بمب؛ یک تصویرسازیِ سرگردان
شاید بد نباشد این یادداشت را با نام فیلم شروع کنیم: «بمب؛ یک عاشقانه». نامی که هوشمندانه انتخاب شده و خود در همین سه کلمه می تواند حکایت از روایتی تازه و جذاب داشته باشد. اینکه چگونه یک بمب می تواند عامل ایجاد یک عاشقانه شود، نشاندهنده موقعیتی متناقض است که پتانسیل روایتی گیرا و درامی پرکشش را دارد.
اما این جمله هنوز خارج فیلم است و بیش از همه، مورد پسند مفسّران. باید وارد فیلم شویم و عیار این جمله را آنجا بسنجیم. ظاهرا قصه در سال 66 می گذرد. یعنی دوران اوج بمباران های تهران. فیلم با دنبال کردن میترا (لیلا حاتمی) توسط دوربین و نمایش تصاویری از خیابان های آن دوران آغاز می شود. تصاویری که آغازگر به رخ کشیدن طراحی صحنه و فضای فیزیکی فیلم هستند و در ادامه، این به رخ کشیدن با گسترش فضاسازی در مدرسه و شخصیت تیپیکال مدیر مدرسه به اوج خود میرسد. به تدریج این زیاده گویی ها و زیاده روی ها هستند که بر تمام عناصر روایی فیلم سایه می افکنند به شکلی که در صحنه هایی، تو گویی خود کارگردان هم محو و مسخ فضا شده است.
مثلا المان تصویری و خاطرهانگیز پوست پرتقال سوخته روی بخاری، قطعا جزو خوشبوترین و خاطره انگیزترینهای آن دوره است. این المان چند بار در فیلم به تصویر کشیده میشود، بدون آنکه کارکرد خاصی در فیلم داشته باشد. در صحنه های صف نفت، توپ لایه شده ای که زیر اتومبیل گیر کرده و با دو پا خارج می شود، تنبیه خودکار لای انگشت و ... هم روایت در خدمت نمایش نشانه های نوستالژیک قرار می گیرد بدون آنکه کارکرد مشخصی در پیشبرد درام داشته باشند. گویی که قرار است این نشانه ها صرفا وظیفه جلب احساسات مخاطب را بر عهده داشته باشند.
موضوع این است که هر نشانه و مفهومی اگر از خارج درام وارد آن شود، بدون آنکه در دل روایت تعریف و تعبیری هنرمندانه از آن ارائه شود نشانه ضعف فیلمساز است که برای اثرگذاری بر مخاطب دست به دامن عناصر بیرونی شده است. پس امر نوستالژیک هم خود دامی است که اگر فیلمساز در استفاده از آن دقت به خرج ندهد می تواند به ضررش کار کند و به نظرم فیلم پیمان معادی از همین نقطه ضربه میخورد.
زیاده روی که ازش نام بردیم اساسا مسبب اشکالات اساسی دیگری هم می شود. زیاده روی، سرگردانی می زاید. سرگردانی در لحن، سرگردانی در روایت، سرگردانی در شعار دادن (!) که نهایتا همه موجب سرگردانی دوربین در آخرین سکانس درون پناهگاه می شود. دوربینی که نمی تواند خودش را در آن محیط بسته پیدا کند تا بتواند التهاب و بحران نهایی فیلم را رقم بزند.
لحن فیلم با گذر زمان به نحوی چندپاره می شود که ما عملا دارای لحن متفاوت در مکان های مختلف آپارتمان و مدرسه می شویم. یکی قرار است لحنی عاشقانه داشته باشد با ریتمی کند (حتی در حد صحنه های اسلوموشنی و عاشقانه «وونگ کاروای» گونه) و دیگری لحنی شوخ و پرانرژی با تکیه بر مینیمالهای تصویری. هر چه هم فیلم پیش می رود تونالیته مشخصی در لحن اتفاق نمی افتد.
سرگردانی در روایت، دیگر معلولی است که باز از زیاده روی ناشی می شود. دو قصه عاشقانه فیلم، یکی مثلث پنهان ایرج، میترا و برادر جبهه رفته ایرج و دیگری عشق نوزاییده پسر نوجوان به دختر همسن خودش هستند. قصه اول بسیار کند و مبهم پیش می رود. آن قدر مبهم که تا دقایق پایانی فیلم ما اصلا ازش خبر نداریم و در نتیجه علت رابطه سرد ایرج و میترا را هم نمی فهمیم. در واقع آن قدر از آنها دور نگه داشته می شویم و سرگرم یک بخش پنهان روایت می شویم که وقتی تازه ماجرا را آن هم به بدترین شکل (از زبان پدرزن) می شنویم دیگر فرصتی برای دنبال کردن آن نداریم. اما قصه دیگر، عاشقانه امیدوار کننده پسر نوجوان است که آن هم میان پرداخت تیپیکال سایر کاراکترهای اجتماعِ پناهگاه احاطه و گم می شود.
موضوع مهم دیگری که حتما باید اشاره کنم موضوع شعارزدگی موجود در فیلم است که مدام دنبال مجالی است که خودش را نشان دهد. چه در قامت سخنرانی های آزاردهنده مدیر مدرسه، چه مناسبات بین معلمان داخل دفتر، چه در تاکید بر دیوارنویسی ها، چه در گفتگوهای اهالی آپارتمان و چه در بدترین حالتش از زبان دزد آپارتمان در موقعیتی عجیب و مضحک. انگار که باید به هر نحوی گفته شوند خواه به قیمت گسستن روایت و چسباندن حرفهایی خارج از قاب روایت. و تیر آخر شعارزدگی هم وقتی به قلب ادعای عاشقانگی فیلم فرو می رود که فیلم با نمای پایانی برداشته شدن پوشش پلاستیکی از شعارهای «مرگ بر...» پایان می پذیرد نه نشانی از عاشقانگی!