عشق علافی میخواد!
همه چیز در همان گوشی خلاصه میشود. همهی دنیای این دختر اسامیایست که در اینترنت جستجو میکند. نه عطر پوما دارد و نه گردنبند طلا، ولی آنها را بهتر از صاحبانشان میشناسد. بخاطر ماشین چهار میلیاردی (ویا رانندهی آن) و عکس گرفتن و رویای رها کردن موهایش در باد و ویراژ دادن با آن در خیابانها، بیهیچ ترسی جیبِ پدر و مادرش را میزند و به تهران میآید.
بیرون (زمانه)، محتوایات آن گوشی گران قیمت و اتفاقاتیست که برای این دخترِ فَراری افتاده. دنیایی که حاجی از آن بیخبر است و نادر از شنیدن آنها تعجب میکند. تفاوت در این فیلم حرف اول را میزند. فرقِ میان زندگی یک آدم جبههای و راننده آژانس با یک دختر ۱۷سالهی تنها و رؤیا پرداز. تقابل پیکانِ نادر و فِراریِ سجاد(ه). از این سر شهر به آن سر شهر رفتن. زنی که در محلهی خود یک آدم است و در الهیه آدمی دیگر. ناباوری راننده آژانس از اینکه چگونه یک دختر میتواند برای رسیدن به فِراری قید همهچیز را بزند و تا پای مرگ برود.
این بازی را همان دختری میگرداند که نه دخترِ رحیم (پدرش) است و نه در آن روستای شمال کشور زندگی میکند. دختری که از ابتدا همه رو به دوربین مینشینند و از او و آشنایی با او میگویند ولی در آخر هیچکس او را نمیشناسد. همه چیز را دربارهی خودش به نادر و ما میگوید اما ممکن است همهی آنها دروغ باشد. بازجوها و دیگران او را مقصرِ اصلی تمام این اتفاقات میدانند بی آنکه فکر کنند چه چیز باعث شد که این دختر به اینجا برسد. این میزان فاصلهی طبقاتی میان مردم از کجا آمده. در پنج روزی که او به تهران آمد چه چیزهایی را دید و با دوربین موبایلش چه اتفاقاتی را ضبط کرد و به مردی که سالهاست بیهیچ حرکتی در خانه نشسته و از آنچه که در شهر میگذرد بیخبر است، نشان داد. با این همه تفاوت میان آدمها و دلزدگی و سپردن خود به روزمرّگی، قابل درک است که کسی مثلِ این دختر برایشان عجیب و غریب باشد و درکی از آنچه میخواهد برسد، نداشته باشند. او آمده که جورِ دیگر زندگی کند و در این مسیر هیچ چیزی جلو دارش نیست. حرفِ نرگس (دوستش) را قبول دارد و مثل او که برای رسیدن به رؤیاهایش به ترکیه رفت، علافیِ این عشق را میپذیرد. گریه میکند و میگوید آنقدر روی زمین مینشینم تا سجاد با فِراریاش بیاید؛ چون همین را میخواهد و وقتی به آن میرسد به راحتی نادر را ترک میکند و با سجاد به امیدِ دیدنِ فراری و خوش گذرانی همراه میشود. آنقدر برایش غیرقابل باور بود که به آروزیش رسیده که حتی کولهپشتی خود را جا میگذارد. کیفی که از قرار چیزی در آن نیست تا نادر را به آدرسی درست از او برساند. در واقع نشانیای از او از همان ابتدا هم نبوده. مثلِ نادر اگر هر سؤالی از این دختر از ما بپرسند، جوابمان چیزی جز «نمیدانم» نخواهد بود. ما همه چیز و هیچچیزی از او نمیدانیم. فقط تماشاگر و همسفر او بودیم. سفری که پایانش به صدای گاز دادنِ ماشینهای گران قیمت سجاد و دوستانش بر کفِ اتوبانهای شهر و ترمزِ ناگهانی و از بین رفتنِ رؤیاهای آن دختر ختم شد.