ذوب شدگان

فروشنده فیلمی متوسط در کارنامه فرهادی و نمایشی از تلاش نافرجام او برای مخاطب پسند شدن سبک فیلمسازیاش است. این فیلم، تجربهی رواییِ نسبتا متفاوتی از این کارگردان است که با استفاده از همان مولفهها و المانهای همیشگیاش این بار ظاهرا به «ارجاع بینامتنی در متن» روی میآورد و از اجرای یک نمایشنامهی معروف در دلِ اثرش احتمالا جهت بهتر شناساندن قصه و شخصیتهایِ فیلم استفاده میکند. البته نتیجهی کار فیلمی کم اثر از آب درآمده است.
آنچه که باعث میشود بگوییم فرهادی کمی به سمت مخاطبپسند شدن حرکت کرده احتیاط بیشتر او در به کار بردن تعلیقهای همیشگیاش، احتیاط در معماپردازی در فیلمش و همچنین پایانبندی آن است. البته یکی از علل آن ضعیف بودن خود بن مایهی قصه است که حتی روی شکلگیری شخصیتها هم اثر منفی دارد. اما از طرف دیگر به نظر میرسد فرهادی میخواهد فیلمش را عوام فهمتر و واضحتر از امثال جدایی روایت کند. ولی نه تنها این اتفاق نیفتاده بلکه از مرز باریک بین مفهومزدگی و محتواسازی عبور کرده و به ورطهی شعارزدگی افتاده است، آن هم با دیالوگهای گل درشت و رفتارهایی که در شخصیتها بخصوص عماد دیده میشود.
مسالهی دیگری که بیش از هرچیز به چشم میآید این است که احتمالا خودِ فیلمساز هم حس کرده که بعد از چند اثر خیلی دیده شدهی اخیرش به نوعی مولفههای مشترک آثارش به کلیشه تبدیل شده و حتی در بعضی موارد، بین مردم به هجو و طنز کشیده شده است. دیگر حالا قشر زیادی از جامعه چه علاقمند به فرهادی و چه غیرعلاقمند به او، او را با تعلیقهای فرهادیوار و پایانهای باز و نیمهتمامش میشناسند. پس این خطر به طور واضحی حس میشود که در این فیلم هم این کلیشه، فیلم را لو بدهد و تماشاگر بتواند حدس بزندش. این گریز فیلمساز در بعضی قسمتهای فیلم دیده میشود و در پایانبندی هم به طور محسوسی حس میشود. اما نه تنها این گریز موفقیتآمیز نبوده بلکه فیلم را کماثرتر و شعارزدهتر کرده است.
از طرفی روایت متفاوت فیلم به استفادهی ظاهرا بینامتنی فرهادی و در واقع درونمتنی از یک نمایشنامهی معروف برمیگردد که فیلمساز آن را در بدنهی قصهاش قرار داده است. چیزی که قبلا در فیلمهای او ندیده بودیم. اجرایی از «مرگ فروشنده» آرتور میلر که اثری بسیار مشهور نزد اهل هنر و ادبیات نمایشی است در بدنهی قصه جای داده شده البته بدون اینکه لزوما ربطی به آن داشته باشد یا همخوانی فضا بین نمایشنامه و فیلم برقرار باشد. یعنی این سوال پیش میآید که آیا فرهادی صرفا قصد ادای دین به میلر و «مرگ فروشنده» او را داشته یا قرار بوده بیشتر از این اندازه باشد؟ (شبیه کاری که ایناریتو در بردمن انجام داده که البته آنجا هم چیزی بیشتر از یک ادای دین است و در واقع فرم تئاترگونهاش در فرم فیلم تنیده شده است) اگر صرفا ادای دین بوده پس احتمالا از «مرگ فروشنده» میتوانست در هر کدام از فیلمهای جدایی و گذشته و درباره الی و چهارشنبه سوری و شهر زیبا و رقص در غبار هم به همین بیربطی استفاده کند. یا ویلیِ تئاتر میلر ارتباطی با پیرمرد جنایتکار(یا نیمه جنایتکار!) فروشنده دارد و ما متوجهش نشدهایم؟
