جستجو در سایت

1398/07/13 00:00

وقتی همه انتخابشان را کرده اند

وقتی همه انتخابشان را کرده اند

 نقدی بر «ماجرای نیمروز: رد خون» با نگاهی ویژه به شخصیت‌‌پردازی فیلم


«رد خون» در لفظ حداقل حامل دو معناست؛ به یک معنا، دنبال‌کردن رد خون ریخته شده است برای یافتن عامل خون‌ریز. چنان‌که در فیلم، گروه اطلاعاتی جمهوری اسلامی به‌دنبال ازبین‌بردن سرکرده منافقان در خاک عراق هستند تا انتقام خون‌های ریخته‌شده را بگیرند. در معنای دیگرش اشاره به خانواده‌ای است که دوپاره شده، مقابل هم قرار گرفته‌اند و ردی از خون و ژنتیک هر کدام در دیگری وجود دارد. چنان‌که در ماجرای تشکیل گروهک منافقین این گونه شد. یعنی خانواده‌هایی بودند که عضو یا اعضایی از آن‌ها پشت به وطن کردند و حتی به روی هم‌وطن خود اسلحه کشیدند. در فیلم مهدویان هم شاهد زنی هستیم که همسر، فرزند و برادرش این‌سو مانده‌اند و خودش آن‌سو به سازمان مجاهدین پیوسته است. پس رد خون را باید این‌‎جا جست‌وجو کنیم.


صحنه آغازین فیلم جایی است که صادق (جواد عزتی) می‌خواهد تابوتی را که جنازه یک منافق داخلش قرار دارد از تابوت شهدا جدا کند. این شروع خوب و مربوطی است که در ادامه به یک گزافه‌گویی می‌افتد. انگار قرار است مهدویان در دقایق زیادی همچون یک «آنچه گذشت» یادمان بیاورد در «ماجرای نیمروز ۱» چه دیده‌ایم و با چه کسانی طرف بوده‌ایم. کدام‌هایشان هنوز هستند و چه کسانی دیگر نیستند، شهید شده‌اند یا از گروه جدا شده‌اند؟ و چه کسانی اضافه شده‌اند؟ ما در یک‌سوم اول فیلم شاهد خرده‌داستان‌هایی هستیم که هیچ ربطی به درامی که قرار است با آن روبه‌رو شویم ندارند. شخصی به گروه اضافه شده که می‌شنویم در انتخابات شرکت کرده است، اما به قصه فیلم ربطی ندارد. لابد قرار است تیپ آدم‌هایی را بازی کند که بین مأموریت اطلاعاتی‌شان و ورود به سیاست مردد بوده‌اند.


اساسا آدم‌های فیلم در حد تیپ باقی می‌مانند و هرگز شخصیت نمی‌شوند. چون شخصیت از تضاد می‌آید. تضاد به معنای مسئله‌داشتن و در کشمکش‌بودن با خود، اطرافیان، ایدئولوژی و جامعه است. آدم‌های «رد خون» همه از پیش تصمیمشان را گرفته‌اند و راهشان را انتخاب کرده‌اند؛ بنابراین فاقد هرگونه تضادی هستند. صادق به‌کل سخت‌گیر است و البته بدبین به نفوذی‌ها. او به کاریکاتوری از صادق قبلی تبدیل شده و اساسا کوچک‌ترین سمپاتی‌ای در مخاطب ایجاد نمی‌کند. آن‌قدر بدون کنش است که حتی به شهیدشدن نیروی خوبش، شادکام، هم واکنشی ندارد؛ و تازه یک‌چیز بدتر این‌که در چندجای فیلم از موضع انفعال وارد می‌شود و تهدید به استعفا می‌کند.


