جستجو در سایت

1402/01/13 00:00

یاداشتی بر فیلم برادران لیلا

یاداشتی بر فیلم برادران لیلا

پیشنوشت: این یک برداشت کاملا شخصی است از برادران لیلا و هیچ ربطی به برادران لیلا ندارد. 


رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

زمانی که روستایی ابد یک روز را ساخت خیلی ها باور نداشتند این جوان کم سن و سال و کم ادعا بتواند چنین شاهکاری را بنویسد و بسازد. همون روز ها در یاداشتی تحت عنوان "بدبختی ابد و یک روز است" درباره این فیلم نوشتم و ارزو کردم این جوان بیشتر بسازد. هرچند درباره فیلم بعدی اش یعنی "متری شش و نیم" معتقد بودم که کار به قدرت ابد یک روز در نیامده است اما دیدن فیلم برادران لیلا برایم سرخوشی تماشای فیلم های روستایی را صد چندان کرد و این امید را داد که در جامعه رو به انحطاط سینمای ایران، جوانی دارد راهش را با قدرت  ادامه می دهد هرچند که برای یک بوسه عاشقانه بر روی فرش قرمز جشنواره کن و یا هر دلیلی که خودشان می دانند این فیلم اجازه پخش نیافت. نادانی بزرگ است اگر گمان کنیم در این زمانه می توان بر همه چیز بند زد و به توقیف کشاند. به قول سید علی صالحی عزیز :"گیریم همه ی پنجره ها را بستید، با رویاهامان چه می کنید؟" 

من هم فیلم را نه آن گونه که شایسته کارگردان عزیزش بود بلکه به صورت پخش غیر قانونی دیدم که به قول عزیزی قانونی که قانون نباشد قطعا قانون نیست! اما بر خود لازم می دانم از سعید روستایی عزیز عذر خواهی کنم هرچند هم خودش می داند و هم همه ی کسانیکه که باید بدانند می دانند. من سهم خودم را از طرف کارگردان پرداخت کردم به مرکز محک. ما هم دستمان کوتاه است همچون دست روستایی و عوامل تولید و دادمان به هیچ جایی نمی رسد.

