هماهنگی اجرا با فیلمنامه

بنام خدایی که بخشش بی اندازه است و مهربانی اش همیشگی
فیلم شبهای روشن ملودرام خیلی خوبی است. فیلمی سر و ساده و ظاهرا کم هزینه ولی دل چسب و دیدنی.
فیلم با لانگ شاتی از مردی کیف به دست که از دور میآید، شروع میشود. سپس جملهای می شنویم که «کلاس داریم ها» و به فکرمان خطور می کند که این معلم یا استاد است. در نمای بعد که در کلاس است جوابمان را میگیریم. در همین زمان عنوان بندی فیلم یا همان تیتراژش شروع میشود و این استاد، شعری را میخواند و گهگداری پچ پچ دانشجویان را میشنویم. شعر به شدّت بیحس و حال خوانده می شود و هر مخاطبی پس میزند و می گوید این چه استاد ادبیاتی است که اینقدر بد شعر می خواند؛ البته نه کند و با طپق.
سپس صدای نریشن استاد میآید که میگوید:« همه اش حرف. حرفهای خوب. حرفهای قشنگ بهدردنخور». دانشجویی میآید و سوالاتی درباره شعر و شاعرش(فرخی سیستانی) میپرسد ولی استاد خیلی سرد جوابش را میدهد و بهش می گوید:« دیگه از من گذشته که با شعر خوندنم کسی سر حال بشه» و کلاً بهش می گوید ول کند.
در همین مدت کوتاه تقریبا شخصیت استادْ جوان( مهدی احمدی) برایمان ساخته می شود.
در سکانس بعدی که باز نریشن استاد را می شنویم می گوید:« من مردم این شهر رو دوست دارم. چون تقریبا هیچکدومشونو نمی شناسم». ما میفهمیم که استاد شخصیتی تنها، خشک، سرد و بیحس است که به قول خودش بین خودش و مردم نرده کشیده. هرچه فیلم بیشتر جلو می رود شخصیت استاد بیشتر ساخته می شود. و ما کل شخصیت را تا آشنایی با زن داریم: خیال پردازیها، ساختمان آجری مورد علاقه، ارتباطش با دیگران مثلا کتابفروش و بخصوص عشق و علاقهاش به کتاب.
در زمان آشنایی با زن اطلاعات کمی از شخصیت او به ما داده میشود. در همین سکانس یکبار فیلمساز به خوبی و با مهارت می تواند pov زن را که استاد را که در حال رفتن است و حالا دیگر خیلی از دوربین دور شده، با حرکت کمی به به عقب و لحظهای فلو کردن، زن را بیاورد درون کادر و در اصل آن pov تبدیل بکند به مدیوم شات خود زن. در همین یکبار دیگر هم همین کار را به خوبی میکند و انگار تا جایی pov استاد و زن( هانیه توسلی) را دنبال میکند و دوربین دالینگ میکند و ما صدای آنها را که آرام آرام قدم می زنند را میشنویم، بعد دوربین میایستد و هردو میآیند توی کادر. این دو صحنه خیلی خوب کار شده اند و اصلا مخاطب را اذیت نمی کنند. و غلط هم نیستند.
در خانه ی استاد شخصیت زن بهتر ساخته می شود. یک سکانس خیلی خوب هم در خانه داریم که استاد ایستاده و قهوه می نوشد و رویا یا همان زن خاطراتش با مردی را که چهار شب با او قرار دارد تعریف میکند. کمی که میگذرد و خاطرات بیشتر گفته میشوند و ما به شخصیت رویا نزدیک تر میشوسم، دوربین آرام جلو می رود، دیگر فقط ما رویا را میبینیم و حالا به عینه بهش نزدیک شدهایم و البته نه آنقدر نزدیک که کلوزآپ بگیرد، ولی مدیم شات چرا. این حس نزدیک شدن پس هم در فیلمنامه هست هم در اجرا و این خیلی خوب است.
