جستجو در سایت

1400/03/26 00:00

مطالعه‌ای بر دلایل شکست قسمت ششم «جنگ ستارگان»

مطالعه‌ای بر دلایل شکست قسمت ششم «جنگ ستارگان»

هشدار اسپویل: این مقاله، داستان فیلم را لو می‌دهد.

اواخر «بازگشت جدای» را به یاد دارید؟ به طور دقیق‌تر، آخرین صحنه مبارزه لوک (مارک همیل) و دارث ویدر (دیوید پراوز) را می‌گویم. جایی که ویدر با اشاره به خواهر لوک، جدای جوان را مجبور به فریاد زدنِ کلمه‌ی «هرگز» و مبارزه با او کرد. مبارزه بالا گرفت و حماسی‌ترین و تنش‌زاترین لحظات سه‌گانه رقم خورد؛ چون اینجا نه تنها خطر مرگ فیزیکی وجود دارد، بلکه روحِ لوک هم ذره ذره از بین می‌رود. لوک، اوج خشمش را ابراز می‌کند و با این کار، متوجه می‌شود که چقدر شبیه پدرش است. او بارها و بارها اشاره کرده بود که نمی‌خواهد با ویدر مبارزه کند؛ اما فقط در حد حرف زدن. اما حالا جدی جدی اسلحه‌اش را دور می‌اندازد و خطاب به امپراطور می‌گوید: «هرگز»؛ این بار، در نهایتِ خونسردی و اطمینان. امپراطور از این بازی خسته می‌شود؛ قصد دارد لوک را بدون هیچ‌گونه شانس دوباره‌ای بکشد. دارث ویدر چنین روزی را نمی‌دید. او فکر می‌کرد با فدا کردن جان خودش، می‌تواند پسرش را نجات دهد؛ اما اراده‌ی لوک را دست کم گرفته بود. دارث ویدر که در پایان قسمت پنجم به لوک گفته بود «نه، من پدرت هستم»، در پایان قسمت ششم برای اولین بار خطاب به امپراطور می‌گوید «نه». تحولاتی که میان دو کلمه یکسان صورت می‌گیرند، عمق شباهت این پدر و پسر را نشان می‌دهند (و جالب است که مارک همیل هر از گاهی همچون دیوید پراوز، کلمات را کِش می‌دهد). این، از خالص‌ترین لحظات «جنگ ستارگان» است؛ لحظه‌ای که با وجود عمقش، بی‌ادعاست. چنین صحنه‌ای باعث شد از خودم بپرسم، چگونه کسانی که چنین صحنه‌ای را نوشته‌اند و کارگردانی کرده‌اند، می‌توانند در باقی لحظات فیلم، این چنین از ماهیت «جنگ ستارگان» دور شوند؟

