زهرخندی بر سردی یک تندیس

سال 1958، آکادمی اسکار نامزدهایش دربخشهای مختلف را اعلام می کند. احتمالا با دیدن نامزدها به خصوص در بخش بهترین فیلم و کارگردانی، می توانیم حسی که تروفو یا ساریس در آن زمان داشتند را درک کنیم. سرگیجه ی هیچکاک در هیچکدام از دوبخش حتی نامزد هم نشد و در آن سال هیچ جایزه ای نگرفت. داوران در آن سال صلاح را بر این دیدند که فیلم ژی ژی ساخته وینست مینه لی را به جبران جایزه های نگرفته اش در سال 1952 برای فیلم بد و زیبا، به عنوان برنده در هردو بخش اعلام کنند. یک سال بعد بن هور ویلیام وایلر در دوازده بخش جایزه گرفت در حالی که باز هم شمال از شمال غربی هیچکاک در بخش بهترین فیلم و کارگردانی نامزد نشد. آلفرد بزرگ، این کارگردان مولف سینما، نه تنها در این دو سال بلکه هیچ وقت دیگر هم اسکار را نبرد و تنها ربکای او در سال 1940 اسکار بهترین فیلم را گرفت. خیلی ها می گفتند شاید آکادمی با بریتانیایی ها مشکل داشته اما جان شلزینجر بریتانیایی در سال 1969 اسکار بهترین کارگردانی و فیلم را برای فیلم کابوی نیمه شب دریافت کرد. با این حال اگر بخواهیم خصومت ملیتی را هم در نظر بگیریم چندان اشتباه نکرده ایم. وقتی به فرانسه می نگریم در بخش کارگردانی با چنان بی توجهی روبه رو هستیم که باور کردنی نیست. ملویل و رنوآر هیچ وقت اسکار نگرفتند. در بخش بهترین فیلم، روز برای شب (شب آمریکایی) تروفو جایزه را برد که به هیچ وجه فرانسوی نیست و باب میل آمریکایی ها و جشنواره های خارجی است. از این رو یکی از رمزگشایی هایی که می توان از نحوه ی تقسیم جوایز اسکار کرد، همین رسوخ اگزوتیسم به سینمای کشورهاست. اگر بخواهیم مثبت تر بنگریم، آثاری برای بردن در اسکار شانس بیشتری دارند که از ملی بودنشان بگریزند (به جز آمریکا) و خودشان را خوراک خوش آب و رنگی برای جهان مصرفی نشان دهند. به همین علت است که کوروساوا که قطعا کارگردان بزرگی هم هست بیشتر از همتایان ژاپنی اش چون ازو و میزوگوشی که فیلمهایشان کاملا در قالب فرهنگ ژاپنی است، در مراسم های بین المللی و اسکار دیده شده است. بگذریم از نگاه های سیاسی که آرگو را به بهترین فیلم سال 2012 اسکار تبدیل کرد!
بخش دیگری از رمز گشایی این ماجراجویی پیچیده، پشت کردن اسکار به فیلم های کم هزینه و البته انسانی است. به خصوص از آغاز قرن بیست و یکم. آنها پر زرق و برق می پسندند و گویی تکنسینها را بیشتر از کارگردانان دوست دارند. تِزهای تبلیغاتی و هزینه های سنگین را بر سادگی و فریبندگی حاصل از هنر سینما ترجیح می دهند. سال 2003 با وجود فیلم ساراباند برگمان و گمشده در ترجمه سوفیا کاپولا، ارباب حلقه ها در هر دوبخش کارگردانی و فیلم جایزه اسکار را ربود. همین سال گذشته که فیلم سخیف و بی ارزش شکل آب بهترین فیلم شد، فیلم ساده و کم هزینه اما خوش ساخت پروژه فلوریدا در هیچ بخشی حتی کاندید هم نشد. چون مخالف با جریان عمومی هالیوود حرکت کرد. باز هم گلی به گوشه جمال کَن! که حداقل هوای آثار آوانگارد را دارد و هانکه و کالاتازوف و... را نادیده نگرفت.
البته این را هم باید گفت که اسکار در بین تمام اشتباهات بعضا طنزگونه اش، انتخابهای سنجیده ای هم داشته. به عنوان مثال: انتخاب دره من چه سرسبز بود جان فورد در سال 1941 به عنوان بهترین فیلم و کارگردانی به جای همشهری کین ارسن ولز قطعا انتخاب درستی بود.
به طور کلی، اسکار مرهم دل سینه فیلها بود که حتی چند سالیست آنها را هم ناامید کرده است. بیشتر عقده ی دل ژورنالیست ها را می گشاید و منتقدان و سینمادانان توجهی به آن ندارند. زمانی که به رفرنسها و کتابهای مرجع سینما ونوشته های بوردول و ساریس و ایبرت نگاه می اندازید با نامهایی از این دست مواجهید: هیچکاک، کوبریک، روسلینی، فلینی، لانگ و... . هیچکدامشان اسکار نبردند اما وقتی از نظریه روایت تودوروف سخن به میان می آید بهترین نمونه ی آن شمال از شمال غربی است. دوربین سوبژکتیو بی همتای هیچکاک در پنجره ی پشتی هنوز هم درس اصلی کلاس های سینمایی است. وحشت روانشناسه در درخشش کوبریک که اسکار آن را تا حد کاندید تمشک طلایی پایین آورد. نئورئالیسم با نام روسلینی و فلینی گره خورده و اکسپرسیونیسم و نوآر با لانگ. می بینید، تا امروز مانده اند بدون آنکه جایزه برده باشند و چه زیاد بودند آثاری که جایزه بردند اما تاریخ مصرف داشتند و فراموش شدند. ما سالهاست که اسکار را جدی نگرفته ایم، شما هم جدی نگیرید.