در این سکانس هردو بازی خیلی خوب هستند. لحن عاشقانه زن کاملا در آمده و همینطور لحن سرد استاد که تا حالا عاشق نشده است. و اینجا هم نه اصلاای که میگوید، معلوم است هنوز عاشق رویا هم نشده است.
خیال پردازی رویا تا آن سکانس در روز اول آشناییاش با استاد که هردو بیدار هستند ساخته میشود. با حرفهایی که درباره کتابهای استاد و غیره میگوید. عشقش هم در رفتن سر قرار در این چهار شب و اوّلین بار در همان سکانس نیمه شب و صحبتش با استاد درباره دانستن و کسی چشم های آدم رو باز می کنه، است. استاد می گوید که همون کسی که می گید دنیا تون رو عوض کرده دیشب شما رو، اینجا رویا حرفش را قطع میکند و با عصبانیت میگوید:« قرارشان چهارشبه». این با بازی خوبی هانیه توسلی نه تنها شعار نمیشود، عشق شخصیت را هم میسازد. بعد از دونمای دیگر ما یک مدیوم کلوز از چهرۀ رویا داریم و بعدش هم یک کلوزآپ به نظرم این دونما منطق دارند و منطقشان هم این است که دیالوگهای رویا هم شخصیت هم عشقش را کامل می کند و ما بهش نزدیکتر میشویم، درست همانطور که با این دو نما بهش نزدیک شدهایم. یک ویژگی دیگر شخصیت پردازی استاد که در این سکانس میفهمیمش این است که انگار او برای خوش فقط خیال پرداز است نه برای دیگران. این از دیالوگی که ذکرش کردم بر میآید و البته این و دیالوگی که می- گوید:« خیلی عجیبه که یکی فقط بخاطر عشقش توی شهر غریب سر خیابون وایسته»، هیچ وقت عاشق نبودنش را هم میسازند.
باز در حین نامه نوشتن عشق زنانۀ رویا که هم می خواهد امیر بداند که به یادش است و هم فکر نکند که خبری است در حالتی که شب اوّل هم نیامده، ساخته میشود. در این سکانس هم استاد عاشق رویا و اصلا عاشق نشده و نامه وقتی تمام میشود تقریبا همان بی حسی اوّلیه را دارد و اواخر نامه که دوربین تیلت آپ میکند و دو قفسۀ کتابخانه را نشان میدهد، انگار که میخواهد بگوید که این نامۀ عاشقانه ثمرۀ عاشق بودن استاد نیست، ثمرۀ خواندن کتاب است. و حرف استاد که تا حالا عاشق نشده با بازی مهدی احمدی و این نما کاملا در میآید و این گونه است که کارگردان همۀ اجزاء فیلمنامهاش را در اجرا هم به خوبی از آب در میآورد.. البته اوّلین سرچشمۀ عشق استاد هم بعد از اینکه نوشتن و خواندن نامه تمام شده و انگار چه کار سختی کرده و یک لحظه فکر کرده که هجده ساله است.
دومین نشانۀ عشق استاد زمانی است که نمی خواهد دل رویا بشکند و در حالی که ما نریشنش را میشنویم که با خود درگیر است و می فهمیم که هیچکس معشوقه رویا را نمی شناسد، ولی استاد اصل واقعیت را بهش نمیگوید. کمی بعد از این باز واکنش تند دیگری از رویا میبینیم که وقتی می گوید هر شب یکی برود و منتظر بماند، با تندی میگوید:« هرشب نیست، امشب میاد》. باز هم نشانههای عشق وجود دارد.
من مشکلی که در فیلم می بینیم این است که معلوم نیست چرا مادر استاد اصلا حاضر نیست باهاش حرف بزند. اگر استاد دلیلی میگفت آن موقع این مصنوعی نمینمایاند و درضمن تاکید محکمتری بود بر تنهایی استاد.
گاهی هم کارگردان جامپ کات میزند که خوشبختانه در اینکار افراط نمیکند و جامپ کاتهایش مزاحم فیلم دیدن بیننده نمیشوند.