برادران لیلا اوج کار روستایی هم در نوشتن و هم در کارگردانی است. فیلمی خوش ساخت با هزاران حرف های از دل برآمده. به عقیده من روستایی جوان که فیلم نامه را می نوشت نه می دانست در روزهای اکران فیلمش، دختران ایران زمین بر تارک دنیا نشسته اند و یک جهان شجاعت شان را دیده اند و نه فکر می کرد این سیلی محکم  به همین زودی از سوی لیلاها برگونه پدر لایعقل فرود می آید. اما او قطعا می دانست که زیر این خاکستر فرونشسته آتشی است که روزی زبانه خواهد کشید. که کار فیلم ساز و نویسنده چیزی جز این نیست که درد های جامعه اش را بشناسد و آن را قلم بزند و روبروی دوربین قرار دهد. درباره فیلم و داستان فیلم و لایه رویین آن همه گفته اند. عده زیادی، آن را ستودند و مثل همیشه عده ای هم نقد های حق یا نا حق شان نوشته اند. چیز زیادی در این باره نمی خواهم بنویسم چون نوشتنی ها  و گفتنی ها را تفریبا همه گفته اند اما من می خواهم اینجا برداشت خودم را از متن بنویسم و یک لایه به زیر داستان و روایت بروم. چند نکته را شرح بدهم که ممکن است اصلا  نظر نویسنده و کاردگردان بدان نبوده باشد و یا هم بوده باشد! به قول فلاسفه،متن که نوشته می شود و در معرض عموم قرار میگیرد، دیگر برای آفریننده اش نیست و همین تاویل پذیری متن است که آن را جاودان  میسازد. به عقیده من لیلا نه تنها نماینده خوب زنان این سرزمین است بلکه او فرمانده بی زره میدانی سخت شده است که مردان نیز بنا به هزار دلیل، دیگر توان جنگیدن  در آن را ندارند. لیلا (با بازی زیبای ترانه علی دوستی که دست بر قضا چندی را برای زن،چندی برای زندگی و چندی برای آزادی، آزادی اش را از دست داده بود) آتشی بود که از زیر خاکستر بلند شد و در روزگاری که مردان این سرزمین سرگرم روزمرگی هایشانند تا زندگی خود را نجات دهند ،تا گلیم خود را از آب بیرون بکشند،تا به استیصال عادت شده تن بدهند و روزگار بگذرانند، این لیلا بود که از بین خانواده پدر سالارِ مرد دوستِ مرد پرور، سر بلند کرد،ایستاد، فریاد زد و سیلی محکمی نواخت بر گونه های پدری که نمی فهمد کیست و کجای قصه دارد نادانی می کند. پدری که تا نرینگی نوه اش را به چشم نبیند از خر شیطان پیاده نمی شود و تمام خوشی روزگارش، داشتن یک آلت نرینگی است که هر از گاهی در می آورد و درون سینک زندگی بقیه ادرار می کند! پدری که ارزو می کند ای کاش همان موقع تولد، دخترش مرده بود تا این لکه ننگ، اینگونه دامنش را نگیرد. سعید پور صمیمی با آن اتفاق هایی که برایش قبل از جشنواره افتاد، نقش این پدر را "خوب" نه، استادانه بازی کرد! حال این خودش بود یا نقشش بماند به کنار چون خودش می داند و خدایش اما به اعتقاد من به زیبایی هرچه تمام تر نقش این پدر دیوانه را بازی کرد. پدری که از سالاریش یک تراژدی کمیک باقی مانده است. پدری که حاضر است تمام هستی اش را بدهد تا در یک نمایش مضحک فامیلی، "پدرخوانده" شود و بر روی صندلی تکیه بزند و سیگارش را دود کند و  از تشویق حضار لذت ببرد. میزبانی که می داند این بازی، برای این پدر خوانده جذاب است و در یک شوی بزرگ سراسر دروغ، همه را جمع می کند تا پدرخوانده جدید فامیل را معرفی کند و چهل سکه بستاند! چقدر این سکانس زیباست. چقدر آشناست این پدر، چقدر آن میزبان ها ملموسند. چقدر این کف زدن ها را در همین چهارچوب صدا و سیمای میلی خودمان دیده ایم. سال هاست که این پدر پیر هم خودش و هم همه ی زندگی ما را به مضحکه گرفته است و از نان شب ما می زند می دهد به فامیل های الدنگ تا برایش کف بزنند و دورش جمع شوند. تا احساس کند که پدر خوانده است. سالهاست فرزندان این پدر دارند مستراح می شورند و اینقدر مستراح شسته اند که به این اضمحلال عادت کرده اند، آنقدر دله دزدی کرده اند که دیگر جزی از شخصیت شان شده است که حتی از خانه خود هم می دزدند تا یک روز بیشتر و راحت تر زندگی کنند. سال هاست از شکم این فرزندان زده و داده است به "دیگران" تا برایشان کف و سوت بزنند و هیچ هم نگران این نیست که فزرندانشان با هزار ترفتد و دغل و کلک چون دست شان از همه چیز کوتاه است،دارند سر هم کلاه می گذارند تا یک خانه چند متری بخرند که نمی شود که نمی شود و نمی شود. سال هاست دنبال یک بلیط یک طرفه هستند که از آب های یونان خودشان را برسانند به کشوری دیگر، جایی که کار کنند و دارایی هایشان را روز به روز از دست ندهند. نوید محمد زاده چه کارکتر جالبی را بازی کرده است. چقدر خوب این نقش را درآورده است. جوانی از ده شصت که می کوشد خودش را از این منجلاب دور نگه دارد. نه در اعتراض شرکت می کند، نه در دعوا های خانوادگی، او می خواهد کاری داشته باشد و روزگاری بگذراند. او بیشتر از بقیه می فهمد اما کمتر دخالت می کند و کمتر حرف میزند. او می داند وقتی کارگران دارند اعتصاب می کنند باید ساکش را بردارد و فرار کند. او می داند که این پدر بیهوده گویی می کند اما توان مقابله را ندارد. او حق را می داند ، او حق را دوست دارد اما طرف حق نمی ایستد. او می داند که اشتباه است و اشتباه می کند. چقدر خیلی از ما شبیه نوید محمد زاده شده ایم؟ در تمام طول فیلم، آقای محمد زاده به شکلی تعمدی گردنش را پایین نگه می دارد. او می داند اما می گذرد و به قول لیلا "این فریادش هم از ترسش است". ما چگونه به اینجا رسیدیم. پدر مان با ما چه کار کرده است که در گذر زمان اینهمه ظلم را دیده ایم اما سر مان هم چنان پایین است. می دانیم که اشتباه است اما کمک می کنیم که این اشتباه انجام شود. چه با سکوت،چه با ترحم، چه از روی ناتوانی و چه از روی نادانی. سکانس اقتدار کمیک پورصمیمی را در جمع فامیل چاپلوس دغل باز که می دیدم بی اختیار اشک می ریختم. چقدر دردناک است آدم بداند که اطرافیانش برای طلا پدرشان را "بالا بلند" کرده اند اما کاری از دستش بر نیاید. ادم بداند که تمام و دار و ندارش دارد به فنا می رود تا پدرش روی صندلی پدرخوانده بشیند و فخر نداشته اش را به رخ بکشد ولی کاری از دستش برنیاید. انگار ما همه برادران لیلا هستیم. می دانیم که این پدر نا اهل است و همه دورش را گرفته اند که مالش را بگیرند اما کاری از دست مان بر نمی آید! کاری نمی کنیم. چگونه در تاریخ به اینهمه استیصال رسیده ایم؟ می دانیم که چراغی که به خانه رواست بر مسجد حرام است اما این سیرک پدر دیوانه مان را تحمل می کنیم. چاره ای نداریم . از نرینگی تنها عرق خوری یاد گرفته ایم که بشورد و ببرد. پیک را بلند کنیم به سلامتی پدر خوانده و برای فرار از این غم بزرگ که چیزی از دست مان بر نماید بگویم نوش و برویم وسط میدان برقصیم. اصلانی وار برقصیم با پیرهن قرضی، امشب که تمام شد فردا دوباره برویم مستراح بشوریم. ما برداران لیلا هستیم. باید به تاریخ جواب بدهیم. انقدر مردانگی نداریم که سینه سپر کنیم و بگوییم پدر جان این چراغی که به خانه رواست را به مسجد نبر! حتما باید لیلا بلند شود، سکه ها را بردارد، در خیابان بدود، با تک تک ما بجنگد، اقتصاد یادمان بدهد و برایمان اشک  بریزد که یک متر مغازه خریداری شده را نفروشید در مملکتی که پدر نه شان خودش را می داند، نه قدر سرمایه ما را و نه نگران اینده فرزندانش است. حتما باید لیلا بلند شود، مهرش را، همه ی احترامش را، غرورش را، وجدانش را بگذارد کنار و خشمش را جمع کند تا بکوبد بر صورت پدری که نمی فهمد چکار می کند و چه چیز را نابود می کند تا یادمان بیاید مردانگی تنها به داشتن آلت نرینگی نیست!! سیلی لیلا به نظر من خیلی آشنای است در این ماه های اخیر. دخترکانی که سال هاست از همه سو در فشار بوده اند. از برداران و رگ های غیرتشان که مستراح می شورند و از خانه پدر دزدی می کنند اما رگ غیرتشان اندازه ریشه ها درخت باد می کند. از مادرانی که خودشان ظلم را پذیرفته اند و تلاش می کنند سینه به سینه آن را به دخترانشان هم انتقال دهند و از پدرانی که هر روز آرزو می کردند که ای کاش این یکی هم پسر بود تا راحت تر و استوار تر درون کوچه راه بروند. نسل من نسل فرهاد اصلانی ها بود. فرزندان دهه پنجاه که از جنگ و کشته شدن جان سالم بدر برد. به وضع موجود راضی شد، زن و بچه گرفت و روز به روز فربه استیصال شد. نسل پیمان معادی ها هم خیلی مشخص است. جوانان دهه شصت که زرنگ تر بودند. به هر دری زدند که یک متر خانه بخرند اما نشد. ارزوی شان مهاجرت به هر طریقی حتی برداشت کلاه دیگران است. نسلی که آب شدن روزانه سرمایه شان را دید و هی حق به جانب گفت حباب است و می ترکد! چشم بر روی حقایق بست و زورش نرسید که به جایی برسد. نوید محمد زاده اما از همان مردهایی هست که زیاد می دانست اما ترجیح داد که سرش در لاک خودش باشد. ترجیح داد حق را بفهمد اما برای اعتلایش کاری نکند. ترجیح داد یک زندگی ساده ای داشته باشد و لا غیر. او می فهمد که پدر در یک سیرک بزرگ همه دارایی شان را میبازد اما همراهش می شود که خدای نکرده این آخر عمری سکته نکند بمیرد که جوابش را در یک کلمه لیلا می گوید وقتی دلیل می آورد اگر پدر بفهمد میمیرد

