از دغدغههای پرویز پرستویی...
اختصاصی سلام سینما- پرویز پرستویی را میتوان از جمله ستارگانی دانست که در شهرت و ثروت و قدرت غرق نشده و پر است از دغدغههای انساندوستانه. برخلاف سیل عظیم سلبریتیهای که از موقعیت خود تنها برای تبلیغ و پولسازی استفاده میکنند و در شهرت مستحیل شدهاند، پرستویی هنوز پیش از آنکه ستاره یا سلبریتی باشد، مرام انسانی خود را حفظ کرده است. امروز سالروز تولد اوست و به این بهانه نگاهی انداختهایم به حرفهای دلی او با مردم که مملو از دغدغههای اجتماعی، سیاسی و انسان دوستانه است.
۱
امروز یاد شعرکوتاهی افتادم از زنده یاد خسروگلسرخی،که افتخارداشتیم درنمایشی بنام میلادکه درتالارمولوی تهران اجراء شد ،دربخشی ازاجراء همسرایی کنیم. سرشاری،سرشاری،سرشارازترنم باران وبوی خاک دست بلندغرورت را سایه کن بروی سرم می خواهم ازتلاطم این رود بگذرم. روحش شاد.اجراء نمایش درسال هزاروسیصدوپنجاه وچهار بود.احساس میکنم عده ای از جوانان خسروگلسرخی رونشناسند قابل توجه آن عزیزان .این بزرگوار آزاده کسی بود که درنظام شاهنشاهی با صراحت تمام مقابل استبداد ایستاد وسر تعظیم فرود نیاوردو اعدام شد.
۲
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده.
۳
دلم حیاط خانه قدیمی پدر را میخواهد... یک بعدازظهر تابستان باشد... باغچه ای آب دهیم... فرشی بیاندازیم روی ایوان
بوی خاک و آب و گل و برگ انگور! صدای خنده همسایه ها را بشنویم و دلگرم باشیم که این حوالی مردم هنوز هم قهقهه میزنند
پدر بیاید و طالبی های خنک را یک به یک قاچ کند و ما بدون تمام ژست های روشنفکرانه با دست یکی یکی برداریم و از عطر خوشش لذت ببریم دلم آن روزهایی را میخواهد که وقتی کنار هم می نشستیم هیچ کداممان در بند گوشی های همراهمان نبودیم صحبت از تکنولوژی های به روز و عکس های فیس بوکی دوستان نبود
آن روزهایی که تلفن هایمان بیشتر زنگ میخورد و بدون آنکه شماره ای بیافتد از صدای دوستانمان به وجد می آمدیم و هیچ وقت از ذهنمان خطور نمیکردکه "حوصله اش را ندارم "
آن روزهایی که آیفون تصویری نبود برای باز کردن در
باید از حیاط میگذشتی، چه ظل تابستان، چه در یخبندان زمستان
اما حیف... همه شان گذشتند
از آن خانه چیزی نمانده
جزیک خاطره... دلم تنگ است
برای خانه پدری
برای گلدانهای شمعدانی کنار باغچه
برای بوی زعفران شله زردهای نذری
برای قرمزی و شیرینی یک قاچ هندوانه
برای خواب روی پشت بام در یک شب پر ستاره
برای پریدن از روی جوی آب
برای دوچرخه سواری
برای ایستادن در صف نانوایی
برای خوردن یک استکان کمر باریک چای
برای قند پهلویش
برای پنیر و گردویش
برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه
برای هیاهوی بچهها پشت دیوار هر خانه
خانه پدری یک بهانه بود..... دلم برای کودکیهایم
دلم برای نیمه گم شده ام
دلم برای خودم تنگ شده است...!
۴
درختها میمیرند؛
عده ای عصا می شوند و دستی را می گیرند ؛
عده ای تبر می شوند بر نسل خویش ؛
عده ای چوب کبریت می شوند برای سوزاندن
تبار خود
و عده ای تخته سیاه میشوند برای تعلیم اندیشه ها
۵
می خواستند سرش را ببرند. خودش این را می دانست. او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید. با مادرش هم همین کار را کردند. آبش دادند و سرش را بریدند.
ترسیده بود. گردنش را گرفته بودند و می کشیدند. قلب قرمزش تند تند میزد. کمک می خواست. فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت.
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند.
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت: "چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند. آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هایشان از توست. تاب و توانشان هم. تو به قلب هایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد، قلب هایی که می توانند عشق بورزند.
پس مرگ تو، به عشق کمک می کند. تو کمک میکنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد. تو و گندم و نور، تو و پرنده و درخت همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد، چرخی که نام آن زندگی است.
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد... او قطره قطره بر خاک چکید.
