معرفی و نقد فیلم 2001: یک ادیسه فضایی (استنلی کوبریک) | هستی در قاب

اختصاصی سلام سینما - مازیار وکیلی: استنلی کوبریک شگفت انگیز ترین کارگردانی است که پایش به هالیوود باز شده است. کوبریک مثل اُرسن ولز یاغی نبود. او یک نابغه تخس و شرور نبود که بخواهد با تاکید بر روی تواناییهای فردیاش راهش را در یک ساختار پیچیده و نظام یافته باز کند. مشکل او با هالیوود به طور خاص و غرب به طور عام چیز دیگری بود. او به طور کلی به این ساختار شک داشت (اگر نگوییم از آن متنفر بود). ولز یا دیگر یاغیان هالیوودی در نهایت آمریکاییهایی بودند که توسط سیستم درک میشدند. اما کوبریک چطور؟ نگاه سیستم به او چطور بود و چه تفاوتی با چهرههایی مثل ولز داشت؟
بیشتر بخوانید:
نیکلودئون - 1: نقد فیلم کلاسیک مرد آرام ساخته جان فورد | داستان یک ازدواج
نیکلودئون - 2: معرفی و نقد فیلم سانشوی مباشر (کنجی میزوگوچی) | رنج، همیشه رنج
نیکلودئون - 3: معرفی و نقد فیلم سر آلفردو گارسیا را برایم بیاورید | رستگاری نه در زندگی، که در مرگ
نیکلودئون - 4: معرفی و نقد فیلم تیرانداز به کارگردانی دان سیگل | میراث ماندگار
کوبریک یک فیلسوف بود. یک فیلسوف بیگانه. نه هالیوود او را درک میکرد و نه او هالیوود را. نگاهش طوری بود که کل سیستم فکری غرب را به چالش میکشید. مسئله او با ساختار فکری غرب عمیق تر از آن بود که راضی شود فیلمهای دهه هفتادی بسازد. برای همین هالیوود را تاب نیاورد و بند و بساطش را جمع کرد تا برود در اُروپا زندگی کند. در اُروپا بیشتر میشد فیلسوف بود و حرفهای فلسفی زد. اما تنها تفاوت نگاه نبود که راه کوبریک و هالیوود را از هم جدا کرد. او به شکل جنون آمیزی وسواسی بود. هر پلان برایش حکم مرگ و زندگی را داشت و همین نگاه بود که با گرفتن نزدیک به نود برداشت برای یک پلان تام کروز را دیوانه کرد. در ساختار به دقت سازمان یافته هالیوود که برای هر چیز به دقت برنامه ریزی میکنند کوبریک یک سم بود. کوبریک به تخیلش بیشتر از هر چیزی اهمیت میداد و دوست داشت آن را به پرواز در بیاورد و این پرواز تخیل با دخل و خرج استودیوهای هالیوودی جور در نمیآمد. برای همین هم سر صحنه «اسپارتاکوس» کرک داگلاس را تا سر حد جنون دیوانه کرد تا آن جمله تاریخی را دربارهاش بگوید: «شاید اگر یک بار با مخ روی زمین بخورد یاد بگیرد چطور کوتاه بیاید و آن وقت کارگردان بزرگی شود.»
اما کوبریک کوتاه نیامد. کشورش را عوض کرد تا با ساخت «پرتقال کوکی» به نگاه پوزیتیویستی در غرب حمله کند، با ساخت «بری لیندون» بورژوازیِ به نظر خودش مضحک سلطنتی انگلستان را دست بیاندازد، و با ساخت «چشمان کاملاً بسته» به ریش مفهوم مقدس خانواده آمریکایی بخندد. کوبریک ضد غرب ترین کارگردانی است که در غرب ظهور کرده است. کارگردانی که با وسواسی بیمارگونه توانست استقلال خودش را حفظ کند و از نگاه فلسفیاش کوتاه نیاید. او مارتین هایدگر کارگردانان بود. مردی که در دل یک ساختار غربی تمام آن ساختار را به چالش کشید.
