ماه، از شاخههای درخت خشکیده
بیرویا فیلمِ آرین وزیر دفتری انعکاسی از دادههای زمانی و مکانی یک فرد نامعلوم است که نه شخصیت دارد و نه انعطاف و تنها به جذابیت داستانی خودش میاندیشد. بازی طباطبایی خوب است و شادی کرم رودی قابل دفاع اما چیزی از بازی اَبر قابل دفاع نیست. طی سالیانی که برای سینما مینویسم همواره تلاشم بر این بوده تا اثر را قائم به ذات خود اندازهگیری کنم و حتی اگر مثالی از دیگر آثار سینمایی میآورم اشاره مستقیم نباشد اما هرچه فکر میکنم به این بنبست میخورم که چرا باید فیلم و فیلمساز ایرانی تفاوت خود را با برداشت از فرهنگ و هنر غربی نشان دهد. «بیرویا»، «برادران لیلا»، «تفریق» و... چرا و چگونه قاچاق شدند؟ چرا وقتی میدانیم اگر فیلم در حالت عادی اکران و پخش شود یا از طرف مردم دچار مشکل خواهد شد و یا مورد استقبال قرار نخواهد گرفت برای بنزین روی آتش ریختن آن را غیرقانونی منتشر میکنیم؟ کجای دنیا سینما مثل ایران به یک مبارزه فرهنگی و رسانهای تبدیل شده است؟ سینما محلی برای نمایش اندیشه: تفاوت و زیبایی آن است. چرا باید «بیرویا» هم قاچاق شود؟
*داستان
مسئله فیلم در گذشته اتفاق میافتد. این که شخصیت داستان که همچنان نامش یک علامت سوال است از رویا میپرسد: وقتی کسی گذشته خود را فراموش میکند یک آدم دیگری شده یا خیر چه پیچشی باید در قصه ایجاد شود؟ وقتی دوربین دست کرم رودی را نشان میدهد که با چاقو بریده شده اصلا چرا باید برای مخاطب جذاب باشد؟ فیلم مورد بحث موسیقی، طراحی و کمی از داستانش عجیب است اما خود اثر اصلا عجیب نیست. به عنوان مثال وقتی کرم رودی، اَبر را از زیر لوستری که درحال افتادن است به سمت دیگر هدایت میکند برای سینمای امروز دیگر یک جادو به حساب نمیآید یا حداقل عکس العمل او مثل یک دژاوو نیست و او از آدم برگزیدهای به حساب نخواهد آمد. فیلمنامه «بیرویا» از بیخ دارای یک جاهطلبی غیر هنرمندانه است که سرِ کار گذاشتنهای گاهگدار رویا و همسرش هیچ جذابیتی تولید نخواهد کرد. مثلا این که در اُپِنینگ فیلم میبینیم رویا جیغ میکشد و از دوچرخه میافتد باید بفهمیم: روی ماجرایی هم که او تعریف میکند پس زیاد نمیشود حساب کرد. مسئله دوم من با فیلم سرِ کاتها است؛ فیلم فِید به سیاهی میشود و بعد به سکانسی دیگر باز. اتفاقا آنجا که به سیاهی میرویم دقیقا همانجایی است که داستان وِل شده. اینگونه میشود چیزهای واجب برای فیلمنامه را نگفت و آن را با تدوین اصلاح کرد. ما تصویری از ماه داریم که در میان شاخههای خشکیده یک درخت کادربندی شده و نگاه خیره کرم رودی را به همراه دارد. این تصویر به خودی خود خیلی هم شاعرانه است اما حالا که قرار است پای یک داستان بنشینیم این تصویر هیچ ربطی به گذشته نامعلوم شخصیت پیدا نمیکند. البته میتوان آن را هرگونه توجیه کرد. نگاه خیره کرم رودی را وقتی به مجلس صاحبان عزایی میرود که ساره طیبی مُرده اصلا قبول نمیکنم. نگاه او به پدر و برادرش علاوهبر خصمانه بودن از روی یک دانایی پیشگویانه نباید باشد. آیا او در کالبد دیگری ظاهر شده؟ آیا مثل «تفریق» کسی مثل دیگری بوده یا همزادش است؟ فیلم درون مایهی داستانی ندارد و مدام در حال گفتن آن است که شما نمیدانید شخصیت فیلم چیزهایی را در گذشته خود فراموش کرده و ناخواسته وارد زندگی زوجی شده که آماده رفتن هستند، که از او آدم دیگری میساخته. فیلم برای ادامه راه فیلمسازی مولفش امیدوارم کننده نیست و مولفی که چنین سنگ بزرگی را بر میدارد در ادامه نفسی برای برداشتن سنگهای دیگر ندارد.
*موسیقی
وقتی زبان سینمای آنگلوپلوس را بر نُتهای کاریندرو مینشانیم همپوشانی این دو فرهنگ زیبایی بصری و شاعرانه به وجود میآورند. همین اتفاق برای سینمای «بیرویا» هم باید بیفتد. فیلم محتاج موسیقی متفاوتی است که بتواند داستانی شاعرانه خلق کند. البته که به تنهایی سینمای آنگلوپلوس دارای داستانی واحد است اما مشخصا برای فیلم مورد بحث باید این نکته را یادآوری کنم که تنها موسیقی میتواند انتزاع روح داستانی فیلم را تغذیه کند. موسیقی بیشتر مالِ فیلمهای هیجان انگیز است در صورتی که کسی که حرف نمیزند یا گذشتهاش را فراموش کرده اصلا هیجانانگیز نیست. خیال خوانندگان این فیلم را راحت کنم که فیلم جاهطلبانه اما روشنفکرانه نیست. همچنان «شب یلدا» پوراحمد روشنفکرانهتر از چنین فیلمی است.
علی رفیعی وردنجانی