اما هر قطره اش خشنود بود، زیرا به خدا، به عشق، به زندگی کمک کرده بود...
۶
هرگز احساس باتقوا بودن نکن,هرگز تظاهر نکن که حق با توست, هرگز گرفتار این دام نشو, هرگز فکر نکن که دیگری خطا کار است.اگر احساس کنی که حق با توست همیشه دیگران را سرزنش میکنی.و میپنداری که آنان اشتباه میکنند.
هیچگاه کسی را محکوم نکن, به خودت مغرور نشو, مردم را همانگونه که هستند بپذیر.آنان اینچنین هستند و تو کیستی که بگویی آنان درست هستند یا نادرست؟ اگر آنان به خطا باشند رنجش را میکشند و اگر برحق باشند برکتش را میبرند, ولی تو کیستی که محکوم کنی؟ محکوم کردن تو نوعی نفس را در تو بوجود می آورد, برای همین است که مردم بسیار زیاد درباره خطاهای دیگران صحبت میکنند.
این کار به آنان احساسی میدهد که خودشان درستکار هستند و دیگران در اشتباه.مردم همیشه درباره گناهان و خطاهای دیگران صحبت میکنند.هر خطا و ضعفی که در زندگی دیگران باشد مردم درباره اش سخن پراکنی میکنند.آنان بزرگنمایی میکنند و از این کار لذت میبرند.
همه این کارها به آنان احساس من خوب هستم میدهد.ولی این احساس آنها مانع خواهد بود.هوشمند باش, با محبت باش, مهرورز باش و به دیگران بدون داوری کردن نگاه کن.هرگز احساس فضیلت و برتری و قداست نکن, هرگز تصور نکن از دیگران بی گناه تر و معصوم تری.معمولی باش.هیچکس بمان, و در این هیچکس بودن میهمان غایی وارد میشود. در این هیچکسی تو خداگونه میشوی.
۷
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست !
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ،خدا در دستان مردی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد ،
خدا در اتومبیل پسری است که
مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،
خدا در جمله ی عجب شانسی آوردماست !! خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو!! خدا کنار کودکی است که می خواهداز فروشگاه شکلات بدزد !! خدا کنارساعت کوک شده ی توست، که می گذارد 5 دقیقه بیشتر بخوابی!! از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی ،
از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟! خدا را 7 بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی ؟
خدا همین جاست ،
خدا زبان مادری تو را می فهمد ،
۸
بیمارستان روانی کجا بود بالاخره؟
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان های روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غُلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند. وارد حیاط بیمارستان که شدیم ، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکت ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو می کردند . بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری می نشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید. پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود . آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این طرف دیوار است یا آن طرف دیوار ؟
۹
مﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺍﺯ ﻫﺮ کسی،
ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ...!! ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺵ...
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ...
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ
ﻣﯽ ﺩﻫﺪ...
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ...! ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﭻ ﺑﮑﻦ ﺗﻮﯼ
ﮐﻮﺯﻩ ﻋﺴﻞ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ...!! ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ!!
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐﻨﯽ،
ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ...
ﺭﺍﺣﺘﺘﺮ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ...!!
من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم
چاقم,لاغرم,قد بلندم,کوتاه قدم,سفیدم,سبزه ام
همه به خودم مربوط است
مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است
زندگی کن به شیوه خودت با قوانین خودت با باورها و ایمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند
شاد باش و از زندگی لذت ببر
چه انتظاری از مردم داری ؟؟؟
آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند "
۱۰
ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ، ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻫﺎ میدانند ﮐﻪ ﭼﻪ میگویم...
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺖ، ﻧﺒﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ...
ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﺣﺪ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺁﻥ همچون ﺁﺩﻣﯿﺎﻥ، ﻧﻔﺮ ﺍﺳﺖ...!
ﻧﺨﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯽ میمیرد، ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ میزنی ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺷﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻫﻢ میشود...!
ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻞ، ﻧﻪ ! ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯼ میمیرد...
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺨﻞِ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ دﮐﺘﺮ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ بیان داشت.
ایشان ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞﺍﺳﺖ...
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ...
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳت که ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ... !
۱۱
یکی ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺑﺎﻧﺎﻥ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺑﺎﻥ ﺗﯿﻢ ﻣﻠﻰ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺋﺎﻝ ﻣﺎﺩﺭﯾﺪ ﺻﺎﺣﺐ ﺭﮐﻮﺭﺩﻫﺎﻯ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻏﺮﯾﺒﻰ ﺷﺪﻩ، ﮐﺎﺭﻯ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﻯ ﻋﺎﻃﻔﻰ ﺭﺍ ﻟﺮﺯﺍﻧﺪ. ﻇﺎﻫﺮﺍً «ﺍﯾﮑﺮ» ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﻮﺟﻮﺍﻥ ۱۳ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﻧﻘﺺ ﻋﻀﻮ ﺑﻮﺩﻩ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. ﭘﺴﺮﮎ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺑﺎﻥ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺭﻭﺩ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ : «ﺁﻗﺎﻯ ﮐﺎﺳﯿﺎﺱ ... ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺯﻯ ﺑﺎ ﭘﺮﺗﻐﺎﻝ، ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﻯ ﭘﻨﺎﻟﺘﻰ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻨﻰ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻯ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯾﻰ، ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ!
