ابراهیم گلستان | مردی از تبار عصیان و آتش در ظلمت شب
اختصاصی سلام سینما - مردی که فروغ فرخزاد برایش نوشت «تو چه هستی که جز در تو آرام نمیگیرم؟»... و حالا بعد از مرگ او ادبیات نوی ایران چطور قرار است آرام بگیرد؟ مردی از جنس واژه و جوهر... از جنس نظر و دیدگاه... نو برای زمانه خودش، ساختارشکن برای فرهنگ سنتی پوسیدهای که در دوران اوج شور و هیاهوی جوانی ابراهیم گلستان فقید داشت پوست میانداخت...
ابراهیم گلستان یکی از قلههای ادبیات، سینما و در یککلام فرهنگ ایران معاصر بود... تودهای دیروز که خیلی زود از موطنش خداحافظی کرد و برای همیشه رفت... چنان رفت که دیگر هرگز بازنگشت... حتی بعد از مرگ تنها پسرش کاوه که همان خوی عصیانگر پدر را به ارث برده بود...
خودش یکبار در «از روزگار رفته» جنس هجرتش را معنا کرد: «هجرت نه يعني از اين مکان جغرافيايي به مکان ديگر جغرافيايي رفتن. هجرت يعني از حالي به حال ديگر، از يک فضاي فکري به فضاي فکري تحوليافتهاي رفتن. هجرت همان تغيير انساني است. گذر از درکي به درک ديگر، بالاتر، کاملتر يا کاملشوندهتر. هجرت، جغرافيايي نيست. از يک شهر به شهر ديگري رفتن، اما با همان کيسه و کولهبار عقيدههايي که مشخصاً نسنجيدهايشان و با آن بارت آوردهاند يا بار آمدهاي، و... هجرت نيست. میخکوب بودن است. جهلها همان جهلها و نفهميها و عقيدههاي تيزاب سنجش نخورده همان عقيدههاي مثل قير به کفشتان چسبيده و شما را به جايتان چسبانده که تازه، همهاش هم حسرت همان مکان سابق پشت افق مفقود.» و بهراستی هم همین بود... هرچند گلستان از جایی به بعد نه دیگر فیلم ساخت و نه دیگر کتاب نوشت؛ اما بهسان یک روشنفکر واقعی همواره در سیری تکاملی از عقیده قرار داشت... این را از میان سطور نامههای واپسین و آخرین مصاحبههای تصویریاش میتوانید دریابید.
گلستان همان قدر که در نوشتن پویا بود و دغدغهاش حول مدرنیتهٔ ایرانی میچرخید، (از «اسرار گنج دره جنی» تا «برخوردها در زمانه برخورد») در نقد ادبی هم، چنان صراحتی داشت که باعث رنجش و کدورت بسیاری از اطرافیانش بود... او همان کسی بود که یکبار برای عباس کیارستمی نوشت: «از هیچ تعریف و تحسینی، یا فحش و دشنامی خوش یا دردتان نیاید، حتی برای یک لحظه. نه بترس از دست و کار کارشکنها، و نه امید یا پذیرش داشته باش برای در باغ سبز نشاندادنهای هر کس دیگر. این توانایی را که داری دور نگهدار از حد فکر مردم احمق که در دنیا انگار عدهشان زیادتر از جمع دانههای موی سرهاشان است.» در آن فرهنگ کهنهٔ تعارف زده و رودربایستیدار ایرانی، صراحت کلام ابراهیم گلستان یک موهبت بود هرچند عرصه را برای فحاشی متعصبان و متحجران فرهنگی باز میکرد.
احتمالاً بیشترین دشنامها را وقتی به جان خرید که قاطعانه از شاهنامه انتقاد کرد و این نهتنها به مذاق ادیبان خوش نیامد که او را هدف تندترین حملاتی قرار داد که البته برای خودش بیاهمیت به نظر میرسید... «این چه جور تاریخ است یا حتی چه جور اسطوره است؟ اسطورهای که جهانپهلوان آیت مردانگیاش سر نوجوان بیگناه کلاه میگذارد تا با خنجر جگر او را بدراند بعد مینشیند به گریه سردادن. یا کاوهاش تحمل کرد بیش از بیست فرزندش را خوراک مار بسازند، و تنها پس از رسیدن نوبت به بیست و چندمین فرزند آن وقت پا شد علم برداشت. از قصههای کودکانه فقط مغزهای کودکانه راضیاند. بدتر، از قصههای کودکانه مغزها کودکانه میمانند.»... البته که در انتقادات گلستان به فردوسی، شعرسرایی او برای طبقه حاکمان و دلدادگی گلستان به طبقهٔ فرودست محل اصلی نزاع بود... این نه یک جدل ادبی که یک جدل نظری سیاسی بود... بله ابراهیم گلستان بودن، اینسان سخت و جدلآمیز بود...
ابراهیم گلستان هرچند بیشتر بهعنوان یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات مدرن ایران به یاد آورده میشود؛ اما برای ما سینماییها هم میراث درخشان کم نگذاشته است... تجربهٔ دلنواز «خشت و آینه» ی خودش به کنار... او با راهاندازی کمپانی فیلم گلستان شماری از مهمترین مستندهای ایرانی را روی نگاتیو حساس به نود تصویر کرد... از «یک آتش» که به تعبیری با دریافت جایزه از جشنواره ونیز اولین جایزه بینالمللی را برای سینمای ایران به ارمغان آورد تا «خانه سیاه است» که با سپردن کارگردانیاش به فروغ فرخزاد و همراهی فکری او در پروسهٔ ساخت فیلم یکی از ماندگارترین مستندهای ایرانی را به ثمر نشاند. فیلمی که روزی جاناتان رزنبام آن را بهترین چیزی دانست که سینمای ایران خلق کرده است...
مجال برای صحبت از خودش، رویکرد اینترناسیونالش به مفهوم خاک و وطن، عاشقانه جاودانهاش با فروغ که آنها را بدل به شمایلیترین عشاق ایرانی معاصر کرد در این یادداشت کوتاه، تنگ است... این یادداشتها هرگز نمیتوانند جان کلام را در صحبت از مردی که از تبار عصیان بود، ادا کنند... بگذارید برای پایاندادن به کلام به قطعهای از خود ابراهیم گلستان بسنده کنیم... قطعهای که گویی برای امروز همهمان است... «در ما نه چشم داشتی بود، نه ترسی، نه امیدی، فقط آرزوی دوردستی بود...»