۱۱:۱۱ساعتی برای فرار و ماندن: مرزِ پارهپارهی انسان…

در زیرِ آن آتشِ بیامان، دو تن بر نیمکتهایی دراز کشیدهاند که بیشتر به تابوت میمانند تا تخت. انگار عشق، آخرین بازماندهی فاجعه است که در دل دود و خاکستر، هنوز نفس میکشد.
بهاره رهنما در این نمایش جهان را از دل همان لحظهی انهدام میبیند؛ جایی که برجها میریزند، اما انسان هنوز در حال جر و بحث عاشقانه است. گفتوگوهای زن و مرد، یادآور بازماندگانیست که میان صدای انفجار و زنگ تلفن، هنوز نمیدانند با کدام فاجعه باید روبهرو شوند: سوختن شهر یا سوختن درون خودشان.
زن، وجدانِ زندهی این نمایش است؛ کسی که در میان شعلهها، هنوز دنبال معنا میگردد. مرد اما شبیه جهانیست که اخلاق را فراموش کرده و فقط میخواهد «از نو شروع کند»؛ بیآنکه بداند در جهانی ویران، هیچ شروعی پاک نیست.
دو نیمکت، دو تابوت، دو مرد، و پیراهنهایی با شمارهی ۱۱. همه چیز در تکرار عددی نحس میچرخد؛ عددی که بهجای نشانهی ساعت آرزو، به نشانهی خطای انسان بدل شده است.
در این نمایش، هر عشق به فاجعه میرسد و هر فاجعه، در چهرهی عشقی تکرار میشود.
زن، در پایان میگوید: «جنگ خوبی هم دارد؛ بعد از آن، آدمها دیگر آن آدمِ قبل نیستند.»
و همین جمله، شاید خلاصهی تمام نمایش باشد،اینکه جنگ همیشه در بیرون آغاز میشود، اما در درون ادامه مییابد؛ در دلِ ما، در وجدانهای نیمهزندهای که هنوز یاد نگرفتهاند چگونه انسانی بمانند.
«۱۱/۱۱» نه دربارهی سقوط برجهاست، نه دربارهی عشق، بلکه دربارهی لحظهای است که هر انسان با خودش روبهرو میشود؛ در ساعتِ ویرانی.
نمایش «۱۱/۱۱» بهاره رهنما را میتوان نه صرفاً یک بازخوانی متن نیل لابیوت، بلکه آینهای استعاری دانست که بر صورت امروز ما گرفتهاند؛ جایی که آدمها نه میان برجهای فرو ریخته، که در میان ویرانههای وجدان خویش سرگرداناند.
بیش از آنکه بازخوانی نمایش نیل لابیوت باشد، تجربهای استعاری از فروپاشی درونی انسان معاصر است. این اجرا فاجعهای بیرونی را بهانه میکند تا ویرانی درونی آدمی را نشان دهد؛ جایی که عشق، وجدان و ترس در هم گره میخورند
ما هر روز در دو راهی میایستیم و یکی از ما به فرار میاندیشد، دیگری به ماندن.
و نمایش همان پارهپاره بودن انسان را مجسّم میکند؛ انسانی که میان ماندن و گریز، حقیقت و دروغ، عشق و مسئولیت در نوسان است.
هرچند ریتم کند و گفتوگوهای طولانی گاه از ضرباهنگ اثر میکاهد، اما «۱۱/۱۱» در نهایت به آینهای بدل میشود که در آن تماشاگر چهرهی خود را میبیند: آیا در لحظهی بحران، حقیقت را برمیگزیند یا فرار را…
اینجا تراژدی نه انفجار و مرگ، که دوپارگی انسان است؛ انسانی که میخواهد هم عاشق بماند و هم فراری، هم اخلاقی باشد و هم بقاجو.
«۱۱/۱۱» نه میخواهد ما را به یاد یازدهم سپتامبر بیندازد، نه حتی حادثهای مشخص در تاریخ. این نمایش بیشتر به یادمان میآورد که هر روز، در هر جامعه، فجایع جمعی بهانهای میشوند برای آشکار شدن زخمهای فردی. سؤال اصلی روی صحنه این است: وقتی دیوارها فروریختند، تو به آغوش چه کسی پناه میبری؟ به حقیقت یا به دروغی نجاتبخش؟
شاید راز اصلی تأثیرگذاری «۱۱/۱۱» در همین پرسش بیپاسخ نهفته باشد: ما هر کدام فاجعهای ناتمامیم، با ساعتِ ۱۱:۱۱ در دست، که یا آرزو میکنیم بمانیم، یا جرأت میکنیم که برگردیم.
یکی از جزئیات نمادین نمایش، پیراهنهای شمارهی ۱۱ است که هر یک پشت آن نامی متفاوت دارد — یکی ریوالدو و دیگری روماریو. شاید اگر هر دو پیراهن یک نام داشتند، چرخهی تکرار و دوگانگی انسان در اثر معنای دقیقتر و یکپارچهتری پیدا میکرد. این دو نام متفاوت، درست مانند دو نیمکت، دو مرد و دو راه پیشروی انسان، حس تضاد و پارهپاره بودن را تقویت میکنند؛ اما گاه برای تماشاگران، انسجام استعاری کمی پیچیده و پراکنده به نظر میرسد. با این حال، همین انتخاب کارگردان، تأکیدی بر آن است که در فاجعه و بحران، حتی نشانهها و سمبلها نیز ممکن است گسسته و متناقض باشند، همانگونه که خود انسان در لحظات سخت گسسته میشود.
بازی بهاره رهنما در مرز این پارهپاره بودنِ انسان معاصر بسیار حائز اهمیت است. او نه تنها نقش زن درگیر میان عشق و وجدان را بازی میکند، بلکه بدن و صدای خود را به میدان نبرد میان این دو تبدیل میسازد. صدای او و حتی رفتار صورتش بهطور دقیق در خدمت فضا و روح قصه قرار گرفته است. در لحظههایی که لبخند میزند، خستگی جهان از گوشهی چشمش میچکد، و در سکوتهای طولانیاش، طنین فریادی شنیده میشود که ادا نمیشود.
این نمایش نه پاسخی روشن، که پرسشی تلخ پیش روی ما میگذارد؛ پرسشی دربارهی انسان امروز که در ویرانهی وجدانش هنوز دنبال پناه میگردد.
نمایش ما را در آینهای تکه تکه میگذارد تا بپرسیم: وقتی جهان در شعله میسوزد، ما چه کسی هستیم؟