بازخوانی یک حس در یک عصر جمعه

مرد دور اتاق را با دوچرخه ی همیشه پارک شده ی گوشه اتاقش می چرخد... انگار دوربین را روی دست گرفته باشی و دور خودت بچرخی... زن سرش گیج می رود... اما زمین نمی خورد.. لحظه ی آخر مرد از دوچرخه پایین می پرد و دستش را می گیرد... زن گریه می کند... مرد می گوید زن ها که گریه می کنند زشت می شوند... زن اما مخالف است، می گوید: چیزی زیباتر از زنی در حال گریه نیست.
مرد کراواتش را کمی شل می کند، او تمام مدت توی خانه پالتو به تن دارد، و گویی عزم رفتن...
زن دوچرخه را دوباره کنار دیوار می گذارد... مرد روی صندلی نزدیک پنجره می نشیند... زن می پرسد: گرسنه ای؟ مرد روزنامه ی مقابلش را دوبار توی هوا تکان می دهد... زن خمیازه می کشد... توی آشپزخانه می رود... در یخچال را باز می کند و دو تخم مرغ بر می دارد... تخم مرغ ها را روی میز مقابلِ مرد می گذارد و کمی عقب می رود... گوشه ی دامنش را بالا می گیرد و آهسته به تخم مرغ ها تعظیم می کند... مرد تخم مرغ ها را بر می دارد... به آشپزخانه می رود و آنها را توی ماهیتابه می شکند... زیر اجاق را روشن می کند و کبریت نیمه سوخته را از پنجره بیرون پرت می کند... زن فکر می کند این جمله چقدر "پ" داشت...
سیگارش را آتش می زند و کبریت نیمه سوخته را توی گلدان کنار پنجره می اندازد...
صدای جلیز و ویلیز تخم مرغ ها از آشپزخانه می آید... زن جیغ می کشد.. بلند... مرد ماهیتابه را برمی دارد و تخم مرغ ها را به بالا پرتاب می کند...
تلفن زنگ می خورد...
زن همچنان جیغ می زند.. مرد تلفن را برمیدارد... تخم مرغ ها به سقف چسبیده اند... مرد می گوید: الو... زن دیگر جیغ نمی کشد.. دست هایش را روی گوش هایش گذاشته و سرش را جلو و عقب می برد...
مرد گوشی تلفن را سر جایش می گذارد.. به آشپزخانه برمی گردد و تخم مرغ ها از سقف کنده می شوند و دوباره توی ماهیتابه می افتند... مرد می گوید: آلفرد بود.
تخم مرغ ها را توی سطل آشغال می اندازد و دم در می رود... زن زل زده به مرد و زیر چشم هایش سیاه سیاه است... مرد کلاهش را برمی دارد... زن مقابلش می دود و با سر آستین های مرد سیاهی زیر چشم هایش را پاک می کند... مرد می گوید: سیگار می گیرم بر می گردم...
زن روی پنجه ی پایش می چرخد و می داند که تلفن از روسپی طبقه ی پایین بوده... می گوید: روغن بخر... پیچ های تخت شل شدن...
مرد از در بیرون می رود و می گوید: موزیک گوش بده با صدای بلند...
زن می خندد... بی صدا!
مرد در را می بندد.. زن توی آشپزخانه می رود... در فر را باز می کند.. گوشت ها سوخته اند و بوی کربن می دهند... پنجره را باز می کند و ظرف فر را لب پنجره می گذارد...
به اتاق می رود.. جوراب شلواری آبیش را می پوشد و موهایش را باز می کند.. پالتوی سفید و کلاه آبی اش... جعبه ی سیگارش را برمی دارد و پیش از رفتن صفحه ای توی گرام می گذارد.. صدایش را بلند می کند و بیرون می رود.
توی راه پله کفش های سیاه پاشنه سه سانتی اش را در می آورد... لحظه ای جلوی در روسپی می ایستد... صدای جیر جیر تخت می آید... از پله ها پایین می دود...
