"وسواس پنج سالهی کنت لونرگان"
مارگارت، درمورد دختری نوجوان به اسم لیسا کوهن (با بازی آنا پکویین) است که روزی بصورت غیرعمدی حواس یک رانندهی اتوبوس (با بازی مارک رافلو) را پرت میکند. اتوبوس از چراغ قرمز رد شده و بهطرز وحشتناکی زنی را زیر گرفته و میکشد. داستان فیلم وقتی کلید میخورد که لیسا با لباسی خونین وسط خیابان نشسته و اشک میریزد و در این سوال فرو میرود که چه باید به پلیس بگوید؟ آیا این تماما یک حادثه بوده است؟ چه کسی مقصر بوده، او یا راننده؟
از نظر محتوای بصری فیلم علیرغم اینکه محصول 2011 است اما بخاطر اینکه پنج سال در برزخ تولید گرفتار بوده است حال و هوای فیلمهای ابتدای قرن 21ام را دارد. از طرفی با فیلمی 2 ساعت و نیمهای طرف هستیم که پتانسیلی در حد یک فیلم کوتاه نیم ساعته دارد و نکته فکاهی آن این است که این مدت زمان در نسخه اکستندد به سه ساعت و شش دقیقه نیز افزایش پیدا میکند.
اولین مشکل فیلم اما اینها نیست بلکه بازیهای بد آن است. گرچه فیلم از بازیگران خوب و قابلی بهره میبرد و حتی بازیگران فرعی کمنظیری مثل ژان رنو را در لیست کست خود دارد اما عدم توانایی کارگردان در بازی گرفتن از آنها به یک اتلاف استعداد بزرگ بدل شده است. از میان آنها شاید آنا پکویین کمی 1) قابلدرکتر و 2) جذابتر بنظر میرسد که اولی بخاطر ماهیت کاراکتری که بازی میکند است و دومی بخاطر مضامین جنسی فیلم و نه چیزی بیشتر! که همین پرداخت کاراکتر هم دارای نقایصی است که باعث شده به عنوان چیزی که باید از کار در نیاید؛ به عنوان نمونه، عبارت "شرمنده شدهام" بارها و به فور از زبان لیسا شنیده میشود که شاید در تضاد با رفتارهای نوجوانی تازه به بلوغ رسیده و سرکش باشد.
مشکل بعدی قابل پیشبینی بودن داستان است. بطوری که در دقایق اولیه داستان میتوان به عاقبت راننده اتوبوس، سرانجام لیسا و مادرش و حتی ماجراجویی که قرار است با پدر بروند نیز پی برد و دیدن وقایع فیلم و پیش رفتن آن درست همانطور که مخاطب انتظار دارد برای فیلمی که یکی از معدود جاذبههایش باید داستانگویی و روایتش باشد مخاطب را خسته میکند و فضای تاریک و افسردهکننده فیلم بر این خستگی 3 ساعته میافزاید. عناصر کلیشهای دوران بلوغ نیز به وفور در فیلم به چشم میخورد که برجسته ترین آن حامله شدن و سقط جنین لیسا است که روایتی کاملا کلیشهای و مضحک دارد.
مکالمات فیلم و رد و بدل شدن گفتگوهای سریع در آن بسیار خوب کار شده است. همانطور که حتما همه تجربه کردهایم گاهی یکی از سادهترین فعالیتهای روزانهی ما نظیر حرف زدن به شکنجهی دیوانهواری ختم میشود. منتقل کردن چیزی که واقعا در ذهن داریم به فرد دیگری به ناگاه تحت بستری از عوامل نظیر قصد و غرض، ابهامات، سوتفاهمات، قوانین نانوشته، انتظارات و سنتها میتواند به سختترین کار دنیا بدل شودو حرف زدن را به کاری دشوار بدل نماید. چیزی که در فیلم به خوبی نشان داده شده است. اما در همین هنر فیلم نیز اشکالاتی وارد است. اول آن است که فیلم به شکلی افراطی دیالوگمحور گشته. دوم آن است که علیرغم سنگین و مفهومی بودن دیالوگها، سرعت گفتگوها بالاست و درواقع بازیگر فرصتی برای تأمل در خصوص چیزی که میخواهد بگوید ندارد حتی در حد مکثی کوتاه و در واقع بازیگران بیشتر دیالوگها را بجای ادا کردن حفظ کرده اند. بخصوص در سکانسهایی که پدر لیسا (که نقشش را خود لونرگان بازی میکند) مشغول صحبت است، دیالوگها به شکل مسلسل واری پشت هم است و آدم را به این فکر وا میدارد که کاراکترهای فیلم عجب سخنرانان بزرگی هستند. ضمن سخنران بودن تسلط عجیبی نیز بر اعصاب خود دارند بطوری که در شدیدترین دعواها بدون کوچکترین تُپُق زدنی دیالوگهای سنگین میگویند و حتی در چنان سطحی از تنش دستشان هم ذرهای نمیلرزد.
در اینکه لونرگان عصارهی گفتگوهای روزانهی آدمها را درک کرده است شکی نیست. آن را هم با نویسندگی، کارگردانی و نحوهی هدایت بازیگرانش در فیلم به شکل تقریبا قابل قبولی به اجرا درآورده و گفتگوهای دو-سه نفره بین کاراکترها را به حد انفجاریترین زد و خوردهای فیلمهای اکشن رسانده اما این زد و خورد بعضی جاها خیلی بالا میگیرد و دیگر حد را گذرانده بطوری که در پایان فیلم احساس میکنیم نیمی از فیلم مشغول تماشای دعوا و جیغ و دادهایی بودیم که شاید برای رساندن منظور نیازی به نیمی از آنها نیز نبود!
پایان فیلم اما چندان بد نیست و وسواس پنج ساله لونرگان بی تاثیر نبوده. تم اُپرایی در انتها به بار مینشیند و سطح دراماتیک فیلم را چند پلهای بالا میبرد، با حضور لیسا در اجرا به دوران پسابلوغ وی وارد میشویم و دیدهایم که این بلوغ در همین یک لحظه ایجاد نشده بلکه دگردیسیای بوده که در طول کل داستان انجام گرفته و اکنون به ثمر نشسته و در مییابیم که اگر این سه ساعت بر ما سخت گذشت، بر لیسا در طول این جریان چه گذشته است.