جستجو در سایت

1397/08/30 00:00

از بهترین نقش آفرینی های ویلم دفو

از بهترین نقش آفرینی های ویلم دفو

اختصاصی سلام سینما-  ویلم دفو در درام درخشان جولیان اشنابل که درباره آخرین روزهای ونگوگ است یکی از بهترین نقش آفرینی هایش را دارد. 

"چه چیزی می کشی؟" این سوال را پناهنده ای می پرسد که در کنار ونگوگ( ویلم دفو ) نشسته است. ونگوگ تنها یک کلمه می گوید" تابش خورشید ". به نظر می رسد که این یکی از بهترین توصیفاتی است که تاکنون از هنر ونگوگ شده است. در زمان کوتاه زندگی اش( وی در سال 1890 و در سن 37 سالگی فوت کرد)، حتی در دوران کوتاه تری از فوران قوه خلاقیتش اش، ونگوگ گل ها، مزرعه گندم، تاکستان، کافه ها، صندلی ها، قایق ها، شب های پرستاره و خودش را می کشید، اما چیزی که او واقعا نقاشی می کرد نوری بود که از این اجسام منعکس می شد و امواجی که در اطراف آنها جریان داشت. او تقدسی را که در این نور مشاهده می کرد به تصویر می کشید و هر قلمی که می زد پر از احساس بود.   

درام خوش آتیه و احساسی جولیان اشنابل که درباره روزهای آخر، پر آب و تاب و هنرمندانه زندگی ونگوگ است، فیلمی است که باعث انتقال نور و روشنایی، تابشی گذرا از حضور و نقاشی ونگوگ، مانند تابیدن نور از یک دریچه می شود. لحظات با دوربین در دست به تصویر کشیده شده اند و زمانی را نشان می دهد که ونگوگ در شهر کوچک پرونس در آرل در جنوب فرانسه می گذراند، که در آنجا وی توانست در طول 80 روز 75 نقاشی را به اتمام برساند. فیلم بیوگرافی است که در آن انتقال احساسات و قدرشناسی جریان دارد، چیزی شبیه به شکفتن گل آفتاب گردان. اشنابل، کارگردان فیلم های" پیش از آغاز شب" و "لباس غواصی و پروانه"، به روش کاملا زیبایی تنها عناصر اصلی و حیاتی را در فیلم سازی اش به نمایش می گذارد. او تلاش می کند تا بیان کند که وینسنت ونگوگ واقعا چطور آدمی بود و شخصیت ونگوگ را متناسب با زمان حال نشان دهد.   

دروازه ابدیت تظاهری به کامل بودن ندارد. این فیلم درامی است درباره لحظات، احساسات، و تلاش می کند تا به ما نشان دهد که تا روح ونگوگ تسخیر شده بود. او با مشکلات ذهنی اش انگار در محفظه ای بسته حبس شده بود. ما درباره این شیاطین بیشتر از آنکه واقعا تاثیر وجودشان را درک کنیم شنیده ایم. نگاه فیلم به ونگوگ دقیق و صادقانه است، و در عین حال مانتیک است. ممکن است این فیلم را پرتره ای از یک هنرمند به عنوان اولین هیپی( یکی از جنبش های اجتماعی ) در دنیا بنامید.    

اشنابل هنر معاصر را ستایش می کند، نقاشی که مناظر طبیعی قرن نوزدهم را با افراد و اجسام قرن بیستم متاثر می کند، و همه این ها با روحیه ونگوگ مطابقت دارد. اشنابل می داند که معروف ترین برداشتی که از ونگوگ می شود این است که او تصویری از یک هنرمند رنج کشیده است( فقیر، ناشناخته و اندکی دیوانه )، وی به جای اینکه از این مسائل چشم پوشی کند، از آنجایی که می داند همه اینها حقیقت دارند، با نشان دادن رضایت ونگوگ از ناراحتی هایش تمام کلیشه ها را از بین می برد.   