کفش هایش را روی پله های ورودی می پوشد.. باران آمده انگار...
توی خیابان می دود و سیگارش را به سختی در باد روشن می کند... موهایش زیر کلاه پرواز می کنند و مدام مجبور است با دست نگهشان دارد... به کافه ی سرِ چهارراه می رسد... چراغ های نئون قرمزش را دوست دارد.. از پشت شیشه زل می زند به مرد پشت دخل و فکر می کند ادای زن لاموزیکای دوراس را درآورد!
مسخره به نظر می رسد! دستش را جلوی یک تاکسیِ شاید آبی نگه می دارد و تاکسی به سرعت می ایستد... سوار می شود و آدرسی مُتلی در حومه ی شهر را می دهد...
باران می گیرد و زن سردش شده... مرد حتما تا حالا برگشته و سیگارش را می کشد.. و حتما صفحه تمام شده!
یک خیابان مانده به متل پیاده می شود... پول را روی صندلی عقب می گذارد وکلاهش را با دست می گیرد و می دود تا کیوسک سیاه تلفن آن سمت خیابان... شماره ی خانه را می گیرد.. تلفن سه بار زنگ می خورد و مرد گوشی را بر می دارد...
زن می گوید: الو..
مرد می پرسد: سیگارتو گرفتم، کجا رفتی؟
زن می گوید: آلفرد کارت داره یه تلفن بهش بزن. و قطع می کند.
سیگارش را روشن می کند و پاکت خالی اش را توی خیسی خیابان می اندازد... شماره ی آلفرد را می گیرد و سعی می کند خاکستر سیگار روی دستش نریزد... تلفن آلفرد سه بار زنگ می خورد و گوشی را بر می دارد.
زن می گوید: الو..
آلفرد سلام می کند،زن صدای پک زدن سیگارش را از پشت گوشی می شنود،می گوید: نیم ساعت دیگه بیا به متل حومه ی شهر... همون که با نئون قرمز اسمشو نوشته رو پشت بومش... و قطع می کند.
سیگارنیم کشیده اش را توی خیابان می اندازد و کلاه خیسش را توی دست هایش مچاله می کند.. توی کیوسک می نشیند و درش را می بندد.. باران به شیشه می خورد و از رطوبت فضا خوشش می آید.
چشم هایش را می بندد و دست هایش را توی بغلش گم می کند... جوراب شلواری های آبی اش گِلی شده اند...
بلند می شود و ساعتش را نگاه می کند.. به آمدن آلفرد چیزی نمانده... بیرون می رود.. تاکسی زردی از دور می آید.. دست نگه می دارد و مثل تمام فیلم ها، تاکسی می ایستد... سوار می شود و آدرس کافه ی سر چهارراه را می دهد.
پول را روی صندلی عقب می گذارد و توی کافه می رود.. خلوت است وبه جای مرد، زن چاقی با موهای فرفری پشت دخل ایستاده..
یک قهوه ی یونانی سفارش می دهد و فکر می کند اتفاق عجیبی خواهد افتاد...می خندد و کلاهش را توی دست هایش تکان می دهد.. چند قدم برمی دارد.. چشمکی به مردی که دورتر نشسته می زند و پشت بار برمیگردد... قهوه را مزه می کند.. داغ است.. می گوید: باید صبر کرد...
با عجله از کافه بیرون می زند... و به خانه می رسد... از پله ها بالا می رود... مردی با پالتوی خاکستری از اتاق روسپی بیرون می آید... زن روسپی لبخند کشداری می زند...و در را می بندد.
پله ها را آهسته بالا می رود و زنگ را با انگشتش محکم فشار می دهد... درست ده ثانیه...
مرد در را باز می کند.. خواب بوده انگار.. می گوید:آلفرد زنگ زد... کارت داشت.
زن در را پشت سرش می بندد و چیزی نمی گوید، پالتویش را روی میخ کناردر آویزان می کند و روی صندلی کنار پنجره می نشیند ، جوراب شلواری هایش را در می آورد... و کمی کش می آید... مرد روی زمین کنار پاهای زن می نشیند و صورتش را مماس انحنای پشت پاهای زن می کند...
