جستجو در سایت

1400/01/31 00:00

نقد فیلم Inglourious Basterds | حرامزاده‌های لعنتی

نقد فیلم Inglourious Basterds | حرامزاده‌های لعنتی

  

آنچه مرا بیشتر از همه درباره‌ی ششمین فیلمِ کوئنتین تارانتینو تکان داد، جسارت این کارگردان بود. آره، تارانتینو با همان دو فیلم اول خود، جسارتش را در استفاده‌ی بی‌حد و مرز از خشونت به جهانیان ثابت کرد و به کمک داستان‌گوییِ کم‌نظیرِ این فیلم‌ها، محبوبیت زیادی را به دست آورد. اما «حرامزاده‌های لعنتی» جنس متفاوت‌تری از جسارت را به تصویر می‌کشد. مسئله این است که بیشترِ فیلم‌های جنگی، مخصوصاً آثاری که از جنگ جهانی دوم سخن می‌گویند، دشمن را نه کسی مثل شخصیت‌های اصلی داستان که به دنبال پیروزی و زنده ماندن است، بلکه کسی که باید کشته شود، به تصویر می‌کشند. فیلم‌هایی مثل «نجات سرباز رایان (۱۹۹۸)» و «ستیغ هکساو (۲۰۱۶)» در بیشترِ دقایقشان به دنبال بُعد بخشیدن به دشمن نیستند و البته اشکالی هم ندارد؛ چون مفهومی که می‌خواهند بگویند، در تضاد با این کار قرار نمی‌گیرد. اما فیلم‌های دیگری همچون «دیکتاتور بزرگ (۱۹۴۰)» یا «پیانیست (۲۰۰۲)» که می‌خواهند به شخصیت‌پردازیِ دشمن هم بپردازند، یک مزیت بزرگ دارند: آن‌ها همیشه ما را متعجب و شگفت‌زده می‌کنند. به شرطی که این آثار حرف جدیدی برای گفتن داشته باشد، از اینکه به سراغ پرداخت به چنین مفهومی می‌روند، شگفت‌زده می‌شویم؛ چرا که این، اتفاق معمولی نیست و بیشترِ فیلم‌ها به سراغ آن نمی‌روند. تازه این آثار هم باید بتوانند دشمنشان را دشمن (و شاید بد و نفرت‌انگیز) نشان دهند و هم کاری کنند که با آن‌ها همذات‌پنداری کنیم؛ که نقطه‌ی مشترکی بین آن‌ها و خودمان بیابیم. بیشترِ فیلم‌های جنگی در یکی از این دو دسته‌بندی قرار می‌گیرند؛ اما چه می‌شود اگر فیلمی در وسط این دو گروه قرار گیرد؟ چه می‌شود اگر فیلمی به طور نامحسوس‌تری ما را «متعجب» کند؟ «حرامزاده‌های لعنتی» پاسخی است به این سؤالات. پاسخی که مهم نیست طرفدار سینمای خاص باشید یا عام، اگر مشکلی با خشونتِ حاضر در فیلم ندارید، باید آن را تماشا کنید.

هشدار اسپویل: ادامه‌ی متن، داستان فیلم را لو می‌دهد.

بگذارید منظورم را با بررسیِ همان فصل اولِ فیلم بیان کنم؛ فصلی که هانس لاندا (با بازیِ کریستوف والتز) به دنبال پیدا کردنِ یهودی‌های پنهان‌شده است. حتماً به یاد دارید که لاندا (بخوانید تارانتینو) با قضیه‌ی «موش»، عقایدمان را به چالش کشید. او از این گفت که با وجود بی‌آزاریِ موش‌ها نسبت به ما، در هر صورت آن‌ها را می‌کشیم و این موجودات را به یهودی‌ها تعمیم داد. لاندا در واقع به طور غیرمعمولی، ما را به همذات‌پنداری با خودش واداشت؛ چرا که همه‌ی ما، گاهی اوقات بدون هیچ دلیل منطقی‌ای از بعضی چیزها یا اشخاص بدمان می‌آید. وقتی در حال انتخاب کردنِ بستنی هستید، در کنار طعم آن، بیشترین چیزی که توجهتان را جلب می‌کند، پوسته و کاور بستنی است. اگر این پوسته بتواند احساس خوشمزگی را القا کند (و البته، قیمت مناسبی هم در بر داشته باشد!)، احتمالاً آن بستنی را می‌خرید. اما وقتی که خود بستنی را دیدید یا چشیدید، ممکن است متوجه شوید که ظاهر و باطنِ بستنی یکی نبوده. لاندا هم از همین حس می‌گوید؛ انسان‌ها خیلی از چیزها یا اشخاص را بر اساس «حسی» که به آن‌ها می‌دهند، قضاوت می‌کنند. حال، اگر شما قدرت و مقام بالایی داشته باشید، ممکن است درِ آن شرکت بستنی‌سازی را به خاطر بازی با احساساستان تخته کنید یا ممکن است به این نتیجه برسید که این بستنی به سلیقه‌ی شما نمی‌خورد. و متأسفانه در تاریخ بشر معمولاً کسانی به قدرت می‌رسند که از آن سیر نمی‌شوند؛ کسانی که آن شرکت بستنی‌سازی را برای همیشه می‌بندند.

