جستجو در سایت

1398/12/24 00:00

فانتزیِ رئال شده

فانتزیِ رئال شده

به روال آثار شاخص و مشهور دنی بویل، با یک درام جوانانه مواجهیم که متناسب با سبک، جنس، جهان موقعیتی و لحن بایسته‌ی آن، روایت داستانی و نمایشی‌اش را پرشور، با انرژی جنبشی بالا و با ضرباهنگی سریع در داستانگویی و تدوین آغاز می‌کند و به مدد همین تحرک داستانی و البته برگزیدن لحن و بیانی سلیس و شورانگیز و دلنشین و آدم‌های اصلی‌ای سمپاتیک و موقعیتی جذاب، مخاطب را از همان ابتدا به درون داستان و جهان موقعیتی خود راه می‌دهد و خط سیر درام را برای مخاطب، قابل تعقیب می‌کند.


«دیروز» دنی بویل از همان ابتدا، شخصیت اصلی، موقعیت‌اش، روابط داستانی او با نامزدش و به طور کلی سیر اصلی داستانی را برای مخاطب، «مهم»، «حساس»، «جذاب» و «دراماتیک» می‌کند. تنها کمتر از پنج دقیقه از زمان فیلم می‌گذرد تا فیلم به این دو پرسش که «درباره‌ی چیست؟» و «شخصیت اصلی‌اش کیست؟» پاسخ می‌دهد و در طی همین زمان، شغل، حرفه، نحوه‌ی زیست و وضعیت اولیه‌ی شخصیت اصلیِ داستان نیز معرفی می‌شود و دیری نمی‌پاید که در ادامه، معرفی و پردازش تدریجی روحیات، علایق، شناسه‌ها و رفتارهای شخصیت اصلی فیلم در گذر از یکی-دو خرده‌موقعیت بسیار کوتاهِ دارای تم یکسان، کلید می‌خورد و بلافاصله پس از تکمیل معرفی اولیه‌ی موجز شخصیت، حادثه‌ی محرک داستانی در قالب «عنصر تصادف»ی با لحن و بیان روایت نمایشیِ شبیه به آثاری مانند «قطاربازی» و «میلیونر زاغه‌نشین» رقم می‌خورد و مؤلف فیلم، از طریق پیامدهای خرده‌موقعیتیِ همین حادثه‌ی محرک، نقطه‌عطف اول داستانی فیلم خود را رقم می‌زند و داستان را وارد ریل و مرحله‌ی جدید روایی و موقعیتی‌اش می‌کند.


در واقع، همین تحرک داستانی در کنار سمپاتیک‌سازی شخصیت اصلی و برانگیزاننده کردن لحن و بیانِ روایت و نمایشِ سیر موقعیتی فیلم است که این فیلمِ درباره‌ی افت و خیزهای حرفه‌ای و زیستیِ یک موزیسین را حتی برای مخاطبی که اهل جهان و مناسبات موسیقی نیست یا درباره‌ی افسانه‌های حاضر در آن (مانند گروه «بیتلز») اطلاعات چندانی ندارد نیز تماشایی و قابل تعقیب می‌کند و علاوه بر همراهی، همدلی و همذات‌پنداری او را نیز با وضعیت‌های متفاوت و سینوسیِ شخصیت اصلی برمی‌انگیزد.