لیلا:

-خب بمیره

 و آن دم که می میرد او همین پسر دانای ناتوان،  اولین کسی است که بر روی جنازه اش می رقصد. دقیقا شبیه نسل خود ما .سرشار از تناقض. سرشار از دانسته های بی استفاده. سرشار از بغض. خمیده از غصه. اما برادر جوان تر خانه را هم همه ما می شناسیم. فرزندان دهه هفتاد که دیده اند چه بر سر دهه شصتی ها و دهه پنجاهی ها آمده است. بادی بیلدینگ کار! بی دغدغه، غرق در روزمرگی های ساده. بی آینده، بی حال، بی گذشته اما با مرام. اما اخلاقی تر. اما صادق تر. اینها همه برادران لیلا بودند در خانه ای که مادرش هم شبیه خیلی از مادر های ماست. و اما لیلا چیز دیگریست. او هم دلسوزی های زنانه را دارد هم شجاعت های مردانه را. لیلاست که یک تنه نمایش مضحک پدر را به سخره می گیرد و به همگان نشان می دهد که این بازی یک پدر دیوانه است با آینده یک خانواده. لیلا است که سینه سپر می کند و برادرانش را جمع می کند تا یک فعالیت اقتصادی راه بندازد هرچند همین موجودات نر او را در جلسه نرانه شان راه نمی دهند! لیلاست که از دل تاریخ بلند می شود، تمام آشپزخانه را می دود و یک سیلی محکم بر گوش پدر نالایق خانه می زند تا بفهماند که این پدرخوانده مضحک نه تنها خودش را به سخره گرفته است در جمعی که او را به خاطر سکه هایش می خواهند بلکه اینده خانواده بی آینده را هم به نابودی کشیده است. لیلا آتش زیر خاکستر ایران زمین است این روز ها حتی اگر روستایی هم هیچ ذهنیتی از این چیز هایی که من نوشته ام نداشته باشد.

