جستجو در سایت

1402/05/13 00:00

در جستجوی خانه دوست؟

در جستجوی خانه دوست؟

 

مواجهه با اشباح یا ارواح اینشرین، به مثابه  ایستادن رو به آینه و خیره شدن به همه آن چیزی است در خلوت از خودِ واقعی  هر آدمی می شود سراغ گرفت. مارتین مک دونا نویسنده و کارگردان  انگلیسی-ایرلندی پس از "سه بیلبورد به ابینگ، میزوری" باز هم سراغ نام خاصی  برای فیلم خود رفته. در افسانه های ایرلندیbanshee  روح زنی است که ناله  اش از مرگ قریب الوقوعی در یک خانه هشدار می دهد. اینشرین (Inshrine) هم  جزیره ای خیالی در ایرلند است که محل رخدادهای فیلم است. نام فیلم دعوتی  است به هزارتوی خیالی با پس زمینه افسانه های ایرلندی اما در عمل اینچنین  نیست. اشباح اینشرین همچون دیگر آثار مک دونا در خلق جهانی شخصی با آدمهایی  کمیاب و رخدادهایی نادر اما ملموس و درک شدنی، در اتمسفری میان کمدی و  تراژدی معلق است و به جهت روایتی جهان شمول از رنج های بشری، از جنبه های  روان کاوانه و جامعه شناختی نیز اثر قابل بحثی است. کالین فارل و برندان  گلیسون در این فیلم خاطره دیگر فیلم به یادماندنی مک دونا یعنی "در بروژ"  را زنده می کنند. شیمی جذاب بازی آنها روی پرده نمایش عمیقاً احساس می شود.

فیلم از همان دقیقه نخست، با آوایی کلیسایی و  البته نه چندان آشنا با گوش، از فراز جزیره ای سرسبز و کارت پستالی،  تماشاگر را با پادریک سوئیلابهاین (کالین فارل)، روستایی ساده دل اهل  اینشرین در پی دوست و هم پالگی چندین و چند ساله خود، کولم دوهرتی (برندان  گلیسون) همراه می کند. داستان فیلم از همان دقایق نخست شروع می شود و بی  معطلی همراه با پادریک درگیر داستانی به ظاهر ساده می شویم. کولم که دست کم  دو دهه از پادریک بیشتر عمر کرده و پیرمردی تنهاست که اغلب اوقات با ویلون  کوچک خود مشغول است، گپ و گفت بی حاصل روزمره با پادریک در میخانه را مانع  از وقت گذاشتن برای خلق آهنگی جدید می داند. کولم معتقد است عمر زیادی  باقی نمانده که بخواهد به بطالت با پادریک بگذراند. در یک روز دلچسب برای  گپ و گفتهای همیشگی، البته از دید پادریک و درست زمانی که پرندگان محلی به  اندازه‌ای بلند صدای جیر جیر می‌کنند که اهالی اینشیرین بمب‌هایی را که در  آب و یک دنیا دورتر در خلال جنگهای داخلی دهه 1920 ایرلند منفجر می‌شود  نادیده بگیرند، کولم ناگهان اعلام می‌کند که دیگر با پادریک دوست نخواهد  بود. پیرمرد برخوردی آرام با پادریک دارد. در مقابل اصرار او بی آنکه واکنش  عجیبی نشان دهد می گوید "تو کاری نکردی، من دیگر تو را دوست ندارم."

