رابرت پتینسون در میکی 17 هنر مردن و زنده شدن را به نمایش میگذارد

فیلم علمیتخیلی دیستوپیا-گونه بونگ جون هو شاید از نظر تیزی و عمق نقد اجتماعی کمی ضعیف باشد، اما این کمبود را با درخشش بیپایان رابرت پتینسون جبران میکند؛ جایی که او در نقش فردی معمولی که بیوقفه میمیرد و دوباره زنده میشود، توانسته به شکلی جذاب و متفاوت ظاهر شود.
میکی 17 دنباله مورد انتظار بونگ جون هو برای شاهکار 2019 او، انگل — مانند یک کارتون لوونی تونز که توسط فیلیپ کی. دیک نوشته شده، یک پیشرفت تکنولوژیکی را به تصویر میکشد و قهرمان انسانی خود را از میان دنیایی پر از روزمرگیهای یکنواخت و خشونتهای شوکهکننده به جلو میبرد.
در اوایل دهه 2050، بشر توانسته است بدنها را کپی کرده و یک آگاهی واحد را منتقل کند. وقتی با میکی بارنز، شخصیت رابرت پتینسون، آشنا میشویم، این کاندیدای کپیشده و مرده، قبلاً از چندین مرحله تجدید حیات عبور کرده و قرار است دوباره از این دنیای فانی خداحافظی کند. در حالی که در یک غار یخزده پر از موجودات بیگانه منتظر سرنوشتش است، او داستان گذشتهاش را برای ما تعریف میکند: در زمین، بارنز و بهترین دوستش تیمو (استیون یون) خود را در تلاقی با یک خلافکار خطرناک میبینند.
فرصتی برای پیوستن به یک مستعمره فضایی پیش میآید. سفر چهار ساله به دنیای جدید و ناشناخته در انتظار آنهاست. این به نظر میرسد راهی مناسب برای فرار از موقعیت خطرناک باشد.
نمیتوان میکی را فردی بسیار باهوش تلقی کرد. او داوطلب شده تا «قربانی» شود، خطرناکترین شغل موجود در کشتی. وقتی دانشمندان بخواهند اثر اشعههای کشنده بر بدن انسان را بررسی کنند، یا به واکسنی برای ویروسی که خون میآورد نیاز باشد، یا گاز عصبی جدیدی بخواهد آزمایش شود، نوبت میکی است. شغل او مردن به بدترین و وحشتناکترین شکل ممکن است و این شغل حسابی رونق دارد.
تمام خاطرات او در یک هارد درایو شبیه به آجر آپلود شده است. بنابراین، وقتی جسدش به داخل کوره زبالهسوز مذاب انداخته میشود، میکی به سادگی دوباره چاپ میشود و به بدن دیگری ساختهشده از کمپوست بازیافتی منتقل میشود.
با اقتباس از رمان میکی 7 اثر ادوارد آشتون و اضافه کردن تعداد بیشتری میکی به داستان، بونگ در نیمه اول فیلم به معرفی ایده مرکزی کتاب میپردازد — ایدهای که نویسنده آن را «جاودانگی مزخرف... همراه با یک ساختار اجتماعی استثمارگرانه» میداند. ساختارهای طبقاتی همیشه نگرانی اصلی این برنده اسکار بودهاند، چه زمانی که در حال بررسی پروندههای قتلهای سریالی باشد (یادبودهای قتل)، چه فیلمهای هیولامحور (میزبان)، معماهای مادرانه (مادر) یا کمدیهای اجتماعی که آنقدر تیز هستند که میتوانند استخوان را بشکنند (انگل).
میکی شاید در پایینترین طبقه اقتصادی نبوده باشد — او یک بار فروشگاه ماکارون راه انداخته بود، اما این فروشگاه نتوانست به آن «مگنولیا بیکری» که در رویاهایش داشت تبدیل شود. اما بعد از اینکه زندگی حال و آیندهاش را کاملاً واگذار کرد، حالا این آدم سادهلوح در دست دلسوزانش است. او خود را در پایینترین رده اجتماعی کشتی مییابد و در موقعیتی گیر کرده که هیچ راهی برای فرار از آن ندارد و با تسلیم کامل آن را میپذیرد. تعداد دفعاتی که دیگران میکی را گوشت مینامند را بشمارید. اگر خود میکی هم این واژه را برای توصیف خودش به کار ببرد، این عدد دو برابر میشود.
