تنهاییِ ناتمام
بدون قرار قبلی فیلمی برای فرهنگ ایرانی است که دچار تله غربزدگی شده. بهروز شعیبی با توجه به انباشت تجربیاش از آثار تلویزیونی و سینمایی، مشخصا سریال «پرده نشین»، می خواسته اثری هم قد اجتماع و معرفت ایرانی تولید کند. نگاه این فیلمنامه به ادبیات مصطفی مستور بار دیگر ثابت می کند، پیوند اقتباس و برداشت آزاد از ادبیات داستانی می تواند سینما و شکل گیری ایده سینمایی را متحول کند. بازی آهنگرانی منهای لهجه و اداهای غریبه بودنش، تا اندازهای قابل دفاع است. رابطه یاسی با فرزندش، الکس، و چگونگی برقراری ارتباط او با برادر خود و وکیل خانوادگیشان، موضوعی است که با آن مسئله پیدا می کنم و حسرت آن را می خورم که ای کاش اینگونه نبود و فیلم راهش را به سمت نقد و دفاع از عقایدی که شخصی و فردی هستند کج نمی کرد.
یاسِ پژمرده
شروع فیلم با آنچه از فیلمهای ایرانی میشناسیم متفاوت است. دکتر، یاسی، در حال احیای بیمار است و ما در یک کات موضوعی می بینیم که مردی ناشناس می میرد. در سکانس بعد به او خبر می دهند که پدرش فوت کرده و وصیت او است که به ایران بازگردد، وصیتی که نانوشته است و... . دکتری که مرگ زیاد دیده چیزی در آن مرگ و خبر فوت پدر حس می کند و غم را بر دل او می نشاند که کاملا مصنوعی است. مسئلهای که با شخصیت پیدا می کنم از همین ابتدا نمایان می شود شخصیتی که شعیبی ساخته ذاتا ناامید، خسته و آماده برای گریستن است. این جا به جایی در مکان و سکانس پایانی در حرم امام رضا، چیزی به ذات او اضافه نمی کند. به عنوان مثال چگونه شخصیتی که به یاد نمی آورد بازی در حیاط خانه و اتفاقاتی که در پی آن رخ داده را، می تواند از مشهد و امام رضا تاثیر بپذیرد؟. در بنیاد شخصیت پژمردگی نهادینه شده، پدر و مادرش از هم جدا شده اند، خود از همسرش جدا شده؛ این ابژهها شاید کاربرد مکانیکی در داستان نداشته باشند اما ابزاری برای ساخت ذات شخصیتاند. از سویی دیگر دلیل جدایی یاسی از همسرش فرزند ناتوانشان عنوان می شود. فرزندی که به گفته خود او از همه باهوشتر رشد کرده و بدون چهاردست و پا راه افتادن شروع به راه رفتن کرده. تصمیم به جدایی یا وصال یک انگاره فرهنگی نیست و نه تنها یک انتخاب شخصی است بلکه حتی نمی توان آن را به طور مستدل عنوان کرد. پس در این جا نقد فیلم بر فرهنگ غرب که با دیالوگی از قول شخصیت بیگانه عنوان می کند: تحمل افراد هم اندازه هم نیست و در جوابش از زبان الهام کردا می شنویم: تنها ما ایرانی ها هستیم و... باطل است. ما نه تنها از همان ابتدای ملاقات فرنگیس، مادر یاسی، با او کم کم وارد عقبه ذهنی – روانی شخصیت می شویم بلکه پس از خوانش نامهای که پدر به عنوان وصیت برای او گذاشته می فهمیم که ازدواج والدینش از ابتدا اشتباه بوده. در خلاصه این فیلم جمله عجیبی آمده است: ... اقامت کوتاه او در زادگاه پدر و دیدار با کسانی که پدرش را میشناسند او را به درک تازهای از انسان و مفهوم مرگ میرساند. سوال اصلی این گونه مطرح می شود که آیا این فیلم توانایی آن را دارد که نشان دهد فرهنگ ایرانی نگاه جذاب و مفهومی نسبت به مرگ و انسانیت دارد؟
کودکانگی
مقصد هدف فیلم ساز مشهد است. ما حتی در تهران چیزی از فرهنگ ایرانی نمی بینیم که این خود نگاه جبهه گیرانه فیلمساز را می رساند. در مشهد نیز آنچه دیده می شود مانند عکسی است که در آلبوم خاطرات ورق می خورد. مردانگی مهندس، با بازی مصطفی زمانی، نوعی از انسانیت است که می تواند در هر جغرافیا و زمان دیگری اتفاق افتد. اعتراف مهندس به آن که خواسته من بود که شما به ایران بازگردید کودکانه ترین نقطه فیلم است. اگرچه شک یاسی به کسی که دو سال به طور ناشناس با او چت می کرده و... به این کودکانگی سرپوش می گذارد اما به هیچ وجه بهانهای برای آن نمی شود که مردانگی شخصیت مهندس را که هیچ ربطی به ایرانی بودن او ندارد اینگونه نشان دهیم. تنهایی ناتمام یاسی با هر پلان فیلم بیشتر نمایان می شود و سکانس پایانی که الکس در حال به دور خود دویدن است، ناقل معنای انتظار نیست؛ تیتراژ پایانی فیلم بیشتر این پیام را می رساند تا کل فیلم. در چنین حوزهای می توان از «ناگهان درخت» صفی یزدانیان یا «یک حبه قند» میرکریمی، فیلمی که به مراتب فرهنگ ایرانی را بالغانهتر نشان داده و... نام برد. بهروز شعیبی فیلمساز حرفهای است داستان را می شناسد و داستانگویی در مدیوم سینما را بلد است اما آنچه این اثر را از دیگر آثارش جدا می کند تلاش برای به رخ کشیدن برتری فرهنگ ایرانی بر غرب است. تلاشی که به هیچ وجه برای تماشاگر این روزهای جامعه ایران که به طور گسترده توان دسترسی به آثار سینمایی جهان را دارد قابل پذیرش نیست و حتی می تواند معکوس عمل کند.
نویسنده: علی رفیعی وردنجانی