پادریک و کولم علیرغم اختلاف سن، هیچکدام در  دورانی از زندگی خود نیستند که شبیه به کودکان دوستی با دیگری را پس بزنند  یا برای تداوم یک رابطه دوستانه خود را، دقیقا، به آب و آتش بزنند. تعریف  دوستی در " اشباح اینشرین" به صاف و سادگی "خانه دوست کجاست؟" کیارستمی  است. فقط اینجا با پسربچه های سن و سال داری مواجهیم که ظاهرا عمری را به  هیچ گذرانده اند. رابطه دوستانه آنها نه جنبه های اروتیک دارد و نه از  عقاید مذهبی یا سیاسی مشترک می آید. پادریک در گپ و گفتهای هر روزه با  کولم، که در فیلم حسرتش را می خورد، از پیش پا افتاده ترین چیزها مثل آنچه  در پِهن خر و گوساله خود دیده با کولم در میان می گذاشته. اگرچه برای  پادریک که خر و گوساله خود را همچون عضوی از خانواده خود به درون خانه و  محل خواب خود هم راه می دهد، آن حرفها چندان بی اهمیت نیست. جز حیوانات  اهلی، پادریک از دار دنیا یک خواهر دارد که برخلاف بقیه اهالی جزیره  کتابخوان است و شاید معقول ترین آدم اینشرین و هم اوست که در آخر، آدمهای  فضول و خبرچین دهکده را به هوای یک زندگی و کار بهتر ترک می کند. از آن سو،  کولم هم جز یک سگ بی سر و صدا و یک ویولون کوچک چیز دیگری در این دنیا  ندارد.

پادریک و کولم، بی خیال جنگ داخلی که در  کشور جریان دارد، برخلاف جهت زمان در حرکت هستند. پادریک چیزی جز دوستی با  کولم نمی خواهد و کولم آنچنان برای قطع این رابطه اهمیت قائل است که دست به  خشونتی بی رحمانه علیه خود می زند تا شاید پادریک را از نزدیک شدن به خود  بر حذر کند. اصرار دلسوزانه و سازش ناپذیر کولم برای آزادی از بند یک دوستی  تاریخ مصرف گذشته، جرقه های فزاینده ای از کارهای احمقانه و تلافی جویانه  را شعله ور می کند که به فاجعه ختم می شود.

در انتها پادریک، از دوستی با کولم عبور می  کند اما دیگر آن آدم قبلی نیست. او از اینکه یک رابطه دوستانه را از دست  داده ناراحت نیست. پادریک از میان رفتن معصومیت و خدشه دار شدن روح لطیف  خود را اصلی ترین علت ناراحتی خود می داند.

سونتاگ معتقد بود چیزهایی که آنها را زیبا  می خوانیم همگی کیفیتی از رنج، رقت و اندوه با خود دارند. در "اشباح  اینشرین" نیز نحوه مواجهه با رخدادهای خشونت باری که به تدریج در طول  داستان، در اینشرینِ به ظاهر زیبا رخ می دهند، مخاطب را به تمرکز بر رنجی  که از دل یک منظره زیبا بیرون زده رهنمون می شوند و حتی خشونتی که در بیرون  از قاب اینشرین و در قلب کشور رخ می دهد را برای مخاطب برجسته می کند.  ملموسترین اشاره، صحنه ای است که پیدار، مامور پلیس خشن اینشرین با کولم  گفتگو می کند. کولم از لج پادریک با پیدار که دل خوشی هم از پادریک ندارد  هم صحبت شده. در میانه های صحبت پیدار می گوید: "برای چند تا از اعدام‌ها  نیروی کمکی خواستن...شش شیلینگ و ناهار رایگان بهم می‌دن...البته مفت هم  بود می‌رفتم...همیشه دوست داشتم از نزدیک اعدام ببینم. تو چی؟" و کولم می  پرسد: "کیا رو اعدام می‌کنن؟" و پاسخ می شنود: "بچه‌های دولت آزاد  می‌خوان...چند تا از بچه‌های جمهوری‌خواه رو اعدام کنن...یا شاید هم  برعکس...این روزا دیگه متوجه این داستانا نمی‌شم." کولم با تعجب می پرسد:  "برات مهم نیست کیا، کیا رو اعدام می‌کنن؟" پیدار می گوید: "با اون شیش  شیلینگ و ناهار رایگان، نه...اصلاً تو رو اعدام کنن...چرا با من  نمیای؟...درموردش یه آهنگ غم‌انگیز بنویس!"

این مطلب در روزنامه هم میهم مورخ 20 دی 1401 چاپ شد