روایتی قدیمی در دل واقعیتی امروزی، متن فرهنگی: « فروشنده » ی اصغر فرهادی
مقدمه:
فرهنگ، قالبی از معناهاست، متولد شده در طول تاریخ؛ سیال و پویا در طول زمان؛ از جامعه ای به جامعه ی دیگر، از سرزمینی به سرزمین دیگر و از قلمی به قلم دیگر منتقل می شود، رشد می کند و عینیت می یابد؛ گاه این معنا برای انتقال خود فرمی سمبولیک و نمادین پیدا می کند که بر آن نامی همچون اثر هنری اطلاق می شود. این اثر هنری، خواه در قالب نوشتار، خواه در قالب شنیدار، خواه بصری، تمام معناهای فرهنگی را به طور نامحسوس در دل خود سازماندهی می کند. این معناهای پنهان شده، با نام متن فرهنگی یا موضوع فرهنگی معرف یک جهان بینی در اجتماع می شوند، نماینده ی ایدئولوژی یک جریان می شوند؛ و در بستر متحرک یک جامعه موضوعیت پیدا می کنند. بدین ترتیب، در بطن جامعه است که موضوع فرهنگی معنا می گیرد و رخدادها، تحرکات و تحولات جامعه است که یک متن فرهنگی را متبلور کرده و به آن نمود می دهد.
به عقیده ی کروس جامعه شناس فرانسوی، متن فرهنگی حیات مستقلی از خود ندارد بلکه ریشه در اجتماع داشته و در لایه های زیرین آن به حیات خود ادامه می دهد که با تحلیل نشانه های پنهان شده در آن می توان رد پای نامحسوس آن را کشف کرد. حال این موضوع فرهنگی می تواند در بند بند یک رمان ادبی، منظومه وار نمود پیدا کند، می تواند در دل یک تابلوی نقاشی بی نظیر نقش ببندد، حتی می تواند در قطعه ای موسیقی متجلی شود و یا شاهکاری بصری از هنر هفتم، همچون یک اثر سینمایی باشد. تمامی این معناهای فرهنگی پنهان شده در بافت یک اثر به گونه ای کد گذاری شده اند که کشف محتوای آن ها نیاز به رمزگشایی دارد. برای بررسی عملکرد یک متن فرهنگی و رمزگشایی آن، فیلم « فروشنده » ساخته ی اصغر فرهادی را انتخاب کرده ایم. اثری که رد پای یک متن فرهنگی را می توان به وضوح در آن دید و مورد تحلیل و بررسی قرار داد.
یکی از آن متون فرهنگی، قصه ی کهن کودکانه ای است با نام « بزبز قندی » که ریشه در روایت فولکلوریکی ملل گوناگون دارد. قصه ای که در سرزمین های مختلف با باورهای اعتقادی مردم درآمیخته شده و رگه های حیات آن را تا به امروز می توان در جوامع بزرگ دید. در واقع قصه ی کودکانه ی « بزبز قندی » همان ساختار متن فرهنگی است که در اثر سینمایی فرهادی دیده می شود. در این بررسی اجمالی، نگارنده قصد دارد از طریق مقایسه ی سکانس های روایی فیلم و ساختار روایی قصه، این مطابقت و تشابه را مورد بررسی قرار دهد.
بحث اصلی
بدون شک بسیاری از قصه های کودکانه ی امروز، روایت های گوناگون و منشعب شده از یک داستان واحدند که پا در هر جامعه ای گذاشته، رنگ و بوی فرهنگی و بومی آن منطقه را به خود گرفته اند. این قصه ها شاید در ابتدا داستانی سرگرم کننده و گاها پنددهنده برای کودکان باشند ولی نیک بنگریم روایتی هستند کهن، تأثیر گرفته از رفتار جوامع و تنیده در تاروپود حافظه ی فرهنگی انسان. ساده ترین و ابتدایی ترین آن داستان ها داستان « بز بز قندی » است، قصه ی زمزمه شده در گوش همگی ما از کودکی، حکایت نام آشنای فریب خوردگی و درس عبرت سایرین بودن. داستان با این بار آموزشی که اعتماد کردن به غریبه ها نتایج ناگواری دربر خواهد داشت، درس احتیاط و ترس از افراد بیگانه را از کودکی در گوش ما تعلیم گونه نجوا می کند. داستان سه بچه بز که علی رغم سفارش های مادر، مبنی بر باز نکردن در خانه، به روی افراد بیگانه، در زمان غیبت او، فریب خورده و به تصور اینکه غریبه ی پشت در مادرشان است در را گشوده و اسیر طعمه ی گرگ می شوند؛ در ادامه ی داستان می بینیم که با بازگشتن بز مادر و مشاهده ی اتفاق پیش آمده، ماجرای انتقام او از گرگ آغاز می شود. این داستان کوتاه و ساده ی کودکان شاید جزء کلیشه ای ترین و تکراری ترین داستان های بچگی ما به شمار آید؛ ولی هیچگاه این تکراری بودن، نه از اهمیت آن کاسته است، نه از بازخوانی چندباره اش. نیک بیندیشم حاوی تفکر عمیقی است که از کودکی در رفتارهای ما نهادینه شده، ترس از مورد هجوم واقع شدن حریم خصوصی ما توسط افراد بیگانه.