شاید به نظر برسد که پرونده‌ی «موش» در همین فصل باز شد و در همین فصل هم به پایان رسید، اما نکته این‌جاست که قسمت بعدی بلافاصله شخصیتی به نام آلدو رِین (با بازیِ برد پیت) را معرفی می‌کند. در هر فیلم دیگری، آلدو در تضاد کامل با لاندا می‌ایستاد و یک‌جورهایی هم همین‌طور است: اگر مفهوم حرف‌های لاندا این بود که نازی‌ها هم انسان هستند و منطق دارند، آلدو بی‌پروا می‌گوید: 

«نازی‌ها انسانیت ندارن».

اما کمی جلوتر، آلدو از سربازانش می‌خواهد که پوست سرِ ۱۰۰ نازی را جدا کنند و به او تحویل دهند! هر چه داستان جلوتر می‌رود، بیشتر متوجه می‌شویم که اگر کاپیتان میلر (تام هنکس) در «نجات سرباز رایان» نهایتِ درستکاری بود، آلدو رِین از همان انسان‌های دارای قدرتی است که با سوءاستفاده از مقامش، عقده‌هایش را خالی می‌کند (با آن زخمِ دور گردنش، تأکید می‌کند که سربازان او حتماً باید یهودی باشند). اما نکته‌ی جالب این است که نمی‌توان او را دوست نداشت! پس چرا با وجود تمام کثیف‌کاری‌هایی که می‌کند، باز هم دوستش داریم؟ تصور کنید نقش آلدو رِین را کسی به جز برد پیتِ دوست‌داشتنی و خوشتیپ بازی می‌کرد. تصور کنید به جای اینکه این شخصیت، آدمی بامزه و خوش‌لهجه باشد، فردی به شدت عبوس، جدی و بددهن معرفی می‌شد. حالا یک بار دیگر به اعمال این شخصیت نگاه کنید؛ می‌توانید در چشم‌هایش ببینید که از عدم خیانتِ گروهبان راکتمن (ریچارد ساموئل) به دوستانش، خوشحال می‌شود؛ چرا که حالا می‌تواند شاهد قتل او به فجیع‌ترین شکل ممکن باشد. او اسیرهایش (یعنی خط قرمزِ هر سربازِ درستکاری) را یا بی‌دلیل می‌کشد یا بی‌دلیل شکنجه می‌دهد (او نماد نازی‌ها را بر پیشانیِ قربانیانش حک می‌کند). صحنه‌ی پایانی فیلم، اوج این ماجراست. آلدو صراحتاً می‌گوید که به خاطر قدرت و مقامی که دارد، مجازات چشم‌گیری را تجربه نخواهد کرد. خلاصه بگویم، او تمامِ آن چیزی است که هانس لاندا در فصل اول به ما هشدار داد. تارانتینو در اقدامی قابل تحسین، به جای اینکه درک مفهوم حرف‌های لاندا را به اختیار خود مخاطب بگذارد تا آن را با مثالِ «بستنی» برای خودش شرح دهد، مفهوم مورد نظرش را در خودِ فیلم می‌سازد تا مخاطب آن را (چه در خودآگاه و چه در ناخودآگاهش) بهتر درک کند.

