سکوت، انسانیت و عشق
پتزولد را با «اوندین» کشف کردم. یک عاشقانه معرکه در ستایش ایثار و بعد خیانت. «ترانزیت» و «فونیکس» او بسیار قابل ستایش است و همچنان احساس درام را در یک داستان شکل میدهد. احساس میکنم مثل لیو اولمن برای برگمن اگر او پائولا بیر را نداشته باشد گویی هویت درام خود را از دست میدهد. «شعلهور» بدون این بازیگر ذاتا معشوقِ ایثارگر آتش نمیگیرد. مردی که وانمود میکند برای نوشتن به تنهایی و آرامش نیاز دارد و صدای معاشقه نادیا، بیر، او را اذیت میکند، عمیقا خودفریب است. انسان برای نوشتن به عشق نیاز دارد. اگرچه لباس قرمز و بعضا گلدار نادیا نمیتواند در جذابیت او نقشی داشته باشد اما این اُبژهای است برای آنکه بفهمیم چه میزان نویسنده قصه ما، نویسنده است. از سوی دیگر هنگامی که دوستش از آبتنی بازمیگردد او مخفی کاری میکند که البته این کمی از پیچیدگی پرسوناژش در فیلم میکاهد. این برای منِ بیننده جالبتر است که او مثلا معشوقه نادیا را میشناسد که غریق نجات است.
*سکوت
سوژههای فیلم بسیار دمدستی و البته دوستداشتنی هستند. سقفی که چکه میکند، احساس نویسنده به نادیا، شغل نادیا و... ما به روابط حاصل از یک سکوت در این فیلم توجه میکنیم. قرارنیست داستان برای ما پیچیدگی پیدا کند این شخصیتها هستند که با احساسات خفتهشان پیچیده میشوند. نویسنده قصه ما اگر یک آدم رمانتیک نباشد اما خیلی خوب میداند آدمهای رمانتیک چگونهاند و این شاید در ابراز احساسات او معکوس عمل کند. یعنی ما یک عاشقانه آلمانی را میبینیم که به شدت کلیشهای و تکراری است اما آنچه منِ بیننده را ترغیب میکند که داستان و شخصیت را دنبال کنم احساساتی است که در داستانهای امروزی گُم شده و با دیدن این فیلم پیدا میشود. درمورد صدای فیلم همین بس که حتی نحوه کار کردن لباسشویی هم در نوستالژی سازی احساس و ادراک فیلم برای بیننده تاثیر دارد. مسئله مهمی که سینمای پتزولد با خود به همراه دارد این است که اصلا لازم نیست شما عقبه فیلمساز را بدانی و بعد حدس بزنی که او چگونه فکر میکند؛ این کافی است که مثلا فیلم «اوندین» را بعد از فیلم «شعلهور» ببینیم تا سیر تاریخی برای فیلمساز قائل نشویم. همه فیلمهای پتزولد یک سکوت و بغض عاشقانه را به همراه دارند. همه فیلمهای پتزولد دیدنی و در قصهگویی مثال زدنی هستند. پس مثل ابراهیم حاتمی کیای خودمان نمیتوانیم این ارزش را قائل شویم که چرا همچنان «بوی پیراهن یوسف»اش از دیگر آثارش بهتر است.
*انسانیت
آنچه که انسان در داستان به دنبال آن است احساس است. ما در «مرشد و مارگاریتا» بولگاکف هم عاشقانهای میبینیم که شاید اصلا هیچ جوره به داستان نچسبد. آدمها در داستان به دنبال خود گمشدهشان هستند. این خودِ گمشده را در درامهای پتزولد و مشخصا در «شعلهور» میتوان یافت. آنیما و آنیموس نمود روایی ندارد اما مثلا مردانگی یک زن باعث نمیشود تا اثری بر احساساتش داشته باشد اگرچه این تاثیر را میتوان در احساسات لیدیا تار در فیلم تاد فیلد «تار» دید که شاید تنها و بزرگترین نقد من بر فیلم است. فیلم مورد بحث از این قاعده مستثنی است. مردانی که به دنبال احساسات خود در یک زن میگردند و زنانی که به دنبال احساسات خود در یک مرد میگردند از سوژههای اصلی سینمای پتزولد است. نکته مهمتر آن است که ما وقتی میبینیم که این کاراکترها احساسات خود را در دیگری پیدا کردهاند میزان سمپاتی خود را افزایش میدهیم و نا خودآگاه هیجان و به قولی آدرنالین خون بیننده بالا میرود. سینمای اینروزها پر از کهنالگوهایی است که فروش یک اثر را تضمین میکنند اما غافل از آن است که داستان و سینما که من معتقدم به تنهایی هنر نیست و مجموعهای از هنرها را هنرمندانه در کنار خود قرار میدهد، برای یک هدف به وجود آمده است و آن نشر انسانیت با توسل به احساساتِ شخصیتها است. انسانیت در سینمای هالیوود کجای مثلا آثار مارول یا دی سی قرار دارد؟ مشخصا مبلغ آثار پتزولد و سینمای آلمان نیستم اما فکر میکنم این فیلم کافی است تا بگوییم داستان برای چه از سوی نویسنده نوشته میشود؟
علی رفیعی وردنجانی