زن می گوید: میشه قهوه درست کنی؟
مرد خمیازه می کشد:آلفرد گفت باهات کار داره...
زن بلند می شود و توی حمام می رود... پاهایش را توی لگن آب گرم می گذارد... زنگ در را می زنند... حتما مرد در را باز می کند.
زن آب داغ را روی پاهایش ول می کند.. داد می زند: صابون کجاست؟
آلفرد توی درگاه حمام ظاهر می شود: کارم داشتی؟
زن می پرسد، انگار: صابون نداریم.
مرد پالتویش را پوشیده باز و توی حمام می آید: نداریم... میرم بگیرم... با آلفرد.
زن می گوید: شام می خورین؟
مرد می گوید: تو کافه ی اونور... میای؟
زن دستش را روی پاهایش می کشد: نه...
مرد و آلفرد بیرون می روند.
زن دوش را باز می کند.. اما آبی توی وان نمی ریزد... به آشپزخانه می رود، چکش را بر میدارد و ضربه ای به لوله ی منتهی به دوش می زند... آب توی وان می ریزد.. می خندد بی صدا و توی وان دراز می کشد.. آب سردتر از آن است که لذت ببرد... بلند می شود و حوله اش را دورش می پیچد.. به آشپزخانه می رود... توی یخچال دنبال تخم مرغ می گردد... اما چیزی پیدا نمی کند...همه ی چراغ ها را روشن می کند،و گشنه توی تخت می رود. کتابی برمی دارد وبازش می کند... کتاب راروی چشم هایش می گذارد و فکر می کند خوابش می آید... صدای در می آید... باز مرد کلیدهایش را نبرده.. بلند داد می زند: کلیدا تو چکمم بیرون دره...
لحظه ای بعد مرد توی اتاق می آید... ساندویچی به دست دارد. کنار زن روی لبه ی تخت می نشیند: بخور..
زن ساندویچ را می گیرد و گاز می زند... تخم مرغ آب پز با خیارشور و فلفل تند... زن با دهان پر می گوید: قهوه... مرد ادامه می دهد: درست می کنم....
پیش از آنکه مرد به آشپزخانه برود زن چراغ ها را خاموش می کند.... توی آشپزخانه می دود... دست هایش را از پشت روی پالتوی مرد می کشد ... مرد برمی گردد.. توی تاریکی نمی بیندش... زن کتاب نیمه گشوده توی دست هایش را روی سر مرد می گذارد... مرد توی تاریکی می چرخد و کتاب می افتد... زن می خندد بلند با صدا... حوله ی سفیدش روی زمین افتاده... مرد محو تنِ ضد نور زن به نور قرمز نئون کافه که روی شیشه افتاده زل می زند...
زن لب پنجره می رود، پنجره را باز می کند.. آلفرد آن طرف خیابان منتظر تاکسی سیگار می کشد... زن دستی تکان می دهد... آلفرد نمی بیندش و تاکسی می آید...
مرد می گوید: قهوه زود آماده می شه...
زن پنجره را می بندد... پرده را می کشد و زیر ملافه های تخت گم می شود... مرد چراغ ها را روشن می کند... پالتویش را در می آورد و توی تخت می خزد... صدای سوت کتری توی اتاق می پیچد...
مرد دست هایش را روی گوش های زن می گذارد...
زن بلند می شود، اجاق را خاموش می کند.. و برق ها را... توی تخت برمی گردد... مرد خوابش برده...
تلفن را برمی دارد... شماره ی آلفرد را می گیرد... تلفن سه بار زنگ می خورد و آلفرد گوشی را برمیدارد... زن می گوید: نیم ساعت دیگه اونجام...
بلند می شود و تنها پالتوی سفید پشمی اش را می پوشد! پرزهای پشم لذت عجیبی روی تنش دارند...
از در بیرون می رود و کلید را توی چکمه اش می اندازد.