در واقع درحالی‌که مسئله دوراهی تعهد سازمانی و زندگی شخصی می‌تواند به یکی از بزرگ‌ترین گره‌های داستانی تبدیل شود به‌راحتی آدم ما در این‌باره تصمیمش را از پیش گرفته است. تازه «کمال» هم پس از اینکه از موضوع باخبر می‌شود دچار هیچ‌گونه تردیدی نمی‌شود. او می‌داند که می‌خواهد برود خواهرش را به‌خاطر اصول شخصی خودش بکشد. بدتر اینکه رفتار او هم ربط خاصی به تعهد سازمانی یا میهنی ندارد.‌


همچنین کمال (هادی حجازی‌فر) را داریم که تیپ آدم‌های تندرو، خودسر و انتقام‌جو را بازی می‌کند. او بیش از آنکه امتداد کمال «ماجرای نیمروز ۱» باشد گویی که از «لاتاری» بریده شده و به «رد خون» الصاق شده است، همان‌قدر تندرو و متعصب. او هم فاقد هر گونه تضادی است و تصمیمش را از پیش گرفته است. ضمنا هیچ‌گونه نکته دوست‌داشتنی‌ای هم ندارد که حس ما را برانگیزد. یک تیپ سومی هم داریم که آن را «مسعود» (مهدی زمین‌پرداز) نمایندگی می‌کند. تیپ آدم‌هایی که اعتماد می‌کنند، خوش‌بین هستند و البته از اعتمادشان ضربه می‌خورند. او و نیروی نفوذی‌ای که باعث قتلش می‌شوند هیچ‌کدام نقشی در پیشبرد درام ندارند.


آدم دیگر فیلم، «افشین» (محسن کیایی) است که متوجه می‌شویم همسرش جزو مفقودین جنگ بوده است. اجازه دهید در این‌جا ما نیز اشتباه مهدویان در دیر ورود کردن به درام اصلی را تکرار نکنیم و وارد داستان شویم! «افشین» حین نگاه‌کردن به عکس‌هایی که از مقر منافقین در عراق گرفته شده اتفاقی با عکس همسر مفقودشده‌اش روبه‌رو می‌شود. بدین‌ترتیب او متوجه می‌شود همسرش، «سیما» (بهنوش طباطبایی)، به منافقین پیوسته است. جالب است که «افشین» کوچک‌ترین تعهدی به کار سازمانی‌اش ندارد و به‌راحتی عکسی را که برای سازمانش خیلی مهم است به دلایل شخصی پنهان می‌کند. از همین رفتار او متوجه می‌شویم که افشین کوچک‌ترین تردید و درگیری ذهنی‌ای در خود ندارد. در واقع درحالی‌که مسئله دوراهی تعهد سازمانی و زندگی شخصی می‌تواند به یکی از بزرگ‌ترین گره‌های داستانی تبدیل شود به‌راحتی آدم ما در این‌باره تصمیمش را از پیش گرفته است. تازه «کمال» هم پس از اینکه از موضوع باخبر می‌شود دچار هیچ‌گونه تردیدی نمی‌شود. او می‌داند که می‌خواهد برود خواهرش را به‌خاطر اصول شخصی خودش بکشد. بدتر اینکه رفتار او هم ربط خاصی به تعهد سازمانی یا میهنی ندارد.‌


با ترسیم همه این‌ها، اِشکال کار آن‌جایی ظاهر می‌شود که ما هیچ‌کسی را در جبهه حق نداریم تا با او همذات‌پنداری کنیم یا لاأقل دوستش داشته باشیم. اما وقتی در سوی مجاهدین (باطل) قرار می‌گیریم نسبت به «سیما» و دوستش، «زهره» (هستی مهدوی‌فر)، سمپاتی پیدا می‌کنیم


می‌رسیم به شخصیت زن فیلم. گفته می‌شود «سیما» اسیر جنگی بوده که به ناچار برای گریختن از دست بعثی‌ها به سازمان مجاهدین پیوسته است؛ درحالی‌که ناچار بودن، پشیمانی یا حتی تردید را هرگز در او نمی‌بینیم. او از خیانت به وطن پشیمان نیست. چیزی که ما می‌بینیم این است که از بودن بین مجاهدین اصلا ناراضی نیست. فقط و فقط یک دلبستگی داخل میهن دارد که آن هم فرزندش است.


