جستجو در سایت

1393/12/04 00:00

قصه ناتمام

قصه ناتمام
در سال های اخیر و خصوصاً پس از موفقیت چند فیلم آخر اصغر فرهادی، تب و تاب ساخت فیلم-های آپارتمانی- خانوادگی بالا گرفته است. قطعاً فرهادی اولین فیلمسازی نبود که ساخت فیلم هایی با این سبک و سیاق را آغاز کرد و آخرین فیلمساز هم نخواهد بود، چنانکه سال ها پیش از او فیلمسازان بزرگ مغرب زمین همچون رومن پولانسکی، مایک نیکولز، بیلی وایلدر و ... ساخت نمونه های موفقی را در این زمینه تجربه کرده بودند، اما آنچه سینمای فرهادی را از دیگر نمونه های داخلیِ پس از وی متمایز می کند بهره گیری درست و هوشمندانه اش از فضای آپارتمان و آگاهی هدفمندانه اش از چرایی بکارگیری آن وحدت مکانی در فیلم هایش است. «ملبورن» اولین ساخته نیما جاویدی، فیلمی آپارتمانی است. تعداد شخصیت های اصلی اش زیاد نیست. داستان آن خطی است و فیلم از وحدت زمان و وحدت مکان (به شیوه ارسطویی) بهره مند است. فیلم به شدت داستان محور است و با آنکه دست فیلمساز برای نزدیک شدن به دنیای درونی شخصیت ها کاملاً باز بوده، او ترجیح داده است تا تمرکز اصلی خویش را بر داستان بگذارد و نه بر شخصیت ها، با این حال فیلمساز به دلیل ضعف های آشکار در فیلمنامه و عدم توجهش به حفظ ریتم در نیمه های راه در نیل به مقصود اصلی خویش ناکام می ماند. مضمون اصلی فیلم با مضمون اصلی بسیاری از فیلم های فرهادی مشابهت دارد؛ اتفاق ناخوشایندی با عامل ناشناخته رخ می دهد و شخصیت های اصلی برای شانه خالی کردن از بار مسوولیت آن رویداد که ممکن است عامل بروزش باشند دروغ هایی سرهم می کنند تا اوضاع پیچیده تر شود. در کارهای اصغر فرهادی، خصوصاً «درباره الی» و «جدایی نادر از سیمین»، پس از مرحله گره افکنی، بحران ها آغاز می شوند و اوضاع را لحظه به لحظه برای شخصیت های اصلی پیچیده تر می سازند، به عبارتی پس از مرحله گره افکنی، درام با یک سربالایی تند مواجه می شود که شخصیت اصلی ناچار است نفس زنان از آن بالا رود؛ در حالی که این اتفاق در «ملبورن» رخ نمی دهد. درام، تا جایی که امیر (پیمان معادی) از مرگ نوزاد آگاه می شود خوب و پرکشش پیش می رود، حتی تا هنگام ورود پدر نوزاد (مانی حقیقی) به ماجرا، همچنان مخاطب در تعلیق باقی می ماند و از کارهای امیر و تصمیمات عجیب او حرص می خورد، اما پس از آن درام ریزش می کند و داستان به هرز می رود. گویا مخاطب می داند که قرار است تا پایان فیلم شاهد کشمکش های بیرونی و درونی زن و شوهر برای حل و فصل این مشکل باشد و اتفاق جدیدی رخ نخواهد داد. در فیلم های اصغر فرهادی، گرچه بیشتر مدت زمان فیلم در مکانی ثابت سپری می شود، اما گسست های مکانی نیز به چشم می خورد، در حالی که جاویدی هرگز یگانگی مکانی خود را نمی شکند. به نظر می رسد درحالی که سنگینی و فشار فضا بر مخاطب سیطره یافته است و هیچ راه گریزی ندارد، بهتر آن بود که یا کنش ها بیشتر باشند، یا داستانک هایی به فیلم افزوده شوند و یا فیلم کوتاه تر شود و هرآنچه می خواهد را در مدت زمان کوتاه تری بیان کند. یکی از اصلی ترین تمهیدات جاویدی، برای پویاتر کردن فیلم، وارد کردن شخصیت های فرعی متعدد به درام است. درحالی که به نظر می رسد زوج جوان فیلم مستأصل اند و در خلوت آنها با یکدیگر قرار نیست مسئله ای روشن شود و یا تصمیم اساسی ای اتخاذ گردد، ورود افراد متعدد به خانه، این سکون را از بین می برد؛ علاوه بر آن، کارکرد حضور این افراد در خانه، (مثلاً سمسار یا شیما دوست سارا) می توانست ایجاد تعلیق در درام باشد. مخاطب می توانست در زمان ورود هر یک از آنها به داستان با این احساس خطر مواجه گردد که دست زوج جوان به زودی رو خواهد شد، اما نحوه پرداخت به این شخصیت ها و حضور ضعیف آنها کمکی به این مسئله نکرده است. کنش های میان زن و مرد می توانست بیشتر باشد. فیلمساز می توانست برخی از صحنه های سکون و تنهایی شخصیت هایش را دونفره کند و در آن بحران اصلی درام را به چالش کشد تا با ابعاد عمیق تری از شخصیت های دو کاراکتر اصلی رو به رو شویم و ماهیت اصلی وجود آنها را بدانیم. اصغر فرهادی به عنوان مثال در نمونه های درخشانی چون «درباره الی» در عین