فروشنده طبق معمول دیگر فیلمهای فرهادی در بسیاری دقایق با تکنیک دوربین روی دست فیلمبرداری شده است و حالا ما در جایی هستیم که نمیدانیم باید طبق اصول از این موضوع انتقاد کنیم یا دیگر به عنوان سبک فرهادی بپذیریمش! البته ما همچنان روی اصول خود میایستیم و به این دوربین روی دست بیمنطقِ سرگیجهآور انتقادمان را میکنیم. این دوربین روی دست بودن شاید در دقایقی مخصوصا دقایق اولیه فیلم و حرکت روی پلهها تا حدودی منطقی و قابل تحمل باشد اما در خیلی دقایق دیگر فیلم کاملا حواس پرت کننده و بیمنطق است. مثلا جایی از فیلم که شخصیتها در آرامشی مستقر شدهاند و ساکن در خانه هستند دیگر این روی دست بودن دوربین منطقش را از دست میدهد و مخصوصا حوالی صحنه تئاتر و پشت صحنه تئاتر که اصولا هنر ایستایی و سکون است دیگر دوربین روی دست خیلی بیربط به مساله است و مثل همیشه تکان تکانهای دوربین امکان گرفتن یک قاب دیدنی و کامل را میگیرد که خب وقتی بدانیم فرهادی به قاب مورد نظر ما اعتقادی ندارد این مساله هم خود بخود حل میشود!
قصهی فیلم بلافاصله با یک بحران شروع میشود و این افتتاحیهای است که در فیلمهای قبلی فرهادی کمتر دیده بودیم. بحران، فرو ریختن احتمالی آپارتمان است و ساکنین از جمله عماد و رعنا مجبور به ترکِ ساختمان هستند. حالا این زوج که موقعیت آرام قبلی خود را از دست دادهاند باید به دنبال خانهی جدیدی برای سکونت باشند. این خانهی جدید توسط یکی از دوستان هنریشان یعنی بابک پیشنهاد میشود و بدین ترتیب زوج جوان وارد آپارتمان جدید میشوند. از طرفی مستاجر قبلی هنوز اثاثیهاش را از آنجا نبرده و علیرغم پیگیریهای مختلف دنبالشان نمیآید و این جرقه و نشانهای برای دردسر و ناآرامی میشود. در ادامه نقطهی عطفِ اول فیلمنامه اینجا رخ میدهد که یک روز رعنا که منتظر عماد است درب خانه را بیهوا باز میکند و بلافاصله میرود حمام. در نتیجه شخص ناشناسی وارد خانهشان میشود و اتفاقی برای رعنا میافتد که تمام آرامش این زوج را بهم میزند. معمایی که بوجود میآید این است که شخصی که وارد خانه شده چه کسی بوده و معمای ظاهرا بیاهمیتتر بعدی این است که شخص مذکور دست به چه اندازه تعرضی زده است؟ اطلاعات جدیدی که توسط همسایهها در اینجای فیلم به ما و عماد و رعنا میرسد این است که مستاجر قبلی زنی ناجور بوده که رفت و آمدهای مشکوک داشته است. آن عنصر همیشگی فیلمهای فرهادی یعنی ناگفتهها از این جای فروشنده است که به چشم میآید. بابک چیزی میدانسته که به رعنا و عماد نگفته و همین ناگفته به طور مشخص روی زندگی آنها تاثیر گذاشته. از اینجای فیلم به بعد ما شاهدِ بروز آن خویِ عصبی و خشن شخصیت عماد میشویم. یک جور تحول که به طور شدیدی در مدت کوتاهی (و نه به مرور) رخ میدهد. معلم فرهنگی و خوشمشرب و باحوصله خیلی زود به مردی عصبی، کم صبر و متجاوز تبدیل میشود. کسی که انگِ مزاحمت در تاکسی بهش هیچ جور نمیچسبد به راحتی به حریم خصوصی گوشی دانشآموز خود ورود میکند.
