تجویز -بدون نسخه
انگیزۀ رفعِ چاقی، نوبت عاشقی است. سادهانگاری ایدهاش بماند؛ امّا نه عاشقانهای است و نه میشود توش عاشق دید، و نه حتّی آدم چاق را. و از قضا بار تمام اینها اُفتاده روی دوشِ «مصفا». سؤال ساده و در عین حالِ مفرح این است که چرا یک چاقِ واقعی برای این نقش انتخاب نشده که چنین تصنعی، انواع پیراهن گشادِ آویزان به بازیگرش تحمیل شود و همین امر، مراتب حیرت تماشاگر و کمدیِ ناخواستۀ اثر را فراهم آورد؟ شاید هم کارگردان تنها به این بازیگر نیاز داشته که «علی مصفا» -کارآزمودۀ قابل- شده بازیگرِ ثابت فیلمهایی که از شدّت فقر در ایدههای داستانی، درام مدرن تلقی میشوند، و چاقی -که دوستان منقّد سینه چاک میکنند براش- جزو همین فیلمهاست؛ آثاری که در ایده ماندهاند و تنها، بازیگر (مصفا) را در صحنهها میتکرارند و صحنهها را نیز بر بازیگر تکرار میکنند، و ایدههای تکراری را بر هر دوی آنها؛ تکراری که تلاشی است ناخواسته در راستای عیانسازیِ تهی بودن اثر: چند بار «امیر» (مصفا) در حالت شیرینیخوری دیده شد؟ و بعدتر چند بار در خانه ازش با انواع شامها پذیرایی شد؟ چند دفعه (بعد از شام) با خانوادهاش لال-بازی کرد؟ و بلافاصله چندین بار از «شادی» (مهسا کرامتی) هدیه گرفت؟ و نیز، تکرار صحنههای دونفرۀ کافه، رستوران، باشگاه، تردمیل و ... این صحنهها قرار است چه چیزی را عیان کند که انواع غذاهای پُرچرب و رژیمی و نوشیدنیها مانع آن میشود؟ چاقی اتفاقاً نحیف است و بیجان، و از شدّت گرسنهگیِ ایدههای داستانی دارد پس میاُفتد و تماشاگر را از همان لحظات نخست، پس میزند.
مرد، راهِ ابراز عشق نمییابد. زن معلوم نیست چِش شده و راه نمیدهد. مرد مانده چکار کند که ناگهان تصمیم به عاشقی میگیرد. در همین مسیرِ بهظاهر مبتذلِ درآمده از توی مناسبات رفتاری سریالهای شبکۀ «جِم»، چند ایراد اساسی که بیشتر به متن برمیگردد عیان میشود: الف) عدم پرداخت زن (لادن مستوفی) که شخصیت نمیشود. تیپِ همسران آشنا هم نیست. یکجا رفتار تیپیکالِ قهر را برمیگزیند و یکجا شبیه به سرگردانهای روشنفکر مینماید و در واقع هیچکدام نیست. انگیزۀ او برای عدم تمایل به برگزاری یک سالگرد مختصر چیست؟ و انگیزهاش برای تحقیر مرد به علّت بیماری چاقی! ب) مرد چرا اینقدر خاموش است؟ این سکوت لزوم نقش است یا شگردِ بازیگر -در جهت ایجاد بارِ معنایی؟ انگیزه او برای عاشقیت چیست؟ مرد اهل صداست (صداگذار) و با صدا هم عاشق میشود. (تنها ایدۀ درست داستانی) امّا اولاً پیش از نوبت عشق، چرا با خانوادهاش میانۀ درستی ندارد و ثانیاً پس از تجدید عشق (!) میان چی مانده؟ عشق و وجدان؟ اینها در سینما دیدنی است نه گفتنی! مرد اتفاقاً تیپ است؛ تیپ مردان ولنگار سریالهای مذکور -که گرایش عاطفیشان از طریق جهت وزش باد مشخص میشود. و باز از آن سؤالها: نمیشد «شادی» کمی بهتر شعر «منزوی» را میخواند که لااقل تماشاگر هم با صداش ارتباط برقرار میکرد؟ ضمن اینکه اگر در شعر، «همواره عشق بیخبر از راه میرسد»، در سینما هیچچیز نمیتواند بیخبر از راه برسد، مگر علّتها سببساز آن شود؛ مگر «عاشق» و «معشوق» هر دو انگیزهای برای ارسال و دریافت «عشق» داشته باشند، و پ) «شادی» چرا با این مرد جور میشود؟ و با آنیکی نه؟ چه چیزی در «این» دیده که در «آن» دیدنی نیست؟ آنیکی که گزینۀ بهتری است! گیشهای است و «بفروش». و سؤال دیگر: آیا میتوان در نقدِ چاقی دست از شوخی برداشت؟ نگارنده عجیب بیمیل به شوخی است امّا خودت ببین: «شادی» ِ داستان که قرار است معشوقِ معصوم دیده شود، اساساً از درون فاسد است. چرا باید در چاقی ولنگاری را سمپات بود؟ و چرا باید گولِ موسیقی رمانتیکِ اثر را خورد وقتی رفتار آدمها انسانی نیست! مردِ داستان (امیر) نیز مملو است از فساد اخلاقی. و همسرش که ظاهراً اهل تباهی نیست، به شدّت سادهلوح: دختر یازده ساله فهمید پدرش... بله؛ امّا همسرش نفهمید. یا فهمید و نگفت؟ اینها از عدم درستنویسی فیلمنوشت میآید. در واقع کاراکترها نه تنها شکل نگرفتهاند که نقض غرض مینمایند. «شادی» و «امیر» اساساً بیمار دیده میشوند نه عاشق. در صورتی که میشود چنان درست نوشت که شیفتۀ فاسقِ بیاحساس شد و میشود از فرط ناشیگری، آدمهای اهل احساس را هم دوست نداشت. تو بگو، در این آبکیِ بهظاهر روشنفکر، میشود شوخی نکرد؟ کارگردانِ سینمایی هم که ندارد. داریم دربارۀ یک نمایش رادیویی صحبت میکنیم:
میماند مسئلۀ «صدا». صدا در اثر بیش از تصویر جان دارد؛ یکجاهایی خودنماست امّا در لحظاتی ریزهکاری دارد: از همان ایدۀ صوتیِ گذر از عاشقانه به فیلم جنگی تا قطع نابههنگامِ صداها، آمبیانس و موسیقی متن که خبر از آشفتهگی مردِ اهل صدا میدهد. مثلاً در صحنۀ ضبط مجدد که برق میرود، موسیقی عاشقانۀ متن هم قطع میشود: قطع اتصال تماشای معشوق، و وقتی «امیر» فندک میزند، ملودی دوباره آغاز به کار میکند. در واقع مردِ صداگذار، تجلیِ عشق را در صداها میشنود؛ امّا دستِ چندم است. نمونۀ درخشانش را در انومالیسا (چارلی کافمن و دوک جانسن) دیده و شنیدهایم و اینجا کمکی است برای تحملِ فیلم تا پایان. بهتر بود همسر از صدای ناخوشی برخوردار میبود و زن از صدای اغواکنندهای -ظاهراً برعکس شده! و حضور «رامین» (فرخنژاد) چه تأثیری در روند اثر دارد؟ اگر نبود و «شادی» بدونِ همراه، «بیخبر از راه میرسید» فرقی داشت؟ ... اگر مشکل مرد چاقی نبود (؟) ... همینطور ادامه دهیم میرسیم به اینکه اگر ساخته نمیشد...! خب، مشخص است که بودش از نبود بهتر است. لااقل کمی خنده بر چهره اُفتاد، و پیام اخلاقیاش: برای رفع چاقی، دویدن روی تردمیل و البته رژیم غذایی کفایت میکند و بدون نسخه، «شادی» را نباید تجویز کرد!