آهای تو، میتوانی مرا حس کنی! [1]
«آهای تو؛ تو که آن بیرون در سرما ایستادهای! تو که پیر میشوی، تنها میشوی... میتوانی مرا حس کنی؟» -در سرم ترانهای میپیچد و یاد چشمهای خیس مردی که در پیِ زن میدوید و نمیرسید -زن داشت از حافظهاش میرفت، میپرید و مَرد، پریدهرنگ، خاطرات را جستوجو میکرد. زن میگریست و میگفت: «فراموشم مکن» و مرد میخواست فراموش نکند امّا نمیشد انگار. اشک بود، التهاب بود امّا امید هم بود. «باید کاری کرد» -مرد به خود میگفت و شاید او نیز به یاد ترانهای از پینک فلوید بود: «آهای تو، کمکشان نکن که روشنایی را به خاک سپارند! بیآنکه بجنگی تسلیم مشو.» و مرد داشت میجنگید با خاطراتش.
آفتاب ابدی ذهن بیآلایش فیلمی است که نه همپا و همتایی دارد و نه میشود نسخههای کپی یا ادامهاش را سالها بعد تولید کرد. فیلمی است درست شبیه به یک اتفاق و نه تنها غیرقابل تکرار که همان یکبار هم از دستِ کائنات در رفته و چنین شاهکاری متولد شده است. فیلمی است که از عشق میگوید (و تلخ) و عاشقانه از بیعشقیها سخن به میان میآورد. چگونه میتوان بیخاطرات، بیحافظه، عاشق ماند؟ -این سؤالی است که چارلی کافمن از خود مدام میپرسد. و علّتش ناپایداری ارتباط آدمهاست. در عصری زیست میکنیم که ناکامی، شکوه رابطه است و این تلخ واقعیت، عجیب عجین شده است با آدمی. کافمن از معدود هنرمندانی است که «رابطه» را در زمان خود تصویر میکند. و خوب معنای ترانۀ «آهای تو» را فهمیده که «هرقدر تلاش میکرد، نتوانست و کرمها مغزش را خوردند» و سعی دارد به زبان تصویر، چهرۀ عشق در زمانۀ خود را تصویر کند. و در پی پاسخ به پرسش «عشقِ بدون خاطرات»، مرد را چون ماشینِ کوکی، با حافظهای آفتابین و پاک، سر قرار میبرد. عشق در عصر ما چنین است: از روی عادت. کیست که نمیخواهد «جول» (جیم کری) را دوباره به «کلمنتاین» (کیت وینسلت) برساند؟ و کیست که حواسش نیست این وصال دیگر وصال عاشقانه نیست! امّا بودش از نبودش بهتر است. شاید آفتاب ابدی... ترجمۀ دهشتناکی است از لطیفۀ واپسین دمِ فیلم اَنی هال (وودی اَلن) که کافمن با زبانی دیگر توضیح میدهد «از تخممرغهاش نمیشود گذشت»! درست مثل «آهای تو، به من نگو که اصلاً امیدی نیست، باهم میایستیم، جدا از هم میاُفتیم»! فیلم میشل گوندری و چارلی کافمن، عشق را در عصر پست مدرن میجوید و چون نمییابد یا اگر مییابد، عشق نمیپاید، هجو را پیشه میکند و در پی معناهای تازه، پای به عرصۀ عاشقانهها میگذارد. عاشقانهای که اگرچه در مقابل داستانهای عشقیِ کلاسیک، انگشتنماست (و تمسخرآمیز جلوه میکند) امّا به واقع آنقدر عمیق است که پدیدۀ «رمانتیک» را پشت سر میگذارد و خود به الگو بدل میشود؛ الگویی که تفسیر عشق است در زمانۀ بیایمانی.
از سوی دیگر، آفتاب ابدی... درسگفتار عشق در سینمای معاصر است. زبان تازهای دارد و سینمای «عاشقانه» را رو به جلو حرکت میدهد. همنشینیِ گزارههای تقطیعی به مثابه خاطراتِ از دست رفته در صدد خلق ساختاری منحصر به زمان است؛ زمانۀ چه و چههای ناگوار و فراموشی...، چنین ساختاری میطلبد. بنابراین آغاز داستان، تکهای است از پایان و پاپان، شروع یک رابطه است، و صحنهها (گزارهها) تکههای پازلی هستند که کنار هم شکوهمندی یک رابطۀ ناکام را تصویر میکند. پس از پایان میتوان به آغاز فیلم شک کرد: آیا بهواقع جول و کلمنتاین تنها یکبار یکدیگر را از خاطرات خود پاک کردهاند یا این چرخه مدام تکرار میشود؟ ساختارِ غیرخطی داستان راه میدهد به چنین برداشت تراژیک. و آفتاب ابدی... تنها حکایت دو عاشق نیست! هرکدام از آدمهای توی داستان، سرنوشت محتومی دارند –درست شبیه به آدمهای خلقشده توسط کافمن. در آنومالیزا مردمانِ بریده از عشق، منزوی شدهاند یا مثل جان مالکوویچ بودن، اشیاء بیجان را به انسان ترجیح میدهند. در این فیلم دختری (کریستین دانست) خاطرات خود را مخدوش کرده تا در دام عشقِ ممنوع نیفتد امّا خاطرات که دخلی به احیای عشق ندارد. آدمها در عشقهای وودی النی فرورفتهاند و فراموشی تنها راه چاره است؛ راهی که فقط زمان برقراری ارتباطهای بیمارگون را به تعویق میاندازد. کافمن شبیه به فیلسوفان نئوکانت، در پی ارزشهاست امّا دیری است که خودِ «ارزش»، ارزش خود را از دست داده است –مانند این فیلم که عشقهاش سندیت عاشقانه ندارد و رخدادهای احساسی یا مناسبات رفتاری آدمها بارها تکرار میشود و با هر بار تکرار، از ارزش آن کاسته خواهد شد: مثلاً تکرار صحنۀ دریاچۀ یخزده، یک موقعیت عاشقانه را معمولی جلوه میدهد: در فیلم گوندری/ کافمن، همهچیز معمولی نشان داده میشود -حتّی عشقهای بار اول، تا شاید به نخستینبارش شک کنیم! و برای ماهیت «رابطه» یک چرخۀ مدام قائل باشیم –شاید ما نیز روزی خاطرات خود را پاک کرده که چنین سرگشته به این سوی و آن سوی خیره ماندهایم.
آفتاب ابدی ذهن بیآلایش -چقدر نامِ پرابهام و درعینحال سرراستی دارد؛ برگرفته از شعرهای الکساندر پوپ- تلخی عشق را با شیرینی فانتزی آمیخته و بیرحمی هجو را چنین ساختارمند به تصویر میکشد. فانتزیاش نیز صرفاً معلول قصۀ عجیب و غریبش نیست بلکه اجرای آن نیازمند تمهیداتی است که پیشرفتهای تکنولوژیک سینما آن را میسر میسازد. از این روی به نظر میرسد فیلم دقیقاً محصول زمانهاش است؛ زمانهای که آدمها به عمق تاریک ترانۀ بَرِت و واترز پی بردهاند که «دیوار، خیلی ]خیلی[ بلند است».
[1] ترجمهای از ترانۀ «آهای تو» (سید برت، راجر واترز)/ ترجمه: م. آزاد، فرخ تمیمی