چگونه مجموعه‌ای که با سکانس‌های افتتاحیه‌ی پر زرق و برقش معروف شده بود، چنین سکانس‌های افتتاحیه‌ی خسته‌کننده و مسخره‌ای را ارائه می‌دهد؟ حقیقت این است که بعد از پایان قسمت پنجم همه منتظر بودیم که نحوه‌ی نجات یافتنِ یکی از دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت‌های مجموعه، یعنی هان سولو (هریسون فورد) را ببینیم. اما کاری که «بازگشت جدای» برای نمایش این داستانِ کنجکاوی برانگیز انجام می‌دهد، ارائه‌ی یک پرده‌ی بی‌ربط به ادامه فیلم، فاقد داستانی فکرشده، بیش از حد طولانی و با ریتمی واقعاً کُند و خسته‌کننده است. اگر به یاد داشته باشید، در قسمت چهارم «جنگ ستارگان» سکانسی بود که داستان مشابهی را روایت می‌کرد: لوک و دوستانش که ناخواسته وارد ستاره مرگ شده بودند، تمام تلاششان را کردند تا قوانین اذیت‌کننده‌ی دنیای جورج لوکاس را دور بزنند و راه خودشان را به بیرون باز کنند؛ در این میان، تصمیم گرفتند یک زندانی (له‌یا) را هم نجات دهند. این سکانس با وجود اینکه همچون نجات سولو در «بازگشت جدای» طولانی بود؛ اما از آن‌چنان ریتم مناسب، دیالوگ‌های طبیعی و خلاقیت‌های داستان‌پردازی‌ای بهره می‌برد که آن را به یکی از جذاب‌ترین و درگیرکننده‌ترین بخش‌های فیلم تبدیل کرده بود؛ در حالی که بعید می‌دانم کسی دلش برای مأموریت نجات سولو تنگ شود. در آن سکانسِ قسمت چهارم، شخصیت‌ها در محدودیت زمانی قرار داشتند و به همین دلیل، مدام در دویدن، تقلا و مبارزه بودند، و همین باعث کوتاه شدنِ طول هر صحنه و خلق یک ریتمِ مهیج شده بود. این در حالی است که در مأموریت نجات سولو، با داستان خنده‌داری رو به رو می‌شویم که بیشتر از ماهیتش طولانی است: لوک در حالی که می‌توانست از همان ابتدا، خودش در مهیج‌ترین روش ممکن سولو را نجات دهد، اما چیزی که در فیلم به نمایش در آمده، «تکرار» است. آرتو و تری‌پی‌اُ می‌روند و شکست می‌خورند، له‌یا و چویی می‌روند و شکست می‌خورند و خود لوک هم می‌رود و شکست می‌خورد. «تکرار»های بدون استرس و ترسِ این سکانس، خسته‌کننده است و ریتم به شدت کُندی را خلق کرده. گویا سازندگان آن‌قدر محو دنیایشان شده بودند که فراموش کردند ما به دنبال داستان هستیم، نه رقصِ بی‌ربطِ یک سری موجود عجیب و غریب. با وجود این‌ها، یک نویسنده‌ی توانا می‌توانست همین مأموریت نجات سولو را به مأموریت نجات ارزش‌های «جنگ ستارگان» تبدیل کند و لحظاتی حداقل سرگرم‌کننده را رقم بزند؛ چگونه؟ با کمک قابلیت‌های دیالوگ خوب.

با اینکه دیالوگ‌های قسمت‌های چهارم و پنجم مشکلات زیادی داشتند، اما باید اعتراف کرد که آن‌ها در بدترین حالت، حداقل طبیعی بودند. در طول این فیلم‌ها، هیچوقت احساس نمی‌کردید که یک نویسنده برای شخصیت‌ها دیالوگ نوشته است، بلکه انگار مثل دنیای واقعی، فی‌البداهه حرف می‌زدند؛ جادویی که ردی از آن در «بازگشت جدای» باقی نمانده. اما با وجودِ فراوانیِ دیالوگ‌های غیرطبیعی و نچسبِ سکانس افتتاحیه (لوک، در حالی که لباسی پرابهت پوشیده، «از یک نقطه نظر» التماس می‌کند: «باید به من اجازه حرف زدن داده بشه»)، بهترین مثال برای توضیح این ضعف، صحنه‌ای است که لوک برای له‌یا (کری فیشر) افشا می‌کند که برادرش است. احتمالاً خودتان متوجه شده‌اید که انگار چیزی در این صحنه می‌لنگد، انگار بازیگرها با تمام وجودشان دیالوگ‌ها را ادا نمی‌کنند و به آنچه می‌گویند ایمان ندارند، انگار نمی‌توانیم با شخصیت‌ها همذات‌پنداری کنیم و احساساتشان را درک کنیم. این در حالی است که دیالوگ‌های قسمت‌های قبل آن‌قدر به فضای فیلم می‌خوردند که شاید حتی متوجه‌ی خوب بودنشان هم نمی‌شدیم. و دیدیم که دیالوگ‌های طبیعی، چگونه در سکانس افشاگریِ دارث ویدر در قسمت پنجم، به بازیگرها اجازه می‌دهند اجرایی کم‌نقص و به یاد ماندنی داشته باشند و چگونه داستان عاشقانه بین سولو و له‌یا را خواستنی کرده بودند. دیالوگ‌های ضعیف و سرسریِ نویسندگانِ «بازگشت جدای» اما به بازیگرها اجازه نمی‌دهد در حدِ کمالشان باشند؛ مخصوصاً کری فیشر که انگار بیشتر برای کودکانِ خردسال بازی می‌کند.