وینسنت با قدرت و به خوبی به وسیله ویلم دفو به تصویر کشیده می شود، مردی که عاشق دنیا و طبیعتی است که آن را مقدس می داند. فیلم در پاریس شروع می شود که در آنجا ونگوگ نمایشی از نقاشی هایش در یکی از رستوران ها دارد( قرار بود که این یک نمایش گروهی باشد، اما هیچ یک از همکاران هنرمندش شرکت نمی کنند )، که این منجر به ناامیدی وی می شود. اما او پل گوگن( اسکار آیزاک )را می بیند، پل به وی توصیه می کند تا به جنوب برود و زمانی که وی به آرل می رسد، خانه اش را می شناسد و چشمه ی نور را پیدا می کند. 

همانطور که ونگوگ با کلاه حصیری اش، سه پایه چوبی نقاشی اش در پشت، ایستاده روی ساقه ها، دستانش را کش می دهد، و در همین حین که اجازه می دهد تا برکت طبیعت در وجودش جریان داشته باشد لبخند زده و در مزرعه گندم پرسه می زند، دوربین اشنابل او را دنبال می کند. به نظر کلیشه ای می آید( و شاید کمی اینطوری باشد )، اما هر از گاهی هنرمند سینمایی باید جسارت کلیشه ای بودن را داشته باشد. "در دروازه ابدیت "بی عیب و نقص نیست، اما تصویر کاملی از ونگوگ است که تا بحال دیده ام، حتی بهتر از فیلم های" شهوت برای زندگی" 1956 از وینسنت مینلی و" وینسنت و تئو" از رابرت آلتمن 1990.   

فیلم برای نشان دادن ونگوگ به عنوان شخصیتی افسرده که در نقاشی هایش از طبیعت و احساسات درونی خودش استفاده می کند به اندازه کافی ماهرانه است. او معتاد به زیبایی است، اگر اینطوری پیش برود حتی ممکن است دیوانه شود. به نظر می رسد او به معنای واقعی شکوه و عظمت دنیا را درک می کند. او می گوید: "زمانی که به یک دشت وسیع نگاه می کنم چیزی جز ابدیت نمی بینم. آیا من تنها کسی هستم که این چیزها را می بیند؟" او تنها کسی است که این ها را به این شکل می بیند و اشنابل این فرصت را دارد که نشان دهد ونگوگ چطور چنین تابلوهایی را خلق می کرد و چطور بوم نقاشی را به چشم اندازهای فوق العاده ای از هنر یک نابغه تبدیل می کرد.   

ونگوگ به کلبه کوچک اش در آرل وارد می شود و چکمه های بنددارش را از پا در می آورد، دیدن چنین قلم زدن هایی از دفو واقعا هیجان انگیز است، رنگ های درخشان را باهم مخلوط می کند، هدف چنین پیگمان های در هم آمیخته شده ای است ، این ویژگی اصلی اکثر نقاشی های معروف ونگوگ است. در روش او نوعی جنون وجود دارد، با این حال این ویژگی با همه انواع نقاشی در تضاد است- مانند امپرسیونیسم- حتی گوگن که به دوست هنری اش تبدیل شده بود ونگوگ را به این متهم می کرد که از رنگ زیادی استفاده می کند. می گفت "انگار سطح نقاشی هایت از خاک و گل تشکیل شده است. این بیشتر از اینکه شبیه نقاشی باشد چیزی شبیه به مجسمه سازی است". بوم نقاشی ونگوگ مملو از رنگ ها می شد.   