ﺍﯾﮑﺮ ﮐﺎﺳﯿﺎﺱ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻰ ﺟﻠﻮﻯ ﺍﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﮎ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﻡ ﻭ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻇﻬﺮ ﺣﻮﺍﻟﻰ ﻇﻬﺮ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ « ﮐﺎﺳﯿﺎﺱ ﺑﺰﺭﮒ » ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺬﮐﻮﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻬﺖ ﻭﺣﯿﺮﺕ ﻣﺴﺌﻮﻻﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﺷﺎﺩﻯ ﺯﺍﯾﺪ ﺍﻟﻮﺻﻒ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺁﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ : « ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﺩﻋﺎﻫﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻘﻢ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﻨﺎﻟﺘﻰ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ، ﺷﺨﺼﺎً ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ» ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻰ ﺳﺮ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻧﻤﻰ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ، ﺍﻃﺮﺍﻑ « ﺍﯾﮑﺮ» ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻰ ﺯﻧﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻋﮑﺲ ﻣﻰ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﻭ ... ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﺪ : « ﺁﻗﺎﻯ ﮐﺎﺳﯿﺎﺱ ﺗﻮﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﭘﻨﺎﻟﺘﻰ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟» ﺍﯾﮑﺮ ﻧﯿﺰ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﻯ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺑﺮﺗﻦ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﭼﻤﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﻰ ﻣﺴﺌﻮﻻﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﮏ ﭘﻨﺎﻟﺘﻰ ﺑﺰﻧﻨﺪ و ﺍﯾﮑﺮ ﮐﺎﺳﯿﺎﺱ ۲ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻯ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻨﺎﻟﺘﻰ ﺑﺰﻧﻨﺪ. ﺁﺭﯼ ﺷﻬﺮﺕ ﻇﺮﻓﯿﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍهد.
۱۲
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن میمالد. وقتی کفشها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفشها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.
گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمیشود.»
در مدتی که کار میکرد با خودم فکر میکردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش میکند! کارش که تمام شد، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفشها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»
گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.»
گفتم: «بگو چقدر؟»
گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.»
گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»
گفت: «یا علی.»
با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانیاش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشتهاش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.»
گفتم: «بله میدانم، میخواستم امتحانت کنم!»
نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.
گفت: «تو؟ تو میخواهی مرا امتحان کنی؟»
واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانههایی فراخ، گامهایی استوار و ارادهای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من میآموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.
۱۳
و كساني را كه در راه خدا كشته شده اند،مرده مپنداريدكه اينان زنده اند و در نزد پروردگارشان مغتنم اند"
امروز دوباره در كوچه هاي شهر ما شهيد مي آورند،شهيد حرم؛شهيدِ دفاع،دفاع از ارزش ودفاع از اعتقاد و دفاع از مرزهاي كشورم كه اينان به احساس وشعور خطر را در پيرامون آن حس كرده اند؛
واين دفاع انچنان براي ايراني مقامي بلند وارزشي والا دارد كه گل هاي وطنم چون آوازي از آيه هاي هماهنگ انساني،آگاهانه در پي آن به استقبال مرگي پر از شرف وعزت،مي شتابند وجان خويش را فداي امنيت،آسايش وآزادي آينده ميهن خود مي كنند.
افسون در مهر آنها وشگفت زده از بيداري آنها واحساس مسئوليت آنها،بغضي عظيم وگران سينه ام را مي فشارد؛اري خاموش كردن آتش خطرى كه هر لحظه بيشتر به سوي سرزمينم زبانه مي كشد،بهايش جان شيرين مردان ِ مرد ايران من است.آنانكه از مرگ نمي هراسند وآن را گرم در اغوش مي گيرند وشيريني وصالش را به حسي پر غروراز ايجاد امنيت براي مردم سرزمين خود آكنده مي كنند.
تو با خون خود گواه وشاهدي هستي بر تاريخ كشورم از حماسه از ازادگي واز مرگي اصيل وراستين وپر از بينايي وداراي هدف؛كه تو در پي قهرماني وكشته شدن وپيروزي نرفتي بلكه در پي احساس وظيفه در برابر مردمان وخاك ميهنت رفتي وچه مرگي از اين زيباتر وشورانگيز تر وچه روحي از روح توزنده تر وجاويد تر وحاضر تر؟!...