زمانی که نیمه شب بلند میشود و میبیند که رویا دارد گریه می کند، عشق بیشتری در وجودش میجوشد و البته مهمتر فردایش تمام راز هایش را به رویا میگوید تا جا برای راز جدیدش بیشتر باز شود. در نمایی، لبخند ریزی که بر چهره استاد نقش بسته، انگار که به خودش می بالد که عاشق است و این عشق با همان لبخند تا حدودی به ما منتقل میشود. یک نما هم با زاویۀ کمی لوانگل ازش میگیرد که به نظر من می تواند این معنا را بدهد که انگار که این استاد که عاشق شده، و حالا دیگر تا حدودی آن آدم خشک و سرد نیست و حتّی کلاسش هم نرفته، به واسطه عشقش بالاتر رفته است. در این پیادهروی طولانیِ دو نفره چندبار نریشن استاد را می شنویم که حرفهایی میزند. از آنجا که فیلمنامه روی شخصیت استاد قبل و بعد از عاشق شدن حسابی کار کرده به هیچ وجه نمی توان گفت که این حرفها شعار هستند و اتفاقاً همهشان واقعیاند و باحس.
در کل فیلم با اینکه استاد عاشق رویا شده و آن را -غیر از آخر فیلم- بعضی جاها کمی بروز میدهد، امّا از آنجایی که رویا هم عاشق فرد دیگری است و از طرفی هم استاد را دوست دارد ولی عشق برای اوّلین بار به قول خودش چیز دیگه ایه، متوجه این عشق استاد نمیشود و این خیلی درست است. روز دیگری که استاد سرکلاس می رود نریشنش را باز میشنویم ولی دیگر جملۀ اوّل فیلم را نمیگوید، بلکه می گوید:« من مردم این شهر رو دوست دارم چون یکیشون رو می شناسم». در این سکانس برخلاف نمونه شبیهاش در اوّل فیلم موسیقی پخش میشود. موسیقی گوشنواز، مناسب و دلنشین پیمان یزدانیان که انگار پس از عاشقی استاد، فضای فیلم هم سرد نیست و موسیقی پخش میشود. در ضمن دیالوگنویسی اثر هم فوق العاده است.
استاد بوسیلۀ رویا که آدمی از بعضی جهات شبیه خودش است، تغییر میکند. حتّی در رابطهاش با خود او (رویا). یعنی در مورد عشق رویا، به او روحیه میدهد.
سختی عشقی را که رویا در اوایل فیلم حرفش را میزند، ما سیرش را در استاد می بینیم. او همه کتابهایش را رد می کند، خودش را به آب و آتش میزند تا به رویا روحیه بدهد یا زمانی که رویا کاملا ناراحت است، استاد هم در فکرش درگیر است. و مهم تر از همه انتظارش در کافیشاپ است که رویا دیر میکند و استاد سرانجام طاقت نمیآورد، می رود بیرون کافیشاپ چندین بار این طرف و آن طرف را نگاه می کند تا بلکه رویا بیاید.
فیلم حرفهای زیادی می زند که شاید شعار به نظر بیایند و از نظر بنده هیچکدامشان شعار نیستند. و این دو دلیل دارد: 1-شخصیت پردازی و فیلمنامه خوب 2- بازی های فوق العاده که لحنها و شخصیتها را میسازند.
شعر خواندنها اصلا بیرون از فیلم نمیایستند. اشعار بسیار خوب انتخاب شدهاند. بخصوص شعر سعدی زمانی که استاد دنبال نامزد رویا میگردد و مهمتر از آن شعر فرخی سیستانی. و در ضمن به نظرم فیلم به فرهنگ غنی ایران افتخار میکند.
بروم سراغ پایان فیلم. در این سکانس بازیها به بهترین شکل ممکن ارائه شدهاند و هم صداها و هم چهرهها حس دارند. اینجا شعر فرخی دوباره خوانده می شود. امّا این دفعه با حس و حال. فیلم یک ساختار حلقهای دارد که در این ساختار به خوبی نشان میدهد که استادی که اوّل فیلم شعر را بیحس می خواند حالا چه زیبا و باحس میخواند. شعر هم به درستی با حال استاد تطابق دارد.