فیلم « فروشنده » ماجرای زن و شوهری به نام عماد و رعناست که داستان آن ها این گونه آغاز می شود: مشکلی برای آپارتمان محل سکونتشان ایجاد می شود که مجبور به ترک آن و نقل مکان به آپارتمان دیگری می شوند، غافل از اینکه مستأجر قبلی زنی تنها بوده و هنوز وسایل خود را به طور کامل از آنجا نبرده است. رعنا روز اول جابه جایی با فاصله ی کوتاهی از رفتن شوهرش عماد ، صدای آیفون خانه اش به صدا درمی آید و با این تصور که همسرش پشت در است، در را باز می کند. فرد پشت در گویا یکی از دوستان مستأجر قبلی بوده و به هوای او وارد خانه می شود، اوج داستان در اینجا گره می خورد. مرد غریبه وارد خانه شده و رعنا را که در حمام بوده به ظاهر مورد اذیت و آزار قرار می دهد. ماجرای اصلی فیلم در اینجا شکل می گیرد و بیننده ادامه ی فیلم را تحت تأثیر این اتفاق می بیند.
شخصیت زن اصلی فیلم با این گمان که ناشناس پشت در همسرش است، در را به روی او می گشاید. این صحنه تداعی کننده ی ورود گرگ قصه ی « بزبز قندی » به خانه و حمله به بچه های آن است. گره اصلی درام در اینجا ایجاد می شود و هیجان تماشای ادامه ی فیلم، تحت تأثیر این اتفاق برای بیننده دو چندان می شود. همسر رعنا پس از بازگشت، با مشاهده ی ردپای خونی در راه پله های مسیر خانه اش، غیبت همسرش، رعنا در خانه، خون فراوان در حمام و شیشه ای که شکسته شده؛ بهت زده به سراغ همسایه ها می رود و ماجرا را از دهان آنها می شنود. مادر بزغاله های قصه نیز پس از بازگشتن به خانه و دیدن به هم ریختگی و غیبت فرزندانش متوجه می شود فرزندانش موردحمله ی فرد بیگانه (در اینجا گرگ) واقع شده اند و وحشت زده به فکر راه چاره ای می افتد. در مورد فیلم، آنچه در ابتدا، باعث این اتفاق شده است، مرتکب شدن اشتباهی کوچک از طرف زن فیلم (رعنا) و وسوسه ی فرد ناشناس است. رعنا با یک اشتباه، طعمه قرار می گیرد. تماشاگر فیلم همچون خواننده ی قصه ی مورد مقایسه، وارد شدن فرد غریبه و وقوع صحنه ی تجاوز را تشخیص نادرست و اشتباه قربانی می بیند که البته با مقایسه ی سکانس های روایی فیلم و ساختار روایی قصه می توان این مطابقت و تشابه را به وضوح دید. کلیت داستان بر پایه ی دو محور قرارگرفته شده است: اشتباه و وسوسه. اولی از طرف قربانی و دومی از طرف تجاوزگر. با کمی دقت می توان ساختار این داستان کودکانه را در پلانه ای فیلم «فروشنده» فرهادی مشاهده کرد.
اشتباهی ساده از طرف قربانی و اتفاقات بعد از آن کلیت فیلم را در برمی گیرد که این اشتباه باعث ایجاد گره های متعددی در فیلم می شود. این که به راستی هدف واقعی متجاوزگر از ورود به خانه چه بوده است؟ طبق گفته های او کمک به حمل وسایل مستأجر قبلی بوده؟ که البته پس از یافتن مقداری پول توسط همسر رعنا (عماد) در اتاق خواب این فرضیه زیر سؤال می رود. همچنین برای بیننده واضح و شفاف نیست که آیا فرد ناشناس با علم به اینکه شخص در حمام آن زن قبلی نیست اقدام به آن کار گرفته یا به هوای زن قبلی واردشده است؟ که در انتها پس از اعترافات شخص خاطی، معلوم می شود، آن چیزی که او را متمایل به انجام این کار کرده، وسوسه ی درونی بوده است. همان وسوسه ای که از بدو خلقت آدم تا به امروز انسان را در چنبره ی خویش قرار داده است. وسوسه ای که در متن فرهنگی زندگی انسان قرار دارد و گویی قرار نیست دست از دامان او بردارد.