به این همه اضافه کنید پایبندی به قواعد ژانر را؛ آن هنگامی که دست‌کم در حوزه‌ی روایت سیر داستانی، آغاز اعوجاجات و فراز و فرودهای موقعیتی در قبال شخصیت اصلی، درست زمانی است که کامیابی‌های او به اوج می‌رسد؛ یعنی ما با یک روند کاملاً کلاسیک در سینوسی‌سازی داستانگویی مواجهیم؛ یک شیوه‌ی متعارف و آزموده شده در ساختن دو نیمه‌ی موقعیتیِ متفاوت برای شخصیت اصلی و بارور کردن درام از طریق این تضاد موقعیتیِ به وجود آمده؛ تضاد موقعیتی‌ای که روند رفتاری و سیر حرکتیِ شخصیت اصلی را نیز سینوسی و دارای نقاط قوت و ضعف و خصلت‌های مثبت و منفی می‌کند؛ همان امری که هم شخصیت‌نگاری فیلم را به دلیل چندوجهی بودن شخصیت اصلی، واجد ارزشِ روایت سینمایی می‌کند و هم کشمکش‌های درونی شخصیت که بدل به کشمکش‌های درونی درام می‌شود را نیز رقم می‌زند؛ همان کشمکش‌های درونیِ مورد نیاز درام که تک تک لحظات گذار و میانه‌ی موقعیت‌های فیلم، دست‌کم به سبب فضای روایی و نمایشی و روانی که در باب تردید شخصیت و بیگانگی تدریجی شخصیت با موقعیتِ تازه ایجاد می‌کنند، سازنده‌شان هستند؛ و از این روی است که می‌توان ادعا کرد با فیلمی مواجهیم که به لحاظ روایی و نمایشی، حتی یک سکانس اضافه هم ندارد و در یک خط سیر منسجم و متمرکز دراماتیک و با یک ریتم داستانی متوازنِ تابع قواعد بایسته‌ی کلاسیک، درامی با درونمایه و تم مرکزی «بازگشت قهرمان به اصل خودش» را ذیل یک افت و خیز موقعیتیِ عاشقانه، با تمام خرده‌موقعیت‌های فرعی که در خدمت موقعیت اصلی درام قرار گرفته‌اند و برای آن، «اصالت وقوع»سازی داستانی کرده‌اند، به پیش می‌برد و با ایجاد سکانس‌های متقارن موقعیتی‌ای که واجد و برانگیزاننده‌ی حس دراماتیک هستند، به ثمر می‌رساند. دیگر از یک درام کلاسیک قرن بیست و یکمی چه می‌خواهید؟!


در مجموع، با فیلمی مواجهیم که قادر است تمام آنچه به روایت و نمایش درمی‌آورد را به مخاطب خود بباوراند؛ پیرو همان سخن معروف گابریل گارسیا مارکز مبنی بر اینکه هنرمند می‌تواند هر مهملی را به هم ببافد، به شرط آنکه بتواند آن را از نظر حسی و ذهنی به مخاطب خود بقبولاند؛ و البته در راستای همان نصیحت ارنست همینگوی مبنی بر اینکه هر موضوع و سوژه و داستانی قابل روایت است، مشروط به آنکه داستان، واقعی و اصیل بنا شود و این اصیل و واقعی بودن‌اش را به مخاطب خود نیز ثابت کند؛ و این، یکی از رازهای موفقیت «دیروز» دنی بویل در همراه کردن همدلانه و همذات‌پندارانه‌ی مخاطب با فیلم است؛ اینکه فیلم قادر است جهان، داستان، موقعیت، شخصیت و پیشامدها و اتفاقات و رویدادهایش را برای مخاطب خود، راست‌نمایی و اصالت‌سازی کند و واقعی بودن آن‌ها را به مخاطب خود بباوراند؛ و دقیقاً از همین روی است که مخاطبِ غرق در فیلم، مرز نقاط فانتزی با نقاط رئال یا شبه‌رئال داستان را اصلاً حس نمی‌کند و چه بسا اگر نداند جان لنون حدود چهل سال پیش از دنیا رفته و گروه «بیتلز» مدتهاست که از هم پاشیده، واقعاً باور کند که کاراکتر «جک» با خود جان لنونی که احیاناً نقش خودش را در فیلم بازی می‌کند دیدار کرده و دو عضو گروه «بیتلز» که از میانه‌ی فیلم دائم به دنبال او هستند، واقعاً اعضای به جا مانده از گروه «بیتلز» در نقش خودشان هستند! و این نیز یکی از ویژگی‌های سینمای دنی بویل است که در جدیدترین اثرش نیز نمود دارد؛ قدرت رئالیستی کردن فانتزی‌ها از طریق راست‌نمایی، اصالت‌سازی و واقعی کردن روایی و نمایشی‌شان برای مخاطب. دیگر از یک فانتزیِ «دنی بویل»ی چه می‌خواهید؟!