بونگ پیش از این نیز بهطور مشابه این دنیای سوخته و تخریبشده را به تصویر کشیده است، با ظاهری کثیف، فضایی دیستوپیایی و شوخطبعی تاریکی که در لحظات آخر دنیا نمود پیدا میکند. فیلم 2013 او، برفشکن، داستان دیگری از تفاوتهای طبقاتی بود که در آن وضعیتهای بسیار شدید، خشونتآمیز و هیجانانگیز به تصویر کشیده میشد. مانند آن فیلم، میکی 17 نیز شامل یک شخصیت شرور اغراقشده است که به بازیگر اجازه میدهد نقش خود را با نمایش افراطی ایفا کند. این شخصیت الهامگرفته از یک چهره سیاسی واقعی است. تیلدا سوئینتون در مورد نقش خود در برفشکن گفته بود که شخصیت وزیر مادری که بازی کرده، بخشی از آن را بر اساس مارگارت تاچر ساخته است.
در این فیلم جدید، مارک روفالو نقش یک سیاستمدار بیادب به نام کنث مارشال را بازی میکند که پیروانش را بهطور فریبکارانهای به دنبال خود میکشاند — بله، آنها کلاههای قرمز میزنند! — و آنها را به فضا میبرد. هدف نهایی او پیدا کردن یک «سیاره سفید» است که برای دو هدف اصلیاش، یعنی پاکسازی نژادی و پرستش یک مسیحا که تنها او میتواند مشکلات را حل کند، مناسب باشد. حالا خودتان حدس بزنید این شخصیت تا چه حد به یک فرد سیاسی واقعی شباهت دارد. تنها چیزی که میدانیم این است که وقتی او به دلیل «از دست دادن دو انتخابات قبلیاش» صحبت از استعمار فضا میکند، این صحبتها بلافاصله فیلم را به عنوان نوعی فرار از واقعیت مشخص میکند.
نقشآفرینی این بازیگر در قالب یک چهره منفور و افراطی از پوپولیسم، آنقدر اغراقشده و زننده است که واژه مسخره بهتنهایی نمیتواند عمق آزاردهندگی این شخصیت و لحن اجرای او را توصیف کند. این بازی نهتنها نتوانسته فضای پوچ و آخرالزمانی دنیای امروز را با ظرافت به تصویر بکشد، بلکه در تلاشش برای طنزپردازی از شرایط نابسامان حال حاضر کاملاً زمین میخورد.
البته باید گفت ما قبلاً هم عاشق روفالوی اغراقآمیز شدهایم — مثلاً بازی بامزهاش در نقش مردی زندوست در بیچارگان پس از سالها دیدنش در قالب ابرقهرمانها، قهرمانهای جدی یا نسخههای مختلف مردان افسردهی سبک مارلون براندو، واقعاً غافلگیرکننده و جذاب بود. اما در میکی 17، آن انرژی اغراقشده به جای اینکه شوخطبع و هوشمندانه باشد، بیشتر بهنظر میرسد که از کنترل خارج شده.
او اگرچه توانسته است هرجومرج را بهدرستی بازنمایی کند، اما این آشوب بهکلی با لحن و فضای کلی فیلم ناسازگار است. زمانی که این شخصیت در کنار همسر اشرافیاش با بازی تونی کولت قرار میگیرد—همسری که به نظر میرسد ترکیبی نسنجیده و ناپخته از هیلاری، ملانیا و بانوی مکبث باشد—نتیجه چیزی جز یک شوخی بلندمدت و آزاردهنده نیست که بهطور مداوم روند کلی فیلم را تحتتأثیر منفی قرار میدهد.
خوشبختانه، رابرت پتینسون موفق میشود فضای فیلم را سرزنده نگه دارد، بدون آنکه استعارههای مربوط به سرمایهداری متأخر یا حالوهوای اگزیستانسیالیستی و اندوهبار اثر را کمرنگ کند. او همچنین دلیل اصلی است که نیمهی دوم میکی 17 دو برابر تأثیرگذارتر از نیمهی اول به نظر میرسد. ستارهی سابق آثار عاشقانه، حالا بهطور کامل وارد فاز غیرقابلپیشبینی خود شده و به یکی از عجیبترین و متفاوتترین چهرههای سینمای قرن بیستویکم تبدیل شده است —کسی که از جذابیت ظاهری و کاریزمایش بهره میگیرد تا ویژگیهای دیوانهوار و جسورانهی شخصیتهایش را باورپذیر جلوه دهد. در نتیجه، تماشاگر با چهرهی جدی و سنگگونهی میکی روبهروست— چهرهای که یادآور مجسمههای عظیم و بیاحساس جزیرهی ایستر است—در حالیکه او با لحنی تو دماغی و لهجهای شبیه شخصیتهای سادهدل فیلمهای کمدی عامهپسند صحبت میکند.
با اینحال، پتینسون موفق میشود این ترکیب متضاد را بهگونهای ارائه دهد که شخصیت میکی بهجای آنکه صرفاً شخصیتی بیدستوپا و مضحک بهنظر برسد، عمیقاً متاثرکننده جلوه کند.