.»
بدن اُزوالد، در این روایت، نه صرفاً یک محدودیت فیزیکی، که یادآوری دائمی آلودگی است. این بدن قرار بود از مرکز حذف شود تا مرزهای اجتماع باثبات بماند، اما او این طرد را به فرصتی تازه بدل میکند. لقب تحقیرآمیز «پنگوئن» را از نامی برای تمسخر به پرچم قدرت خود بدل میسازد. همان چیزی که روزی او را در حاشیه نگاه میداشت، اکنون منبع اقتدارش میشود. وارونگی همین روند است که سریال را از یک داستان مافیایی صرف فراتر میبرد؛ چراکه ما در واقع با روایت انتقام یک بدن مواجهایم، بدنی که سالها از مرکز طرد شده بود و حالا با سماجت تمام بازگشته تا همهچیز را در اختیار بگیرد.
حتی سبک قصهگویی سریال هم بخشی از همین منطق آلودهنگاری است. روایت آرام، تدریجی و گاه وسواسگونه آن، به تماشاگر فرصت میدهد تا تجربهی بازگشت چیزی را لمس کند که قرار بود بیرون رانده شود. گاتهام در این میان تنها یک شهر فاسد و جرمخیز نیست؛ صحنهای است برای نمایش ترسهای اجتماعی از آلودگی، نقص و دیگریبودن. کوچههای تاریک، ساختمانهای فروپاشیده و سایههای مداوم به ما یادآوری میکنند که این جهان هرگز پاکیزه و منسجم نیست، بلکه همیشه چیزی آلوده در حاشیه باقی مانده که تهدید میکند به مرکز بازگردد.
از این منظر، بازی کالین فارل هم بُعد دیگری پیدا میکند. او تنها یک خلافکار بیرحم را اجرا نمیکند، بلکه بدنی طردشده را جان میدهد؛ بدنی که هر حرکت، هر نگاه و هر خشمش یادآور زخمی است که جامعه بر او وارد کرده. تماشاگر گاه با دیدن او حس همدلی پیدا میکند، نه بهرغم خشونتهایش، بلکه به خاطر اینکه خشونتهایش محصول زخمهای اجتماعیاند. همین کیفیت است که اُزوالد را از کلیشهی «شرور کمیکبوکی» فراتر میبرد و به کاراکتری تراژیک بدل میسازد.
به این ترتیب، پنگوئن تنها روایت یک صعود مافیایی نیست، بلکه داستان بازگشت آلوده است به قلب نظم اجتماعی. این سریال نشان میدهد که چگونه چیزی که قرار بود حذف شود، میتواند خود را بازسازی کند و به مرکز بازگردد؛ نهفقط بازگردد، بلکه قوانین بازی را تغییر دهد. از منظر کریستوایی، ما با یک آلودهنگاری تمامعیار روبهرو هستیم: مرزهای جامعه شکسته میشود، آنچه قرار بود بیرون باشد به درون میآید، و اضطرابی عمیق بهجا میگذارد.
شاید جذابیت اصلی پنگوئن برای مخاطب همین باشد: ما در حال تماشای سرگذشت کسی هستیم که همواره آلوده شمرده میشده، اما حالا خود را بهعنوان سوژهی اصلی روایت تحمیل میکند. سریال با قصهگویی دقیق و بیشتاب خود، به ما مجال میدهد تا این تجربهی بازگشت را لمس کنیم و بفهمیم چرا جهان، هرگز قادر نیست آلودهها را برای همیشه دور نگاه دارد. زیرا همانطور که کریستوا یادآوری میکند، آلودگی همیشه بازمیگردد، و شاید همین بازگشت است که ما را بیش از هر چیز دچار وحشت و در عین حال شیفتگی میکند.