ویلم دفو از زمان بازی در فیلم" آخرین وسوسه مسیح"، فیلمی نداشت که در آن الهامات و درد را با هم بیامیزد و خودش را وقف ارتباط با روحانیت کند. اشنابل که فیلمنامه را به همراه جین-کلود کری و لوئیس کوگلبرگ نوشته است شخصیت ونگوگ را با توجه به هزاران نامه ای که او به برادرش تئو نوشته است استنباط کرده است. دفو نقش او را بعنوان فردی ناامید و تعصبی به تصویر می کشد که در تلاش است تا شدت احساسات ناشی از هنر و طبیعت درونی اش را نشان دهد.  نگاه او- با چشمانی تسخیر شده، بینی عقابی و چهره ای سعادتمند- به طرز شگفتی شبیه به تصویری شناخته شده از ونگوگ است و صدای دفو، مانند نوعی ناله است، و انگار همواره از اجسامی که در اطرافش هستند خواهش می کند تا حقیقت را بشنوند  و این ها به وینسنت یک حس ناامیدی می دهد. وینسنت برای انزوا و گوشه گیری مستعد است( او از اختلال اضطراب اجتماعی رنج می برد )، اما زمانی هم که در میان روستا و مردم نیست با کشیدن آن ها خودش را نزدیک می کند، او از دیالوگ هایی استفاده می کند که سرشار از اعترافات پر هیجان است.   

ما صحنه بریدن گوش را که براساس فیلم پس از مستی ناشی از الکل ایجاد می شود را نمی بینیم، اما گفتگوی وینسنت با روانشناس را می بینیم، زمانی که به دنبال دلیلی برای این کارش می گردد گوش باندپیچی شده اش به وسیله دوربین نشان داده می شود. آیا همه این کارها بخاطر خراب شدن رابطه اش با گوگن بود؟ یا او تلاش می کرد تا حضوری شیطانی را که ادعا می کرد در اطرافش احساس می کند از بین ببرد؟ اشنابل می داند که توضیح دادن چنین اتفاقی محض حماقت است، اما بازی دفو در این صحنه فوق العاده است. چیزی که فیلم توضیح می دهد این است که اشتیاق وینسنت به نقش کشیدن برای نشان دادن آن چه که می بیند جدای از خیالاتی که او را احاطه کرده اند نیست.   

وینسنت در شهر دشمنانی داشت، که این موضوع منجر شده بود تا در مجاور سن-رمی-دو-پروانس باقی بماند. آلبر اوریه کارهای او را با شوق و اشتیاق فراوانی نقد می کرد(" تاحالا نقاشی ندیده بودم که این چنین کارهایش مستقیما با احساسات منطبق باشد" )،  فیلم نمی گوید که چرا وینسنت مخالف نقد بود( آیا او تلاش نمی کرد که افراد کارش را ببینند و آن را دوست داشته باشند؟ )، و زمانی که تئو سخاوتمند( روپرت فرند ) را در پاریس می بیند، قرار ملاقاتی برای دیدن افراد هنرمند  مانند اوریه در پاریس تنظیم نمی کند. "در دروازه ابدیت" لحظه هایی وجود دارد که می توانست از فیلمنامه مرسوم تری استفاده شود.   

همچنان درون مایه های شگفت انگیزی در سراسر فیلم پراکنده است( مانند دفترچه حسابی که ونگوگ در آن 65 تصویر می کشد- همه آنها با استفاده از یک جوهر ساده و مانند نوعی طرح رواندرمانی. ) و دیالوگ های قوی و موشکافانه ای در فیلم شنیده می شود، مانند بحث های ونگوگ با ایزاک بدخلق و وسواسی در نقش گوگن و گفتگوی محرمانه ای که بین او و مدس میکلسن بعنوان کشیش بددهنی که احساس می کند نقاشی های وینسنت زشت است رد و بدل می شود. در طول این گفتگو است که وینسنت اعلام می کند، یا به نحوی شباهت عمیقش با مسیح را برملا می کند: مردی که در طی سالها برداشت های مختلفی از وی شده است، و در زمان خودش آنطور که باید شناخته نشد. درد درونی وینسنت این است که می داند هنرمند آینده است. او به دنیای پیش رو نگاه اجمالی انداخته است- دنیایی از احساسات، احساسی که در حال حاضر وجود دارد، چیزی مقدس و قابل لمس را به وجود آورده است ک پر از رنگ است- و به نظر فیلم یکی از دلایلی که وینسنت زود این دنیا را ترک کرد این بود که نمی توانست صبر کند تا آن روز را ببیند. 

منبع: ورایتی

مترجم: مهتاب عیوضی