جستجو در سایت

1400/08/19 00:00

یک قهرمان ناتمام

یک قهرمان ناتمام

فیلم قهرمان پروژه‌ای از اصغر فرهادی برای ارائه یک استدلال در راستای نسبی بودن مفهوم قهرمان است. فرهادی برای این قصد، طبیعتاً با ارائه روایتی، که با محوریت شخصیت اصلی داستان پیش می‌رود، باید درباره چیستی مفهوم قهرمان پرسش ایجاد کند. در آثار او، معمولا همین پرسش‌ها راه را برای به چالش کشیدن مفهوم مورد نظرش، که این‌جا مفهوم قهرمان است، هموار می‌کنند.

مشخصه شخصیت‌پردازی آثار فرهادی این است که تعمداً قابلیت قهرمان شدن شخصیت‌های اصلی را از آن‌ها سلب می‌کند. اما در این‌ اثر که موضوع اصلی چیستی قهرمان است، چنین روشی را چگونه باید به کار برد؟ آیا بدون خلق یک قهرمان خاص در قصه، به چالش کشیدن مفهوم عام قهرمان، امکان دارد؟

فرهادی برای حل تناقض مذکور اگر مسیر موفقی را طی می‌کرد، این فیلم به مثابه گسستی در کارنامه او محسوب می‌شد. در این راستا او متد آشنا اما بسیار مناسبی را انتخاب کرده است؛ تبدیل یک قهرمان به یک ضدقهرمان. اگر این الگو با موفقیت دنبال می‌شد، همه‌چیز برای روایتی در راستای هدف، که استدلالی در نسبی بودن مفهوم قهرمان است، مهیا بود. اما این فیلم با این‌که یک آغاز حساب‌شده و دقیق دارد، از نقطه‌ای سقوط می‌کند و از دست می‌رود!

در نیمه ابتدایی فیلم همه‌چیز خوب پیش می‌رود، و در سیر قهرمان به ضدقهرمان، آن نسبی‌گرایی با یک روند باحوصله پررنگ‌تر می‌شود. آن پرسش اصلی، همراه با شخصیت اول فیلم، در حال شکل‌گیری‌ست. عمل قهرمانانه، آیا واقعا از او قهرمان ساخته است یا نه؟ برای عمق بیشتر این پرسش، عناصر مختلفی با ورود طبیعی به روایت، اثر می‌گذارند. اعتراف‌ خود شخصیت (جدیدی)، افشاگری‌های شخصیت طلبکار (تنابنده)، مبالغه‌های جامعه و رسانه‌؛ به واسطه این موارد عمل  قهرمانانه داستان با موفقیت دچار شبهه می‌شود.

این حرکت تدریجی، الگوی «قهرمان به ضدقهرمان» را خوب پیش می‌برد. تا آن‌جا که قهرمان این قصه با مسئله فرمانداری درگیر می‌شود و باید خود را اثبات کند، همه چیز با قصه، و نه شعار، جلو رفته است. اما انگار پس از سکانس درگیری جدیدی و تنابنده با یک فیلم دیگر مواجه هستیم! درست در این نقطه سقوط شروع می‌شود.

دیگر به‌جای پی گرفته شدن گره اصلی قصه، که باید سرنوشت سکه‌ها و آن زن محوشده باشد، با تزریق مفاهیمی گل‌درشت مواجه هستیم. این باعث می‌شود که حفره‌هایی در قصه باقی بماند، مثلاً اینکه صاحب اصلی سکه‌ها کجاست و با وجود رسانه‌ای شدن این قضیه چرا خود را نشان نمی‌دهد؟ و یا اگر آن زن که دیدیم خودش صاحب سکه‌هاست، پس همه آن‌چه که پس از شبهه ایجادشده دیدیم، عبث بوده است!

مسئله این است که فرهادی از این‌جا به بعد تغییر شیوه خود را پس می‌گیرد. و با این استدلال که حل این حفره‌ها بر عهده مخاطب است، قصه را رها کرده و روایتی دیگر را پی‌ می‌گیرد. پس شعارهایی درباره خیریه، زندان و اخلاق، جای آن روایت حساب‌شده را می‌گیرد! از این‌جا به بعد ما دیگر نه «قهرمان» داریم، نه «ضدقهرمان» و نه داستان.

تا پایان فیلم دیگر انگار فقط شخص فرهادی است که حضورش حس می‌شود‌. که انگار تصمیم گرفته - احتمالاً من‌باب خوشایند اسکار و طرفداران خاص خود - آن شیوه امتحان‌شده‌اش در رها کردن روایت و کامل نشدن آن برای زیاد شدن دوز نسبی‌گرایی را دنبال کند. پس فیلمی که می‌توانست بهترین اثر او باشد را به مسلخ ‌برد. حیف!