«2001: یک اُدیسه فضایی» مانیفست فلسفی کوبریک است. فیلمی بزرگ، مرعوبکننده و صد البته درخشان که تماشای آن هم چنان تکاندهنده است. کوبریک در این فیلم دنبال ریشههای بشر میرود. آن انسانهای میموننما نیای انسانهای امروزی هستند. آنها به تدریج یاد میگیرند که چگونه بقا پیدا کنند. چگونه از گوشت برای خود غذا تهیه کنند و از استخوان برای حذف رقبای خود استفاده کنند. همه چیز به بقا برمیگردد. همان که داروین از آن حرف میزد. گونههای قوی تر باقی میمانند و گونههای ضعیف تر حذف میشوند.
کوبریک این نگاه داروینیستی را با یک کات ظریف از استخوانی که آن انسان میمون نما به هوا پرتاب میکند به سفینهای شبیه آن استخوان کامل میکند. حرف کوبریک در همین پلان مشخص است؛ انسان علی رغم تمام پیشرفتهایی که داشته هنوز همان انسان میموننما است. و ماجرای آن مونولیت چیست؟ آن سنگ صاف، دراز و سیاه چیست؟ یک نماد است یا یک نشانه؟ تفسیر آن سنگ از راز و رمز آن کم میکند و باعث غرق شدن در تحلیلهایی میشود که کوبریک در سراسر فیلم از آن فرار میکند. آن سنگ میتواند همان چیزی باشد که هایدگر به آن متافیزیک میگوید. مصنوعی از جهان دیگر. چه کسی آن را در زمین گذاشته است؟ نمیدانیم. کوبریک بدون این که درگیر الاهیات دینی شود به هوشی برتر اشاره میکند. هوش برتری که در اپیزود سوم فیلم در قالب هال 9000 ظهور میکند. ماشینی که انسان را تحت کنترل خود در میآورد. پیشرفت هوش مصنوعی در روزگار ما بیشتر از هر چیز دیگری این ایده کوبریک را تایید میکند که ماشینها چقدر میتوانند خطرناک باشند.
هال 9000 نگاه کوبریک به مدرنیته را هم بازتاب میدهد. آن نگاه منفی که هایدگر هم داشت و بشر تکنولوژی زده را موجود مفلوکی میدانست که از خود هیچ ارادهای ندارد. درست مثل آن دو فضانورد که با همه علم و دانش و توانایی که دارند اسیر دست مخلوق خود میشوند و این جا است که با ظرافت تمام پیام کوبریک منتقل میشود. نشستن انسان در جایگاه خالق فاجعه به بار میآورد. و پیشنهاد کوبریک چیست؟ تولدی دوباره. تولدی که انسان را از قید و بند تکنولوژی خلاص کند و به او موجودیت دیگری ببخشد. این جا است که معنای تصویر آن جنین در اواخر فیلم مشخص میشود. او همان انسان تازه است. انسانی که با عبور از تجربههای قبلی که داشته با هویت تازهای متولد میشود. انسانی که ربطی به انسان تکامل یافته از میمونها ندارد. آیا چنین اتفاقی ممکن است رخ دهد؟ هیتلر و حزب نازی آلمان و استالین حزب کمونیست شوروی تلاش کردند این کار را انجام دهند اما هر دو شکست خوردند.

من، مازیار وکیلی در ۲۳ آبان سال ۱۳۶۸ به دنیا آمدم. در دانشگاه علوم اجتماعی خواندم و به جز سینما عاشق فوتبال هستم. استقلال و آرسنال را دوست دارم و اعتقاد دارم تونی آدامز بزرگترین بازیکن تمام دوران است! رمانهای پلیسی خصوصاً رمانهای آگاتا کریستی و ریموند چندلر را دوست دارم. ده سالی هست که مینویسم و چند ماهی هم هست که در خدمت بچههای درجه یک و حرفهای سلام سینما هستم.