تعدد شخصیت ها به وجود هریک از آنها عمق و بُعد می بخشد و برای هریک از آن ها پیشینه ای درنظر می گیرد که بر شرایط حال حاضر آنها تأثیر مستقیم گذاشته و موجب بروز آن رفتارهای خاص از سوی آنها می شود، اما به نظر می رسد شخصیت های اصلی «ملبورن» تا حد زیادی توخالی از آب درآمده اند و بیشتر به تیپ هایی از یک طبقه خاص اجتماعی شباهت دارند. فیلمساز در پس فیلمنامه خود پیام هایی را نیز به مخاطب منتقل می سازد: زوجی که قصد ترک وطن و مهاجرت را دارند و در ضمن نماد قشر جوان جامعه اند، پس از آن که نتوانسته اند از امانتی که به دستشان سپرده شده به درستی مراقبت کنند و از زیر بار پذیرش مسوولیت شانه خالی می کنند، آن قدر با دل و جرأت نیستند که مسوولیت کاری را که کرده اند به گردن گیرند به طرز غیرمنصفانه-ای با سپردن نوزاد مُرده به پیرزنی معصوم که از همه جا بی خبر است، نشان می دهند که شایستگی حفظ هویت انسانی خویش و نسل بعد از خود را ندارند. به عبارتی، چهره مبادی آداب و به قول مادر امیر «عقل کل» ی که تا پیش از مرگ نوزاد از سارا و امیر می بینیم با وقوع این اتفاق مخدوش می شود. آنها زوجی تحصیلکرده ، متمدن، خوش برخورد و منصف به نظر می رسند حتی همسایه ها، دوستانشان و صاحب خانه، از آنها راضی اند، امیر سعی دارد خواهر جوانش را درست بارآورد و در مقابل خطاها او را سرزنش کند، اما وقتی پای خودش به میان می آید، شهامت بیان حق را از دست می دهد و از روشی غیرانسانی برای حل بحران بهره می گیرد. آنچه در فیلمنامه مهم است نه علت مرگ نوزاد، بلکه مواجهه و تصمیم نهایی این زوج در رابطه با اتفاقی است که مسوولیت آن برگردنش است. پایان فیلم باز است. باز بودن پایان فیلم نیز از دیگر المان های آشنای فیلم هاییست که به سبک فیلم-های فرهادی ساخته می شوند. به یقین، فرهادی اولین فیلمسازی نبوده است که پایان فیلم هایش را باز می گذارد و آخرین نفر هم نخواهد بود، اما اهمیت کار او در آن است که از چرایی بازماندن پایان فیلمش باخبر است و برای انجام چنین کاری دلایل قاطعانه دارد. نیما جاویدی در «ملبورن» از بازگذاشتن پایان فیلم به منظور حفظ تعلیق بهره گرفته است. به لحاظ معنایی، انتخاب چنین پایانی برای چنین فیلمی منطقی است، زیرا قرار نیست روایت با آن پایان به ظاهر خوش ختم به خیر شود. فاجعه ای رخ داده است و مسببین آن با سلب مسوولیت از خویش، پیرزنی را در این اتفاق درگیر کرده اند. آنها به سمت فرودگاه می روند اما از آن پس چه بر آنها خواهد گذشت؟ گریه بی امان امیر و سردرگمی و رخوت سارا نشان از آن دارد که این قصه سر دراز دارد. گرچه آنها به خیال خود این بحران را رفع کرده اند، اما عواقب آن هم چون پس لرزه های یک زلزله دامانشان را خواهد گرفت. درچنین فیلم هایی حضور و نقش بازیگران اهمیت ویژه می یابد. نکته جالب آنکه در «ملبورن» جاویدی به سراغ بازیگر دو فیلم مهم فرهادی رفته است، پیمان معادی که اتفاقاً در هردوی آن فیلم ها نقش مردی عاصی و سرشار از خشم را ایفا کرده بود و حالا نیز به سبب بروز چنین حادثه ای باز هم شاهد همان شیوه ی بازی از سوی معادی هستیم که به شدت یادآور حضور درخشانش در «جدایی» و «درباره الی» است. نگار جواهریان بازیگر خوبی است. از پس دشوارترین نقش ها بخوبی برمی‌آید، اما در «ملبورن» آن قدر که باید قوی ظاهر نمی شود. شاید بخشی از علت این سرگردانی، انفعال شخصیت سارا در فیلمنامه باشد. شخصیت پردازی سطحی و البته پررنگ تر بودن حضور امیر به لحاظ ارزش علّی اش در پیشبرد درام، شخصیت سارا را در سایه شخصیت امیر قرار می دهد. در نهایت باید این طور عنوان کرد که نیما جاویدی مسیر درستی را در عرصه فیلمسازی پیش گرفته است. ساخت فیلم به سبک و سیاق اصغر فرهادی، نه تنها اشکال نیست، بلکه می تواند نویدبخش آغاز نوعی جریان فیلمسازی نو در میان نسل جوان تر باشد، اما جاویدی به منظور دستیابی به موفقیت بیشتر باید تغییراتی را در شکل قصه گویی اش ایجاد نماید و تسلط بیشتری نیز بر هدایت بازیگران و شخصیت پردازی پیدا کند. همچنین اگر به ریتم درام و اهمیت ارزش عناصر درام توجه بیشتری بکند قطعاً در فیلم بعدی خود موفق تر خواهد شد.