موضوع سوال برانگیز دیگر این است که چرا عماد و رعنا و حتی همسایگان در لحظات پس از اتفاق، به طور عجیبی از پلیس خبر کردن برای چنین حادثهی هولناکی خودداری میکنند؟ عجیبتر اینکه مسئولین بیمارستان هم به پلیس خبر کردن اعتقادی ندارند و در نتیجه خود عماد دست به کار میشود تا عامل این اتفاق را محاکمه کند. عماد با پیگیری فراوان و از طریق وانتی که جا مانده بوده به سرنخهایی از عامل میرسد و نهایتا اتفاقی خود عامل را گیر میاندازد و انتقامش را میگیرد. وانتی که فقط سوژهی خوبی برای فیلمنامهنویس به حساب میآید وگرنه برای ما که جز برانگیختن سوال کارکرد دیگری ندارد. اینکه اصلا چرا پیرمرد موقع فرار از وانت استفاده نمیکند و حالا فرض براینکه سوییچ را جا گذاشته چرا زودتر دنبال وانت نمیآید؟ چرا باید چند روز بعد که موقع خوبی از نظر فیلمنامهنویس است باید دنبالش بیاید؟
عجیب اینکه پس از پروسهی جستجو دنبال متجاوز و مورد اتهام قرار گرفتن دیگران بالاخره در پایان مشخص میشود عامل اتفاق همان پیرمردِ کمتوان و به نظر محترم بوده است. درست است که در نگاه اول باعث میشود جا بخوریم و غافلگیر شویم اما همان اندازه هم سخت باورش میکنیمِ و حتی باورش نمیکنیم. هیچ جور نمیشود پذیرفت که چنین شخصی باعث آن اتفاق عجیب شده باشد و به راحتی هم آن طور صحنه را ترک کرده باشد. طوری که جایی از فیلم یکی از همسایهها میگوید دنبالش دویدم اما بهش نرسیدم و در رفت. چطور میشود این شخص با دستور فیلمساز جوراب از پای درآورد و با پایی خونین و قلبی خسته این چنین پلهها را پایین بیاید و از مهلکه بگریزد بدون اینکه کسی بتواند بگیردش. نمیگویم هیچ جور شدنی نیست و قابل اتفاق افتادن نیست، بلکه معتقدم این اتفاق خیلی باور نکردنیست و بیش از پیش ذهن ما را به این سمت میبرد که نکند آقای کارگردان مثل یک جوان بیتجربه، محو ایدهی خودش شده باشد و شوکه کردن و سورپرایز کردن ما را به محکم بودن و واقعی بودن قصه ترجیح داده باشد. بدون شک این یک پاشنه آشیل برای درامنویس بزرگی همچون فرهادی به حساب میآید. بالاخره در پایان فیلم، فرهادی تصمیمش را میگیرد و به شکلی عامل جنایت توسط عماد تنبیه میشود و انتقامی گرفته میشود که حتی منجر به مرگ پیرمرد میشود. من تعجب میکنم چطور بعضی فریاد میکنند که عمادِ فیلم فروشنده بیغیرتی میکند و یک متجاوز به حریم خانوادهاش را به راحتی میبخشد در حالیکه اتفاقا متجاوز در پایان فیلم به طور شدیدی بخصوص به لحاظ روحی تحقیر و تنبیه میشود.