 اما این لیلا خیلی دوست داشتنی و خیلی خواستنی است. جایی که بسیاری از مرد های شناخته شده این کشور حق را دیدند اما سکوت کردند این روزها، لیلا ها بودند که برخواستند و روبروی ناحقی ایستادند شکنجه شدند و انفرادی کشیدند. سکانس پایانی هم شاهکار است. پدرخوانده مضحک درست در روز تولد نوه دختری اش می میرد! پدر بزرگی که تا ندید نرینگی نوه اش را از بیمارستان بیرون نرفت اما حالا در بین فرشته های دختری که آمده اند تولدی را جشن بگیرند روی صندلی تمام کرد. به راستی تنها مرگ است که عادلانه بین همه تقسیم می شود. پدخوانده مضحکی که تشویق و تمجید فامیل را بر آسودگی فرزندانش ترجیح میداد در قشنگ ترین جای داستان می میرد. هرچند همان دارایی اندک خانواده به حماقت همین پدر نابود شده است اما مرگ و تنها مرگ روزی فرا می رسد و ما خواهیم توانست دوباره از نو بسازیم. آن روز به اندازه یک آهنگ،به اندازه شاید چند آهنگ با لیلاهای نازنین مان خواهیم رقصید. ما رقصی چنین میانه میدان مان آرزوست..

من به نمایندگی از خودم وقتی لیلا را دیدم،شرمنده دخترانی شدم که در خیابان موهای زیباشان را با کش بستند و به سمت گلوله  دویدند. 

من به نمایندگی از خودم شرمنده  زنان سرزمینم شدم وقتی که به روزمرگی های زندگی چسپیدم،سعی کردم در لاک خودم بروم و به درامدم بچسبم تا وضع موجود را برای خودم حفظ کنم.

من به نمایندگی از خودم شرمنده همسرم شدم وقتی که گشت ناعفاف وی را به درون "ون های مرگ" کشاند از او خواستم تعهد نامه را امضا کند تا غائله ختم شود.

من به نمایندگی از خودم شرمنده خواهرانم شدم وقتی که دیدم زورم به جایی نمی رسد ساکم را برداشتم و فرار کردم.

من به نمایندگی از خودم وقتی لیلا را دیدم شرمنده خودم و خانواده ام شدم وقتی که هر سال تمام اندوخته هایم ظرف چند ساعت دود شد و به هوا رفت، اصرار کردم که " حباب " است و  به زودی توافق می شود و همه چیز برمی گردد به گذشته!

من به نمایندگی از خودم شرمنده لیلا های سرزمینم شدم وقتی فهمیدم که خاتمی فرقی با هاشمی،احمدی نژاد فرقی با خاتمی ،روحانی فرقی با احمدی نژاد و رئیسی فرقی با روحانی ندارد،باز هم همه را جمع کردم و گفتم خوب می شود شرایط و سکوت کردم.

من به نمایندگی از خودم شرمنده عمر از دست رفته ام شدم وقتی که باید سیلی میزدم ،چمدانم را بستم و پاسپورتم را برداشتم و مهاجرت کردم تا در جای دیگری از جهان دنبال یک زندگی ساده انسانی بگردم.

 من به نمایندگی از خودم وقتی روستایی آینه را برداشت و من را نشان داد در جمع برادران لیلا،شرمنده روستایی شدم که ماند،که لیلا را نشانمان داد که توقیف شد،که تهدید شد که لیلایش به اوین رفت که لیلاهامان چشم هایشان ساچمه باران شد و دخترکانمان با گاز های سمی تهدید شدند ولی ما همچنان برادران لیلا باقی ماندیم و منتظر رقصی میانه میدان مانده ایم..

به عقیده من روستایی یکی از موفق ترین و آینده دار ترین کارگردان های سینمای ایران خواهد بود. از او به خاطر نوشتن لیلا،از او به خاطر دیدن لیلا،از او به خاطر به تصویر کشیدن لیلا و برادرانش سپاسگذارم.خیلی از ماها برادران لیلا بودیم و هستیم و حتی از آینه هم می ترسیم. دمت گرم و سرت خوش باد جوان رعنای سینمای ایران که نقش مان را در آینه سینما راست نمودی. 



فیلم های مرتبط

افراد مرتبط