از طرف دیگر، کشمکش بین سولو با لوک، اوبی-وان و له‌یا در آن سکانس از قسمت چهارم که پیش‌تر در موردش حرف زدیم، خنده‌دارترین و سرگرم‌کننده‌ترین لحظات فیلم را رقم می‌زد؛ در حالی که «بازگشت جدای»، چنین دیالوگ‌نویسیِ ماهرانه‌ای را جایگزینِ صحبت‌های خشک و نچسبِ لوک با جابا و دوستانش کرده. لوک اسکای واکر در کمال تعجب، آن شخصیت خاکی و خودمانیِ قبل که ما را عاشق خودش کرده بود، نیست؛ چهره‌ی به شدت جدی، عبوس، بی‌احساس و از دید سازندگان، خفنی دارد که مخصوصاً در پرده اول، همچون سدی است برای نزدیک شدن به او. به دیالوگ‌هایش دقت کنید:

(با لبخندی موزیانه و از خود راضی، به جابا): این آخرین اشتباهی بود که کردی.
(به سولو:) فقط نزدیک لندو و چویی بمون. ترتیبِ بقیه‌شو خودم انجام دادم.
(به تری‌پی‌اُ:) بهشون بگو اگه طبق خواسته‌ات عمل نکنن، تو عصبانی میشی و از جادوت استفاده می‌کنی.

این حرف‌ها، به خصوص آخری، فقط از دهان یک انسان مغرور و خودشیفته بیرون خواهند آمد؛ نه آن شخصیتِ دوست‌داشتنیِ قسمت‌های پیشین. این دیالوگ‌نویسی برخلاف قسمت پنجم، هیچ‌گونه کارکرد داستانی‌ای هم ندارد. در بسیاری از لحظات این پرده، دوربین، لوک را با نمای پایین به بالا نشان می‌دهد؛ نمایی که معمولاً برای ابهت بخشیدن و ترسناک کردنِ شخصیت‌های منفی و خاکستری به کار می‌رود. این نما به خوبی آشکار می‌کند که انگار سازندگان فکر می‌کردند چون لوک حالا یک شوالیه جدای است، باید شخصیت جدی‌تر، پرابهت‌تر و نترس‌تری داشته باشد؛ در حالی که شخصیت انسانی لوک بود که ما را جذبِ خودش کرد.

«بازگشت جدای» اثر متناقضی است. از یک طرف گریه و زاری‌های صاحب آن هیولای زیرزمین که لوک با بستن درب لهش کرد را به تصویر می‌کشد و از طرف دیگر، همین لوک یکی یکی سربازهای جابا (که حتماً خیلی‌هایشان همچون تری‌پی‌اُ و آرتو، به زور برای او کار می‌کنند) را به دل آن هیولای کویری می‌فرستد تا تجزیه شدنشان هزاران سال طول بکشد. در سکانس پایانی، ده‌ها خلبان می‌میرند، چندین سفینه‌ی بزرگ منفجر می‌شود، اما نه برای مخاطب و نه برای دیگر شخصیت‌ها، هیچ تأثیر و وزنِ احساسی‌ای ندارند؛ در حالی که این ضعف با لحظات پایانی فیلم که لوک و تیمش خیلی خودمانی و صمیمی به هم تبریک می‌گویند، تا حدی جبران می‌شود. «بازگشت جدای» به طور کلی دچار چنین تناقض‌هایی است: می‌خواهد «جنگ ستارگان» باشد؛ اما نمی‌داند «جنگ ستارگان بودن» یعنی ارائه‌ی داستانِ پرجزئیاتی که مو لای درزش نمی‌رود (برخلاف نقشه‌ی مضحک لوک برای نجات سولو و گاف‌های کارگردانی)؛ یعنی شخصیت‌هایی که با وجود ساده بودنشان، احساسات عمیق و قابل همذات‌پنداری‌ای را تجربه می‌کنند؛ یعنی اینکه لوک بعد از خروج از سیاره کویریِ تاتوئین، مدتی را با دوستانی که خیلی وقت است آن‌ها را در کنار هم ندیده، بگذارند؛ اما همچون جدا شدنِ لوک از سفینه خاطره‌انگیزِ هان سولو، «بازگشت جدای» هم از «جنگ ستارگان» جدا شده است.

پی نوشت: نوشتنِ نقد این سه‌گانه بیش از آنچه فکر می‌کردم، طول کشید و همین، احساس دل‌تنگی‌ای را برایم به وجود آورد. پس بگذارید با تشکر از وقتی که گذاشتید، به شیوه «جنگ ستارگان» نقد سه‌گانه‌ی دوست‌داشتنیِ جورج لوکاس و تیمش را پایان دهم:

نیرو به همراهتان.

نویسنده: متین رئیسی