آژیر بلند، آژیر کوتاه
دیوارهای آجری، صدای آژیر، خیابانهای درهم و شلوغ و لباسهای گشاد هیچ کدام در نگاه نخست مجابت نمیکند که اینجا دهه ۶۰ایران است، آبخوری فلاکتبار مدرسه و ژاکتهای چسبان و کوتاه پسربچه های مدرسهای هم میتواند یکی از مدرسههای همین حالای محلههای پایینتر تهران باشد. تنها نشانه دهه شصت خلاصه میشود در المانهایی مثل موسیقی دیدنیها، ریشهای زورکی و البته بمبی که روی سرت خراب میشود.
بمب،یک عاشقانه ادعای تقابل عشق و جنگ را دارد و روایت طبقهای از اجتماع آن دوران است که نجنگیدند و زندگی کردند. زندگی عادیای که با دون کردن انار و دغدغههای زناشویی و کاری هرروزه میگذرد، هیچ لحظهای از فیلم مجابت نمیکند که جنگی هولناک کمی آنسوتر در گذر است، تنها ترسی ساختگی توی نگاه زنان زیرزمین نشین است و نه حتی بچهها و مردها. شاید و حتما وضعیت سفید حمیدنعمتالله نمونه بسیار بهتری برای نمایش دوران جنگ آدمهایی که نمیجنگیدند باشد. البته بمب ادعای دیگری دارد، ادعای عشق، که به نظر من آنقدر بچهگانه و سطحیست که هیچ نقطه اثری ندارد.
نقطهی قوت فیلم از نگاه من فضای مدرسه،آدمها و کنشهای میانشان است، آنجا که معاون مدرسه-حبیب رضایی با بازی خوب و متفاوتش- آنچنان نسبت به همهچیز بیتفاوت است و به مثابه شکنجهگری از جنس ساواک نسلی را میسازد که امروز همهی ماست، شعارهای ناتمام و سختگیریهای مدام نه در باب ارتقای علمی که فقط به جهت اعتلای فرهنگ و اعتقادیست که هیچ از آن نمانده، و آنقدر برای امروز همان بچههای دهه شصت مضحک است که با هر اشارهای سالن از فرط خنده منفجر میشود.
و کاش این اشارات روبانسفیدوار معادی به گذشتهی نسل امروز بیش از عشق دستمالیشدهی میان زن و مرد-که نسخهی بهترش را در بیداری رویاهای باشهآهنگر میبینیم- بیشتر و قویتر پرداخت میشد.
پایان بندی قابل حدس فیلم هم نه هیجانی میآفریند و نه حسی از عشق...
بمب فقط یک عاشقانهی متوسط است.و تنها آژیر کوتاهی از آن شنیده میشود.
پانوشت: موسیقی النی هم با همان تونالیتهی همیشگی بمب را تبدیل به شاهکار نمیکند و گاهی اصلا شنیده هم نمیشود.