اما مسالهی دیگری که باید بیان بشود این است که در زیرلایهی این قصه، یک مفهوم و دیدگاهی از سوی فرهادی طرح میشود که بخصوص در یکی دو دیالوگ کاملا نمود پیدا میکند. مفهوم اول در دیالوگی از عماد نمود پیدا میکند، آنجا که میگوید: «کاش میشد این شهر رو خراب کرد و دوباره از نو ساخت». ایدهای که دیده میشود این است که فرهادی میخواهد شهری را که بر روی خشتهای کج بنا شده و به ثریا رفته را بکوبد تا دوباره ساخته شود. به بیانی جامعهای که به سمت عصبیت، دروغ، فساد و هوا و هوسهایش رفته است را میخواهد از نو بسازد. این حرفِ بزرگی است و تئوری خیلی خیلی بزرگتر از حد چنین فیلم و چنین قصهای. آن هم وقتی که یک قصهی آزمایشگاهی این چنینی را به جامعه، نسبت میدهیم و در نتیجه نمیشود خیلی جدیاش گرفت. مفهوم دیگر موضوعِ به مرور زمان گاو شدن است. آنجا که عماد در جواب یکی از شاگردانش که میپرسد یک آدم چطور گاو میشود، جواب میدهد: «به مرور». اینکه میخواهد نشان دهد چطور یک آدم به سمت گاو شدن پیش میرود هم باز ناشی از نگاهِ نادرستی است که فیلمساز به جامعه دارد. او به راحتی عموم جامعه را در مظان اتهام قرار میدهد. همان اتفاقی که در فیلمی مثل جدایی هم افتاده و همه را به خاطر یک حادثه و اتفاق واحد به یک چوب میزند. مساله اینجاست که اصلا فیلم در جایگاهی نتوانسته قرار بگیرد که قادر به زدن چنین حرفی باشد.
نکته پایانی اینکه فرهادی به سکانسی که همهمان سکانس آخر میپنداریمش یک سکانس کوتاه اضافه میکند. یعنی برخلاف تصورات قبلیِ ما که انتظار داشتیم فیلم در همان ساختمان متروکه تمام شود پس از آن هم کمی ادامه مییابد. سکانس کوتاه پایانی زوجین را در اتاق گریم تئاتر نشان میدهد که باز در کنار هم هستند و کارشان را از سر میگیرند تا بدین ترتیب آنهایی که معتقد بودند فرهادی فیلمهایش نیمه تمام رها میشوند هم راضی شوند. (نشانهی دیگر از اینکه معتقدم فرهادی مخاطب پسندتر رفتار کرده است) حقیقتا شخصا طوری به پایانهای فرهادیوار حساس شدهام که حتی همان لحظهی جوراب درآوردن پیرمرد در مقابل عماد هم هر لحظه انتظار تمام شدن فیلم را داشتم!
بهرحال طبق این موارد ذکر شده و خیلی چیزهای دیگری که جزئیاتی اشتباه در فیلم هستند درام فرهادی، درام قوی و خوبی از آب درنیامده و گرچه دقایقی شاید بتواند ما را سرگرم کند اما اتفاقی که در پایان میافتد این است که مشخصا از فیلم راضی نیستیم. حداکثر تمجید کنندگانی پس از فیلم داریم که به واسطه ذوب شدن تدریجی در نوع فیلمسازی فرهادی باز هم بهبه و چهچهی میکنند و سالن را ترک میکنند. این خوب نیست که ما همه ذوب شدگان در فرهادی باشیم و فیلم را نتوانیم مستقل و منصفانه ببینیم. ذوب شدنی که این روزها بیش از هر کس در خود فرهادی دیده میشود. فرهادی هم خود در سبک فیلمسازی و ساختار فیلمنامهنویسیاش ذوب شده و در قصههای خودش محو میشود. او انگار نمیتواند بیطرف از دور به فیلمش نگاه کند و نقصهای واضحش را ببیند. اتفاقی که افتاده این است که در اینجا هم فرهادی مثل همیشه یک واقعه را شاخ و برگ داده و به سوی شکل دادن یک درام رفته ولی به خاطر سستیهای بنای درامش در این امر موفق نبوده است. به نظرم خوب میبود فرهادی یک بار که درامش را تمام کرده بود به قول عماد فیلم برمیگشت و دوباره بولدوزر میانداخت زیر بنای قصهاش و از نو میساختش و یا حتی یک بار از خودش میپرسید که اصلا چرا فروشنده و نه چیز دیگری؟