بیمسالهگی؛ سدی بر فیلم خوب ساختن
«لتیان» از آن دسته فیلمهایی است که در یک دهه اخیر به تعداد زیاد تکثیر شدهاند و همیشه برای یک فیلم اولی انتخاب مطمئنی به نظر میرسند! تنها ابتکاری که در «لتیان» به خرج داده شده این است که بیخیال شمال رفتن شدهاند و به لواسان رضایت دادهاند. این فیلمها همچون الگوی خودشان یعنی سینمای فرهادی و مشخصا «درباره الی»، در مرز عدم قطعیت، کالبدشکافی روابط بین شخصیتها، پنهانکاریها و گفتهها و ناگفتههای بین چند نفر متعلق به طبقه متوسط یا بالاتر میگذرند.
یک ویژگی فرهادیوار دیگر این دسته فیلمها این است که مساله سادهای در فیلم طرح میشود که از همان ابتدا یک پاسخ معین دارد اما به اراده فیلمساز رسیدن به این پاسخ مدام به تعویق میافتد تا قصه جلو برود. در واقع مهندسی آگاهانهای وجود دارد که شخصیتها ملزم میشوند طبق آن رفتار کنند. در مورد «لتیان» کافی است یک بار طاها که به روابط بین سلما و مانی شک کرده، آنها را روبرو کند و درباره این قضیه شفاف بپرسد یا سلما خودش موضوع را طرح کند تا فیلم در همان یک ربع اول به پایان برسد اما به اراده فیلمساز این موضوع آنقدر به تعویق میافتد تا به نقطه مورد نظر برسیم.
فیلم درام بسیار لاغری دارد، همانطور که فیلمسازش مساله مهمی ندارد. بنابراین پتانسیل لازم برای یک کار بلند سینمایی وجود ندارد اما سعی شده با تزریق قطرهچکانی اطلاعات درباره گذشته شخصیتها بیننده پای فیلم نگه داشته شود. همه چیز با یک سفر شروع میشود. سفری که قرار است به خاطر احضار گذشته به یک چالش مهم تبدیل شود. اما مساله اینجاست که ما به هیچکدام از شخصیتها نمیتوانیم نزدیک شویم، از او چیزی بدانیم و احیانا درگیر قصهاش شویم تا میلی برای دنبال کردن درام داشته باشیم.
کاراکترها هیچکدام نه تنها شخصیت نشدهاند که تیپ هم نیستند. بلکه چند اسم هستند که بیهیچ هویتی تجسد یافتهاند. طاها در جایی گفته میشود آقازاده است اما آقازادگیاش به هیچ کار فیلم نمیآید. تنها در دعوایی که در مسیر رفتنشان به لواسان رخ میدهد انتظار میرود از آقازادگی استفادهای بشود که آنجا هم صرفا در حد یک تلفن زدن است. همچنین گذشته سلما و رابطهای که داشته در پیشبرد درام اهمیت بسیار بالایی دارد اما تا پایان اطلاع زیادی از آن پیدا نمیکنیم. بهجایش در عمده وقت، او را در نور قرمز دستشویی میبینیم درحالیکه گریه میکند. مانی فردی است که هر سه زن فیلم نسبت به او علاقه نشان میدهند اما نکته جذاب خاصی در او نمیبینیم که این همه محبوب بودنش را منطقی جلوه دهد.
بهنظرم اساسا کل رفتن آدمها به محل سد لتیان برای گرفتن همین قابهای زیبا باشد. وگرنه لتیان جز آن چند خطی که به عنوان خلاصه داستان به فیلم الصاق کردهاند و لتیان را استعاره از وضعیت شخصیتها گرفتهاند هیچ ربطی به فیلم ندارد.
نوجوان حاضر در فیلم از اول تا آخر با یک دوربین از عالم و آدم عکس میگیرد اما آخرش هم نمیفهمیم این عکس گرفتنهایش دقیقا به چه درد قصه میخورد. فقط به خاطر اینکه یک جا مانی بگوید عکس سلما قشنگ شده و برای من بفرست؟ یا مثلا نوجوان یک جا اصرار میکند اتومبیل را پارک کند کند و با طاها چند ثانیه همراه میشود تا اتومبیلش را جابجا کند اما مطلقا استفادهای از این اتفاق نمیشود انگار فقط فیلمبرداری از داخل ماشین برای فیلمساز جذاب بوده باشد. راستش بخواهم صریحتر صحبت کنم اصلا بود و نبود این پسر نوجوان تاثیری در فیلم ندارد.
بهطور کلی از بازیگران، بازی گرفته نشده. امیر جدیدی، سراسر فیلم با یک صداسازی مصنوعی و یکنواخت حرف میزند. انگار گرفتگی عمدی در صدایش ایجاد کرده و او را ملزم کرده باشند در همان حالت بماند. حالت چشمها و صورتش هم کاملا غیرمعمولی است. حسن معجونی سعی میکند در سراسر فیلم بامزهگی کند و گاهی هم نقش شخصی مست را بازی کند اما در ایفای آن موفق نیست. در واقع آنقدر دستش بسته است که در سراسر فیلم مجبور است فقط ماجرای دعوایی که در مسیر برایشان اتفاق افتاده را بارها تکرار کند. سارا بهرامی درحالیکه باعث و بانی همراه شدن همزمان مانی و سلما بوده اما انگیزه معینی از کارش ندارد..
سفری که قرار است به خاطر احضار گذشته به یک چالش مهم تبدیل شود. اما مساله اینجاست که ما به هیچکدام از شخصیتها نمیتوانیم نزدیک شویم، از او چیزی بدانیم و احیانا درگیر قصهاش شویم تا میلی برای دنبال کردن درام داشته باشیم
احتمالا اگر به کارگردان «لتیان» بگوییم فیلمت بد است ما را متهم به بیانصافی میکند چرا که قابهای زیبا و شسته رُفتهاش را نادیده گرفتهایم. راست هم میگوید قابهای تمیز و زیبایی گرفته اما بیشتر به درد یک آلبوم تصویری میخورد نه یک فیلم سینمایی. فیلمساز آنقدر درگیر قاب زیبا گرفتن است که بهنظرم اساسا کل رفتن آدمها به محل سد لتیان برای گرفتن همین قابهای زیبا باشد. وگرنه لتیان جز آن چند خطی که به عنوان خلاصه داستان به فیلم الصاق کردهاند و لتیان را استعاره از وضعیت شخصیتها گرفتهاند هیچ ربطی به فیلم ندارد.
بهنظر میرسد سازندگان فیلم انتظار داشتهاند از پایان فیلمشان هم حسابی شوکه شویم و دیوارها را از این همه خلاقیت دیدن و رودست خوردن چنگ بزنیم اما حقیقت این است که پایانبندی هیچ حسی در ما نمیانگیزد. چون هیچکدام از آدمهای فیلم مساله خاصی نداشتهاند که ما را درگیر خودشان کنند. در نتیجه ما هم با بیتفاوتی مایلیم اتفاقا هر چه زودتر از این ویلا و آدمهای کسالتبارش خلاص شویم و حتی شاید خیلی هم از کار طاها ناراضی نباشیم!