با ترسیم همه این‌ها، اِشکال کار آن‌جایی ظاهر می‌شود که ما هیچ‌کسی را در جبهه حق نداریم تا با او همذات‌پنداری کنیم یا لاأقل دوستش داشته باشیم. اما وقتی در سوی مجاهدین (باطل) قرار می‌گیریم نسبت به «سیما» و دوستش، «زهره» (هستی مهدوی‌فر)، سمپاتی پیدا می‌کنیم، دلمان برایشان می‌سوزد که همراه اندیشه‌های انحرافی شده‌اند. عجیب است وقتی «سیما» به خاک و خون کشیده‌شدن و آتش‌گرفتن هم‌وطنانش را می‌بیند خم به ابرو نمی‌آورد، اما وقتی خودش با سایر منافقان در تنگه گیر می‌کند ما در کمال تأسف بهشان حس دلسوزی پیدا می‌کنیم. میزانسن به قدری اشتباه است که ما به‌جای خوشحالی از توقف پیشروی منافقان، درگیر پای قطع‌شده زهره که با تمام جزئیات نمایش داده شده می‌شویم.


 اول فیلم با آخر فیلم چه فرقی می‌کند؟ اصلا چیزی شروع نشده که پایان بپذیرد. فارغ از اتفاق تاریخی، در قصه فیلم همه‌چیز همان که بوده، باقی می‌ماند.


به شکل عجیبی در صحنه قلع‌و‌قمع‌شدن منافقان، هیچ جمعیتی از نیرو‌های خودی نمی‌بینیم. یعنی نیرو‌های مجهز منافقان که یکی پس از دیگری شهر‌ها را می‌گیرند و پیش می‌آیند ناگهان در مقابل چهارپنج (!) نیروی کلاشینکف‌به‌دست جبهه خودی (که یکی‌شان هم «کمال» است) گرفتار می‌شوند و با چند شلیک هلیکوپتر به کلی از بین می‌روند. در صحنه مضحکی در همین لحظات ناگهان «سیما» به اراده فیلم‌ساز بی‌سیم به دست می‌گیرد تا ارتباطش با کمال برقرار شود و صحنه‌ای به‌اصطلاح اشک‌آور را رقم بزند!


در نهایت صحنه پایانی فیلم را داریم که باز خنثی و دوست‌نداشتنی است. «سیما» خودش را به اکباتان رسانده و با فرزندش در پارک مواجه می‌شود. این‌جا می‌بینیم که او به فرزندش هم علاقه خاصی نشان نمی‌دهد. بدون احساس خاصی فرزندش را نگاه می‌کند و راحت از او جدا می‌شود. در ادامه «افشین» می‌آید کنارش می‌نشیند. «کمال» هم آن بالا با اسلحه دوربین‌دار در کمین است. باز در این صحنه به‌شکل اشتباهی ما امیدواریم نزند! یعنی ما نه طرف «کمال» و «افشین» که طرف «سیما» هستیم.


«سیما» در گفت‌وگویش با «افشین» او را متهم به افکار ارتجاعی می‌کند. (یعنی «سیما» همچنان پشیمانی از منافق‌شدن را نشان نمی‌دهد!) آیا افکار افشین ارتجاعی است؟ پاسخی وجود ندارد. «افشین» در اوج انفعال، فقط «سیما» را راهنمایی می‌کند طوری برود که تیر نخورد. «کمال» هم تیر را نمی‌زند. معلوم است در اینجا که هیچ‌کس هیچ‌کاری نمی‌کند، او هم نمی‌زند! به کل تعلیقی هم به وجود نمی‌آید. «سیما» می‌رود. «صادق» سر و کله‌اش پیدا می‌شود. «افشین» و «کمال» سلاح‌هایشان را تحویل می‌دهند و می‌روند. نمای لانگ از بالا می‌بینیم. «صادق» می‌نشیند. ما می‌مانیم و صادقی که دوستش نداریم. اول فیلم با آخر فیلم چه فرقی می‌کند؟ اصلا چیزی شروع نشده که پایان بپذیرد. فارغ از اتفاق تاریخی، در قصه فیلم همه‌چیز همان که بوده، باقی می‌ماند.


فیلم های مرتبط

افراد مرتبط