تنهاتر از انسان در لحظه مرگ
چرا باید «حباب زرد»، حمال طلا شود؟ کار درخورِ «تورج اصلانی» بازنمایش نکبت است. تصویرِ چرکمردهگیهاست. زیبا از زشتها میگوید. بوی گند میدهد. ضدقهرمانش -رضا- (پیام احمدینیا) را آلوده به نکبت میکند، دست و پا میزند و ما را به نکبتیدن وا میدارد. به جستوجوی مروارید، فاضلاب را میپیماید و فضولات را وارسی میکند. و «امید» را در چیزی جز نجاست نمییابد. ما نیز در گندآبِ تلنبارشده دربهدر دنبال مروارید. بهغایت تلخ -که تلخ مال یک لحظهاش است- و هراسناک. با زهرخند از روز میگوید و هشداری است به حال و احوال ما! حمال طلا دربارۀ کار و بار رضاست. بارِ «طلا» و کارش کندوکاو «خلا». بیمهابا به پساب میزند و بیننده را آلودۀ مجرای نگاه خود میکند. در این میان آدمهای گذرا میآیند و میروند و رضا را بیشتر توی چرکیها هول میدهند -رضا پیش آنها «اعتبار» دارد. این صریح-نقدِ تند وضعیت ماست که با حبابِ طلا باد کرده در انتظار ترکیدن، امید را در تباهی به انتظار نشستهایم -در زرداب حبابهای نجاست. اکنون «حباب زرد» عنوان بهتری نبود؟ و کثیفتر؟ خب مگر غیر از این است؟
الگوی دوتاییِ ضدقهرمان نترس و کناردستِ چلمنِ وسترن اینجا کارآمد است. «لویی» قرار است «کرمرضایی» ِ طعمۀ امروزِ کندو باشد. بهقدر کفایت کودن است و بامعرفت. و کندویی که زخمهاش کاریتر است. حمال طلا کندوی روزگار ماست -شوخ و پوچ. آدمهاش به «هیچ» نفله میشوند. پیشتر جنگ اقشار مطرح بود -طبقات. امروز جنگ «حباب» و آدمها. کندوی روزگار ما، قمار مرگ نیست، قمار نابودی است. قمارِ حبابهای زرد. بیشک حمال طلا به حدِ کارِ «گُله» خوش ساخت نیست و پایانش به شوخی میزند امّا از پس استعارههاش برآمده. زنده است. هرچند میزان زیادی صرف اضافات شده -سعی در تلطیف آنچه میگوید دارد! و خب نمیشود! کندو محافظهکار نبود و اینیکی هست! از این روی داستانکهای بیمورد، ایدۀ اولین را احاطه کرده و چرکمردهگیاش را به دو فصل و چندی موقعیت تقلیل داده است. داستانک زن و سکههاش بیخودی است -قرار است در پایان از شرافت رضا رونمایی شود؟ وضعیت فیلم به گونهای است که هرکسِ گرفتار حبابهای زرد را از کردههاش تبرئه کند. اِبی کندو نیز قانونگریز بود امّا میگویی کاش از قانونهای بیشتری میگریخت. یا ماجرای کارگران بیکار و سرکردهشان وقت زیادی میبرد و بود و نبودش اهمیت ندارد؛ اگر در فیلم «گُله»، بزهکاران و معتادان حضور پیاپی دارند، قصد، تبیین آخرین پناهگاه این قشر است -گرمخانه؛ مکانی استعاری و پایانی استعاریتر -که به مرگ صاحبِ گرمخانه ختم میشود. درحمال طلا امّا مقصود بازنمایی واقعیت است و کاربرد نمایشی ندارد و لحن را بههم میریزد. شاید فیلمساز زیادی هیجانزده است. و نیز «اِبی» هیچگاه چنین صاف و پوستکنده از دردها و غمهاش نگفت. رضا ولی گذشته و حال و آیندهاش را فریاد میزند -داستان ازدواج و طلاقش و حتّی پیام صوتی به همسرش شنیده میشود، یا شکایتهاش از دنیا و ... کمی شعاری شده. میشد الگوی وسترن شهری (و پیداست مورد علاقۀ کارگردان) را با نظم داستانی بیشتری خرج کرد -چونان نظمی که در لحن تصاویر و چیدمان قابها برقرار است؛ بنابراین حمال طلا قصههای فرعیاش در عذاب و در تصویرگریاش حرف برای گفتن دارد. یکجا گودی گندیدۀ مملو از «امید» را چون لجنزار نشان میدهد و «امید»ها که پایان مییابد، گودِ مقدس، مرموز (تاریک و با اندک روشنایی) مینماید. آدمها محاط محیطِ خراب دیده میشوند. در تو، کادرهای بسته و بیرون، شلوغ و ازدحام -و هر دو پر از چرکیدهگی. همانقدر خانۀ محقر رضا (با پانزده سال طلاگردی) پست و خوار است که کف خیابان. و چیزهایی در خیابان هست که عدم امنیت شهر را تبیین میکند -از ماجرای سرقت و سارق قویهیکل تا عمارت مرد نزولخور و بادیگاردهاش و تا شادیِ رضا -ترک موتور- بهوقت خرید پساب. قیمت طلا که فروکش میکند، رضا از پشت حصار پنجرهاش نمایان است. و در پایان، بریده از همهچیز، رو به دوربین و نزدیکتر از پیش اشک میریزد. رضا اغلب دور است و در پایان نزدیک. آیینهای است در مقابل که هرچه میگذرد آشناتر به نظر میرسد. شاید مرگ باسمهای رضا یکجور خوب-مردن است برای آدمهایی در این موقعیت. شاید «اصلانی» دارد شخصیتهاش را در لحظه میکشد تا تدریج مرگ و زجرِ حاصل از حباب زرد امّا پایانش، خراب است. باد دارد. و الباقیِ بادها که اثر را به سطح یک متوسطِ خوب پایین میآورد. و تا همینجاش از سطح سینمای روز ایران بالاتر است. «تورج اصلانی» تا انتهای تلخخنده میرود و لبخند را لجنمال میکند. کندوی روزگار ما چنین است. حقارت اوضاع حدی است که جدیت را فرو میخورد و بیهودهگیها معنا مییابد. و تماشای این واقعیت است که خندهدار به نظر میرسد. «اِبی»اش مطرودتر از پیش و «آق حسینی» بهکل فکر پول. «نفرینیِ آسمون» و «مغضوب خاک»، با تهمایهای از خندۀ از سرِ پوچ در پوچ. و بهنظر میرسد درک «اصلانی» از بسیار به اصطلاح «اجتماعی»سازها و «مردمی»پسندها نسبت به جامعهاش بهتر و به مراتب «مردمی»تر است. حمال طلا نه فقط مردم که جامعه را خوب میشناسد. اینها امتیاز اگر نباشد، ویژگی است -اینهاست که همدلی برمیانگیزد. هرچند سادهانگار امّا در لحظۀ واپسین، اشک مرد گندۀ ترک موتور یادآور جملۀ «خسته از بار این بودنم، نفس حبابم».