گفته می شود در سنین جوانی و کم تجربگی احتمال اغوا شدن و تسلیم شدن در برابر وسوسه های نفسانی بیشتر است. مرد غریبه ی تجاوزگر و اغوا شده در فیلم، در انتها معلوم می شود پیرمردی است به نسبت بیمار و ضعیف بنیه. این اتفاق کافی است تا شوکی عظیم به تمامی پیش فرض های بنی آدم در مقام بیننده ی فیلم وارد کند. چه شده که پیرمردی اینچنین رنجور مقهور تمنیات نفسانی خود شده؟! البته نه جای قضاوت است و نه ملامت. شاید نتوان گفت خرق عادت ولی اصل غافلگیری جماعت بشری است که هنوز احترامشان نسبت به حوزه ی اخلاقیات به جامانده است.
پرده ی آخر
در داستان کودکانه ما، مادر بزغاله ها ( ماجرا را از بزغاله ی بازمانده شنیده ) برای یافتن بچه هایش به سراغ گرگ درنده می رود، او را می یابد. به جنگ او رفته و با بریدن شکم گرگ، بچه هایش را نجات می دهد و در آخر گرگ به هلاکت می رسد. پایانی که همیشه با شادی و خنده ی رضایتمند بچه ها همراه است. با این قضاوت قاطعانه که عمل اشتباه فرد خاطی محکوم به برخورد شدید و سنگین است، در فیلم فرهادی می بینیم که عماد نیز پس از جست و جوی فراوان، آن مرد خاطی را پیدا می کند و او را به گوشه ای خلوت (آپارتمان قبلی) می کشاند تا به حقیقت امر به درستی پی ببرد و با او تسویه حساب کند. نقطه ی عطف و نفس گیر ماجرای فیلم در اینجا اتفاق می افتد. اینجا دیگر قضاوت و انتقام و به سزای عمل رساندن همچون قصه ی ساده ی کودکانه ی ما رقم نمی خورد. گویا پای قضاوت قاطعانه هم در اینجا می لنگد. از یک طرف قصه عماد است و قصد انتقام او از پیرمرد با درخواست حضور خانواده ی پیرمرد و از سوی دیگر رعنا که قصد رها کردن این موضوع را دارد. در اینجا دیگر داستان تقابل واضح و روشن خوبی و بدی قصه ی کودکانه نیست. رودررویی سیاهی و سفیدی قصه های کهن و عامیانه نیست. هزاران رنگ است که میان این سیاهی و سفیدی خطوطی درهم ایجاد کرده است. پشت سیاهی فرد تجاوزگر، آبرویی است که قرار است نزد همسر و همراه 35 سال او به باد فنا برود که آن را برای زن فیلم (رعنا) سخت و برای فرد تجاوزگر ناعادلانه کرده است. اینجا دیگر قلب بیمار پیرمرد است که در لحظات استرس و ترس از انتقام گیری، کندتر و کندتر میزند تا جایی که پای جان به میان می آید، پای حیاتی فراتر از انتقام جویی؛ تا آنجا که برای عماد هم این برملا کردن به قصد انتقام سخت تر می شود. خانواده ی پیرمرد می آیند، عماد چیزی نمی گوید. نمایش آخر برای خانواده ی خاطی اجرا می شود. پیرمرد بازهم به قصد کمک کردن آمده است. مشتری او عماد است. همسر پیرمرد نگران اوست و کشان کشان همراه با نفس نفس زدن های او ناله می کند، چیزی نمی داند، قبل از رفتن آنها عماد آخرین تسویه حساب شخصی اش را با او می کند. یک سیلی، تنها یک سیلی، آن هم بدون حضور دیگران کارش را تمام می کند. قلب پیرمرد تا مرز ایستادن می رود، از پا می افتد، آمبولانسی آژیرکشان می آید، هنوز هیچ کس چیزی نمی داند؛ جز اشک های رعنا، نگاه سرد او به عماد، چشم های خیس و اندوهگین عماد و در آخر آپارتمانی که خالی می شود، رعنایی که تنها بدون عماد می رود و صدای آژیری که معلوم نیست جسم نیمه جانی با خود یا قلبی ایستاده را برده است.
منبع رویکرد مورد استفاده:
Cros, EDMOND (2005), Le sujet culturel, sociocritique et psychanalyse, Paris, L’Harmattan.
https://www.sociocritique.fr/Sujet-culturel.