مضمون جدید یا کلیشه

"همه می دانند" جدیدترین فیلم اصغر فرهادی در ژانر درام جنایی و خانوادگی است که در اسپانیا و به زبان اسپانیولی ساخته شده است. مطالعه این نقد پیش از تماشای فیلم توصیه نمیشود.
محتوی فیلم را در میتوان نقدی بر روابط اجتماعی و خانوادگی جامعه اروپایی دانست که منجر به اضمحلال و فروپاشی اخلاقی نسل جدید شده است: ایرنه دوره نوجوانی و بلوغ را سپری میکند با موتورسواری دیوانه وار و مصرف الکل و مواد مخدر با فیلیپه اختلالات شخصیتی خود را نشان میدهد. به موازات آن زمانیکه همه چیز در خانواده خیلی خوب و شاد جلوه میکند تبانی اوسیو و شوهرش گابریل در ماجرای آدم ربایی ابتذال نسل جوان را منعکس میکند؛ در سکانسی از فیلم که خانواده برای مراسم عروسی در کلیسا جمع شده اند ایرنه نابهنگام ناقوس کلیسا را بصدا در می آورد تا شاید هشداری برای همه باشد اما ظاهرا در میان آنهمه شیدایی گوش شنوایی یافت نمیشود!
ربوده شدن ایرنه در شب عروسی توسط آدم رباها توجهات را به سمت او و خانواده اش میبرد: پدربزرگ خانواده یک فئودال است که در گذشته به خاطر قمار و اعتیاد به الکل دارایی هایش را از دست داده و پسر خدمتکار سابقش پاکو (خاویر باردم) زمینهایش را خریده با افکار کهنه و پوسیده اش چه ره آوردی برای ارائه به نسل جوان دارد؟! آلخاندرو(ریکاردو دارین) پدر ایرنه شخصی مغرور و درونگرا است که حاضر نمیشود با گزارش جریان به پلیس جان دخترش را به خطر بیندازد. آلخاندرو در جوانی به الکل اعتیاد داشته و شغلی ندارد اما ظاهرا پس از ازدواج متحول میشود. آلخاندرو در گذشته به کلیسای روستا کمک میکرده اما در مجموع شخصیت مرموزی دارد و با عدم حضور در مراسم عروسی انزوا طلبی اش را نشان میدهد! همسرش لائورا(پنه لوپه کروز) که برای شرکت در مراسم عروسی خواهرش از بوئینس آیرس به روستای پدری خود در اسپانیا آمده مادری دلسوز است که برای نجات دخترش بی تابی میکند و علیرغم مخالفت آلخاندرو از پاکو کمک میخواهد. پدر واقعی ایرنه در گذشته عاشق لائورا بوده و در ادامه راز این رابطه قدیمی گره داستان را میگشاید. پاکو که پیش از این حتی کمک به کلیسا را مسخره میکرد در یک دگردیسی عجیب با فروش زمینهایش پول لازم برای آزادی ایرنه را فراهم میکند و منجی او میشود تا تاوان سالها بی توجهی به فرزندش را بپردازد و نشان دهد که وجدانی آسوده به پول و مادیات ارجحیت دارد!!
فرهادی در فیلمسازی سبک و سیاق خاصی دارد. فیلمنامه معمولا با یک سفر آغاز میشود و به دنبال آن با خلق بحران هسته اصلی داستان شکل میگیرد تا زمینه نفوذ در شخصیتها فراهم شده و خرده داستانها شکل بگیرند و معمولا با یک پایان باز به کار خود خاتمه میدهد! المانهای تکراری در فیلم خیلی زود نمایان میشوند: لائورا و ایرنه شخصیتهای "ماری"و "لوسی" در فیلم "گذشته" را تداعی می کنند و"دیگو" شباهت زیادی به پسربچه فیلم "فروشنده" دارد! داستان گم شدن ایرنه همه را به یاد ماجرای "الی" در شمال می اندازد و ضعف در روابط شخصیتها و تاثیر آن بر نسل جدید یاد آور "چهارشنبه سوری" و "جدایی نادر از سیمین" است. مخاطب با تجربه علیرغم تلاش فیلمنامه در مظنون جلوه دادن شخصیت ها در قضاوت و پیش بینی های خود احتیاط میکند و بیشتر بر شنیدن دیالوگ ها و تحلیل خرده داستانها تمرکز میکند تا در انتهای فیلم از گزند درسهای اخلاقی "فرهادی وار" در امان بماند. تماشاگر پس از تماشای فیلم با این چالش مواجه میشود که کارگردان چه حرف تازه ای برای گفتن دارد؟!!