( "توهُمِ زجر" )
توهُمِ زجر
"اومدی اینجا برای اینکه کوره داره و خوشگله، جون می ده برا بزن بزن!" (مرسدس-مسعود کیمیایی)
اینکه فضای سینمای ما در حالِ حاضر دقیقن در چه دُوزی از بی هویتی فهم و فُرم دست و پای مدام و بلافایده می زند به کنار و اینکه هنوز هم سینماگران محترمِ ما در بهترین وضعیتِ خود (به استثنای چند مورد) یک کپی کارِ دستِ چندم از کارهای فرنگی اَند هم به کنار، حتا من حاضرم روی این مساله هم چشم بپوشیم که هنوز هم سینما به عنوان یک صنعتِ هرچند لِه و لورده در کشور ما جایگاهی ندارد و سطح سینما در بین سینماگران ما مثل دهه های قبل فقط در حد یک تریبون است بعضن برای عقده گشایی های جناحی و تزریق یک مفهوم و یک ایدئولوژی به یک فرد و مکان و موضوع؛ اما از هر چه بگذریم، نمی شود مسری بودن مرض مُد را نادیده گرفت، اپیدمی فرافرهنگیِ نوینی (به قول آلتوسر) که چند سالیست گریبانمان را تا جایی که می شود محکم گرفته و اجازه ی تنفس به سینمایمان را نمی دهد؛ یعنی تا "جداییِ نادر..." ساخته شد چند ده و یا چند صد کُپیِ کم کیفیتش بعد از یک سال ظاهر شدند و به نوعی جشنواره ی فجر آن سال را به جشنواره ی کُپیِ "جداییِ نادر..." بدل کرده بودند!
غرض از این مقدمه ی چند خطی باز کردنِ دری بود به سمتِ چند کلام حرف؛ "کارگرِ ساده نیازمندیم" فیلمِ جدید منوچهر هادی که برخلاف فیلمِ قبلیِ ایشان، هم از اتمسفرِ متفاوت و هم از لحن جدی تری برخوردار است مدتی است نمایشش را آغاز کرده است. قصه ی خانواده ی مهاجرِ کارگری که در جریان معامله ی یک ملک به سمت و سوهای جدیدی کشیده می شود و از آن طرف شاگرد مغازه ای عاشق و مردی بی رحم و تا حد ممکن سیاه شده و دار و دسته اش و همدستِ نزدیکش و یک زن!
به زعمِ بنده تمامیِ جریانِ فیلم از اینجا شروع شده که آقای کارگردان یک ایده با اندکی تعلیق گیر آورده اند و تمامی فیلم را به خاطر آن سر و سامان داده اند، یعنی بوقی داشته اند و برایش ماشینی دست و پا کرده اند! حالا این تعلیق ماجرای آبکیِ یک قتل باشد یا یک اس ام اسِ مشکوک، زیاد مهم نیست؛ این روزها در بیابانِ فیلمنامه ی ما، یک تعلیق هم یک تعلیق است! و حالا که ایده را داشته اند (بوق را!) در جریان دست و پا کردنِ ماشین به فکرشان خطور کرده که این داستان را می شود در پایین شهر و حتا پایین تر از آن! روایت کرد که هر چه بیشتر تلخ تر و گزنده تر و بی رحم تر به نظر برسد.
بیایید کمی مرور کنیم که آیا با فضای خفقان آور و کوچه های تنگِ پایین شهر و برهوتِ امکانات و زیبایی و یک مغازه ی مصیبت زده ی فلافلیِ یک آدم مهاجر می شود فضایی ساخت که مالِ آن آدمهای زجر کشیده با آن شکل و هیبت و لهجه باشد؟ می شود با نشان دادنِ چند کوچه ی باریک و طولانی، جامعه ی سطح پایینی ساخت که دستش از هرگونه نشاطی کوتاه است؟ یعنی به صِرفِ اینکه چند آدم را در یک گونی ریختیم و در محله ای فقیر و ماتم زده رهایشان کردیم فیلممان عمیق و تلخ و بی رحم می شود؟! مگر با شیشه شکستن و دعواهای نه چندان جدیِ خیابانی می شود تلخی و مرگ و زجر را بر پرده آورد؟ آن جوانانِ لهجه دارِ ساکنِ آن ساختمان نیمه کاره هم به نظر وصله ی لایتچسبکی هستند بر بدنه ی کولاژیِ فیلم که کارگردانش از هر جا هر چه باب میلش بوده را در قوطی اش ریخته و به ظاهر فیلمی کوچه خیابانی (شما بخوانید اجتماعی!) از آب درآورده است. امان از روزی که با پُزِ "زندگی همانطور که هست" و دوربینِ ساکنِ رو به بازیگر و سفر به روستاهای شمالی بخواهیم "کیارستمی" شویم!
یا بیایید باور کنیم که سینما، سینماست و مختص به خودش و قائم به ذات، که خودش زندگی می کند و زندگی می دهد و می کُشد و می گریاند و می خنداند، یا بیایید عادت کنیم به مجالس جشن و سرور و پایکوبی و بعضن عزاداری های تصویری شده و بابتشان بلیط بخریم و کِیف کنیم.