مسیح شبان من است
پنجمین اثر هومن سیدی اثری پخته تر از فیلمهای قبلی او است. پس از ساخت آفریقا، سیزده، اعترافات ذهن خطرناک من و خشم و هیاهو، این بار هم سیدی به سراغ آدمهای شکست خورده رفته است. داستان آدمهای شکست خورده در لایههای پنهان جامعه. فرقی نمیکند این آدمها متعلق به کدام طبقه اجتماعی هستند. چه فقیر و چه ثروتمند، چه شهری و چه روستانشین و چه خلافکار و چه آدمحسابی. همه آدمهای فیلمهای سیدی شکست را تجربه میکنند، شکستی که گاه در دل فیلم رخ میدهد و یا قبل از شروع داستان فیلم اتفاق افتاده است.
مجالی نیست تا در مورد آثار قبلی سیدی بحث کنیم همانقدر کافی است که بدانیم سه آدمدزد فیلم آفریقا، شبیه پسربچه فیلم سیزده، مثل دختر و پسر فیلم اعترافات اشتراکی در بزهکاری از روی شکست دارند که نهایتا در فیلم مغزهای کوچک زنگ زده تکرار میشوند.
داستان فیلم در حلبی آبادهای جنوب شهر تهران رخ میدهد. خانوادهای در محلهای در جنوب شهر زندگی میکنند و کارگاه تولید مواد مخدر صنعتی دارند. سه برادر به نامهای "شهروز"، "شکور"، "شاهین" و یک خواهر به نام "شهره"، پدر و مادر و مادربزرگ اعضای این خانواده هستند.
شکور رهبر گروه و تولیدکننده شیشه است. بچه های بی سرپناه را بزرگ کرده و از آنها در کار مواد مخدر استفاده میکند. شاهین برادر او همیشه ناراضی است از اینکه شکور به او اعتماد ندارد ولی برادر سوم شهروز جنم و جربزه بیشتری دارد.
آدمهای فیلم آدمهای شکست خوردهای هستند. زندگی آنان بیشتر به زندگی همان گوسفندانی است که در خانه مخفی شکور میبینیم. شکور حکم پدر و چوپان گوسفندان را دارد. شکور است که آنها را راهنمایی میکند، به آنها پول میدهد. او در حکم پدر آنها عمل میکند. شکور است که جرات بریدن گوش بچه ها را دارد، وقتی فیلم خواهرشان را میبیند، شکور است که حکم قتلش را صادر میکند. عیار بین محله خود، خانواده خود و دیگران را تعیین میکند. شاهین اما تنها کسی است که با شکور مشکل دارد. شاهین دوست دارد مثل شکور باشد اما فرصت نمییابد. شاهین دائما توسط شکور و مادر و پدرشان تحقیر میشود. حتی خواهرشان نیز سرکوفت پول درنیاوردن او را میزند ولی همین شاهین که از دیدگاه همه بیعرضه است، تکرار رفتار شکور را میکند. فارق از اینکه جایگاه قدرت او با شکور بسیار متفاوت است. حتی شهروز نهایتا قدرتمندتر از شاهین است. تمام این تحقیرها و تفاوت گذاشتن ها، عقده های فروخفته شاهین و خشونت بدوی وی را رشد میدهد. از این رو است که هنگامی که شکور به زندان میافتد و حکم اعدام میگیرد، شاهین میتواند حرف بزند، میتواند جبران کند و انتقام بگیرد و متقابلا رفتار شکور را تکرار کند این بار با خود او. اما مهم آن است که در نهایت قدرت عوض کردن سرنوشت خود را ندارد. باز هم زیر یوغ شکور است، حتی وقتی میفهمد برادرش نیست و مثل سایر بچه یتیم ها شکور او را بزرگ کرده است شرایطش بغرنج تر میشود. شکور تمام پولهای ذخیره شده از فروش مواد را از او میگیرد. حالا شاهین دلیل رفتارهای بقیه با خودش را بهتر میفهمد، چون همخون آنها نیست.
شکور نشان میدهد در زندان و تا لحظه مرگ نیز پدر و چوپان است و بقیه را تحت کنترل خود دارد، سرنوشت آنها را تعیین میکند، گله بدون چوپان متلاشی میشود. شبیه مسیح که چوپان و راهنمای گوسفندانش است و نتیجه کارهایش حتی پس از عروجش بر فرزندان جامعه خود قابل لمس است و بی دلیل به او لقب چوپان نداده اند. دیالوگهای ابتدایی فیلم قابل تامل است:
"میگن اگه چوپون نباشه گوسفندا تلف میشن، یا گم میشن، یا گرگ بهشون میزنه یا از گرسنگی میمیرن. چون مغز ندارن. هرکی که مغز نداره به چوپون احتیاج داره. یه چوپون دلسوز. چوپون حکم پدر گوسفندا رو داره. آدم بدون پدر هیچ چی نیست..."
در جامعه جهان سوم شاهین همواره گوسفند است و شکور همواره چوپان. چوپان جامعه جهان سومی. جامعه جهان سومی که کلیدواژه هایی جز فقر ندارد. فقر فرهنگی، فقر ناشی از تحقیر، بزهکاری، بیماری و کمبودهای انسانی و اجتماعی.
چگونه یک طبقه فقیر در حلبی آبادهای پایین شهر زندگی میکند. مواد مخدر تولید میکند، گوش بچه ها را میبرد، از روی تعصبات متحجرانه خواهر خود را میشکد و نسل پس از خود را نیز این گونه تربیت میکند.
خانوادهای که جز زندگی از راه خلاف، چارهای ندارد. انتخاب دیگری ندارد. پدر، راهنمای فرزندانش است. چون چوپانی که گوسفند را هدایت میکند. بزهکاری راه حل آنها است. راه حل گوسفندان بی خانواده، بی پدر و بی مغز گه اگر پدر یا چوپان نداشته باشند، متلاشی میشوند.
این طبقه از امکانات رایج اجتماعی بی بهره اند. سطح فرهنگی نابه هنجاری دارند. فقیرند. از مرگ نمیترسند، درمقابل پلیس دست به اسلحه میبرند، خواهر خود را میکشند. احترام خانوداگی ندارند.
نسلی که تحقیر شده است و تحقیر میکند. این انسانها زیر بار فشار، ابایی از قانون ندارند، ترسی از مرگ ندارند چون که شکست را خیلی قبلتر از این پذیرفته اند. درواقع سرنوشیتی جز شکست در انتظارشان نیست. زندگی زشت و وحشتناکی دارند. چون گوسفندان در اختیار چوپان قرار دارند. در تاریکی راه میروند و جامعه نمادین دشمن آنها است. گویی نباشند بهتر است از این رو قانون در پی از بین بردن آنها برمیآید. آنها با تلنگری کوچک همه چیزشان فرو میپاشد. یا گوسفند باقی میمانند و یا از بین میروند. بی کس و کار، بی پشتیبان، بدون خانواده و بدون زندگی اجتماعی. طبقه ای که همیشه چون عروسک خیمه شب بازی در دستان چوپانی بزرگ قرار دارند. طبقه ای با مغزهای کوچک زنگ زده...
فیلم جایزه بگیری است برای جشنواره، خصوصا بازی فرهاد اصلانی و محمدزاده. دیگر از ادا و اطوارهای تارانتینویی و الیور استونی خبری نیست. در برخی جاها فیلم به کمدی سیاه تبدیل میشود. در کل اثر هومن سیدی اثری قابل نقد و اندیشیدن است. فیلمی خوب در کارنامه وی و در جشنواره خنثی و پوچ چند سال اخیر فجر.