«حرامزاده‌های لعنتی» یک فیلم به شدت کنایی است؛ چه وقتی همان‌طور که در بالا شرح دادیم، عقایدمان را به چالش می‌کشد و چه وقتی که جای خوب و بدِ کهن الگو را عوض می‌کند. حقیقت این است که تارانتینو برخلاف شخصیت‌پردازیِ آلدو رین، سکانس انفجار سینما را با اتمسفری به شدت خوفناک و خفقان‌آور ساخته؛ به طوری که واقعاً نمی‌توان از جوری که یکی از پرمصیبت‌ترین جنگ‌های تاریخ بشر به پایان می‌رسد، لذت برد. شوشانا (با بازیِ ملانی لوران) و حرامزاده‌ها در حالی که می‌توانستند فقط با کشتنِ چهار نفر جنگ را تمام کنند، سیصد نفر را در فجیع‌ترین و حال به هم‌زن‌ترین شکل ممکن سلاخی می‌کنند؛ به گونه‌ای که یادآورِ کشتارگاه‌های خودِ نازی‌هاست. حالا منظورم از جسارت و بی‌پرواییِ تارانتینو را بهتر فهمیدید.

اما مگر می‌شود این مقاله را بدون بررسیِ شاهکارِ غیرقابل انکارِ تارانتینو، یعنی هانس لاندای شکارچی تمام کرد؟ او از آن شخصیت‌هایی است که با خصوصیات رفتاریِ عجیب و غریب خود و با کمک بازیِ بی‌نقصِ بازیگرش، دل هر مخاطبی را می‌برد. شخصیت‌های باهوش، مخصوصاً اگر شخصیت منفیِ داستان باشند، کاراکترهای دیگر و البته نویسنده‌ی داستان را در تنگنایی اساسی قرار می‌دهند و درنتیجه، موجبِ هر چه بیشتر لذت بردنِ ما از فیلم می‌شوند. پربیراه نیست اگر بگوییم ایده‌ی تشکیل کل داستان، از خلق چنین شخصیتی به وجود آمده، و چه خوب که چنین شخصیتی خلق شد.

در انتها اما ممکن است رنگ عوض کردنِ یهوییِ لاندا برای خیلی از مخاطبان غیرقابل قبول باشد، ولی توجه داشته باشید که این اتفاق، با منطق داستان که از این آدم شخصیتی بازیگوش و تا حدودی دیوانه می‌سازد، به شدت سازگار است. اصلاً خودِ لاندا در فصل اول یک دیالوگ کلیدی را خطاب به مزرعه‌دار می‌گوید:

«در زمان اِشغالِ کشورتون توسط ما».

بر اساس این دیالوگ هوشمندانه، لاندا می‌داند که شکست آلمان اجتناب‌ناپذیر خواهد بود‌. او می‌داند که جنگ یا حالا به دست او تمام می‌شود یا همان‌طور که در دنیای واقعی به پایان رسید.

بگذارید گریزی هم به دیالوگ‌ها بزنیم. گفتگوی شخصیت‌ها هرچند به اندازه‌ی فیلمی مثل «داستان عامه‌پسند (۱۹۹۴)» به یاد ماندنی نیست، اما طبق معمولِ کارنامه‌ی تارانتینو، عجیب و غریب و فوق‌العاده است. دیالوگ‌های هر شخصیت نه تنها فقط مخصوص خودِ اوست، بلکه از آشکار کردنِ مستقیمِ احساساتش هم (همچون هدف واقعیِ لاندا) امتناع می‌کند. اما خوب، این گفتگوهای سینمایی بدون ایراد هم نیستند. مثلاً لازم نیست که ما کلاس درسِ ساموئل ال جکسون (راویِ داستان) را درباره‌ی اشتعال‌پذیریِ فریم فیلم‌ها بشنویم؛ همین‌قدر که «ببینیم» آن‌ها چه غوغایی برپا می‌کنند، کافی است. حتی اگر تارانتینو اصرار بر دادنِ این توضیحات داشت، بهتر می‌بود که آن‌ها را به‌طور نامحسوس‌تری بیان کند.

اما در میان تمام خشونت‌ها و تاریکی‌های پایان فیلم، تارانتینو از عشقش به سینما می‌گوید. اگر در «روزی روزگاری در هالیوود (۲۰۱۹)» بازیگرهای سینما زندگیِ شارون تیت را نجات دادند، در «حرامزاده‌های لعنتی»، سینما کل دنیا را نجات می‌دهد.

منتقد: متین رئیسی