سکون فرهنگی؛ شایدها و نبایدها
در هفتهی گذشته که طی لایحهی بودجهی سال1398 پیشنهاد دولت برای سهم فرهنگ کشور در سال آینده مشخص شد، رسانههای مجازی و حقیقی! شروع به واکاوی و تشریح ردیفها و اعداد و ارقام آن نموده و هریک به طریقی و به مناسبتی، نسبت به آن اعلام نظر کردهاند. ولی آنچه پرسش بزرگی را در ذهن ایجاد میکند اینکه آیا فرهنگ کشوری مثل ایران که در زمینهی تاریخ فرهنگی (یا فرهنگ تاریخی) صاحب سخن است، نیاز به اینهمه ارگان و سازمان و ادارات خرد و کلان برای مدیریتش دارد؟
در تبیین این پرسش نکتهای که به ذهن میرسد آن است که این همه دستگاه- که اغلبشان هم دولتی هستند- در موازات هم در حرکت بوده و در بیشتر مواقع هیچ همپوشانی مدیریتی و اجرایی ندارند و این مسأله باعث شده تا نهتنها مدیریت این سازمانها صرفن بدنبال سهمخواهی خود باشند بلکه بجای داشتن خروجیهای عملکردی، محدود به برگزاری همایش، سمینار و جشنوارههای بیخاصیتی شوند که در حلقهی همنظران خودشان هم جایگاهی ندارد؛ درحالی که بایسته است فرهنگ یک کشور محلی برای بروز نظرات گوناگون بوده و در راستای اعتلای خود، گوش شنوا و چشم بینای صدا و رنگهای گوناگون باشد. سازمانهای فرهنگی ما با این دیدگاه مدیریت میشوند که تنها پاسخگوی اهداف تعیین شدهی خود هستند و هیچ اعتقادی به تاثیرات احتمالیشان بر دیگر ارگانها ندارند! سیاست یک بام و دو هوای فرهنگی کشور، بدون درنظر گرفتن پتانسیلهای بزرگ بومی که خود میتوانند منتج به ایجاد بستری رنگارنگ و پویا از فرهنگ مبتنی بر اقلیم باشند، اجازه داده تا جهات و نظرات مختلف سیاسی جای نظرات و سکنات مهم فرهنگی را گرفته و هر یک در راستای استحکام جایگاه خود از این تریبون برای ابراز عقاید خود استفاده کنند. میپذیرم که در آن تعریفی که برای رنگهای مختلف یک فرهنگ به آن معتقدم، جایی هم باید برای فرهنگ سیاسی وجود داشته باشد، اما آنچه در ایران این روزها دیده میشود نه فرهنگسازی سیاسی که سهمخواهی سیاسی است. فرهنگ ابزاری برای تسلط نظرات یک طیف خاص نیست، بلکه جایگاهی برای ارائهی مناسک گروههای مختلف و انتخاب توسط مخاطبان فرهنگی جامعه است. اینگونه ادارهی فرهنگ مملکت توهین به شعور مخاطبی است که روزها و شبهای خود را در میان جامعهای منهدم از ضعف فرهنگ سپری میکنند و هر روز شاهد ماجراهایی تراژیک هستند که نمیتوانند متولی رفع آنها را پیدا کنند. سازمانهای عریض و طویلی که در سرمایهی این کشور شریک و بر سر سفرهی این مردم نشستهاند هم در سکوتی مرگآور.
آنچه در این میان درحال ناپدید شدن است، انسانهایی هستند که در عرصههای گوناگون فرهنگی، حرفی برای گفتن دارند ولی جایی برای ابراز خود ندارند- که البته این ماییم که به بروز آنها نیازمندیم، نه برعکس- و تنها دلیل قابل استنتاج از این آشفتهبازار فقط عدم تحمل آرای متعدد و مخالف با یکدیگر است. اگر فرهنگ کشوری تحمل شنیدن صداهای متفاوت و ظرفیت دیدن رنگهای مختلف را نداشته باشد، محکوم به فنا است. اگر کشوری از فرهنگ، انتظاری جز ترکیب آرا، نغمهها، رنگها، تصاویر، نوشتهها و هزاران مولفهی تشکیلدهندهی خود را نداشته باشد، محکوم به فنا است. محکوم است به اینکه مثل بوم سفیدی، هر لحظه منتظر باشد تا هر نابلدی بیاید و لکهای روی آن بگذارد و برود، بدون اینکه کسی بپرسد این که آمد و رفت که بود و از کجا؟ با چه و برای چه آن اثر را گذاشت؟ این فرهنگ محکوم به فنا است و این روزها در حال سپری کردن روزهای احتضارش است.