(تومیدونی گردان بره خط،گروهان برگرده یعنی چی؟تو میدونی دسته بره خط،نفربرگرده یعنی چی؟)
۱۴
دانشمندان درحال تربیت حیواناتی هستند که پلاستیک های ریخته شده در طبیعت را بخورند وهضم کنند ،چون از تربیت انسانهایی که پلاستیک ها را در طبیعت نریزند ،تقریبا نا امید شده اند.
۱۵
تصور کنید، مردی که همسرش به شدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک داروی بسیار گران قیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای قرض گرفتن ندارد.
به سراغ دارو فروش می رود و التماس می کند. به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان وام یا قرض به او بدهد.
دارو فروش به هیچ وجه راضی نمی شود. به هیچ وجه.
حالا مرد ما دو راه دارد.
یا دارو را بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش باشد.
مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ نجات می دهد. پلیس شهر او را دستگیر می کند.
لارنس_کلبرگ ، روانشناس و نظریه پرداز بزرگ قرن بیستم، با طرح این داستان از مردم خواست به دو سوال جواب دهند:
1- آیا کار آن مرد درست بود؟
2- آیا برای این دزدی، مرد باید مجازات شود؟ چرا؟
داستان معروف کلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید.
وی پس از طرح آن گفت از روی جوابی که
می توانید به این سوال بدهید من می توانم میزان هوش و شعور اجتماعی شما را تشخیص دهم و مهمترین قسمت این سنجش، پاسخ به سوال "چرا" در سوال دوم بود.
هر کس جواب متفاوتی می داد.
حتی سیاستمداران بزرگ دنیا به این سوال پاسخ دادند: -آری، باید مجازات شود، دزدی به هر حال دزدی است. - زیر پا گذاشتن مقررات، به هر حال گناه است. فارغ از بیماری همسرش. - کار آن مرد درست نبود اما مجازات هم نشود. زیر فقیر است و راهی نداشته.
اما هنگامی که از گاندی این سوال را پرسیدند، پاسخ عجیبی داد.
گاندی گفت کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود.
چرا؟ زیرا قانون از آسمان نیامده است.
ما انسان ها قانون را وضع می کنیم تا راحت تر زندگی کنیم.
تا بتوانیم در زندگی اجتماعی کنار هم تاب بیاوریم. اما هنگامی که قانون منافی جان یک انسان بی گناه باشد، دیگر قانون نیست. جان انسان ها در اولویت است. آن قانون باید عوض شود.
گاندی گفت انسان بر قانون مقدم است.
کلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد همین است.
گاندی مغز ششم(بالاترین سطح شعور اجتماعی) است.
۱۶
هموطنان عزیزم
اکنون در استانه سالگرد شهادت بیش از 290 مسافر بیگناه هواپیمای ایرباس کشورمان برفراز خلیج فارس هستیم
درسال 1367 با دستور کاپیتان ویل راجرز ماشه ای بر روی صفحه شلیک موشکهای ناو فوق پیشرفته وینسنس فشار داده شد تا تمامی این هموطنان عزیزمان به ناگاه از صفحه رادار زندگیمان محو شوند.
در حال حاضر و پس از 29 سال همچنان خانواده های شهدا ی این واقعه عزادارند و برای این جنایت محرز هرگز کسی در آمریکا وجهان از آنان عذرخواهی نکرد ودر عوض و در این سالها ، کاپیتان ویل راجرز و هفت تن از دست اندرکاران این واقعه شوم ، دلخوش به مدالهای ( ابراز شجاعت در عملیات رزمی ) گرفته شده از ژنرال سالاران ارتش و دولتشان هستند .
پس بیاییم و در حرکتی مردمی خود همدرد این خانواده ها باشیم . قبلا پیشنهاد کردم که فرودگاه بندرعباس بیاد این شهدا نامگذاری شود تا بصورت رسمی علامت سوالی باشد این نامگذاری برای تمامی مسافران پروازهای جهانی بدین فرودگاه که متاسفانه پاسخی از سوی مراجع ذیربط دریافت نشد .
بهرحال امسال پیشنهاد میکنم که در سالروز ۱۲ تیر ماه و در تمامی پرواز های داخلی و خارجی خلبانان کشورمان در پیامهایی خودجوش برای مسافرانشان نامی از شهدای همکار شان در آن پرواز برده ویادشان را گرامی بدارند.
و باز پیشنهاد میکنم هرکس که به ایران و مردمش عشق میورزد عکس و متنی از این واقعه در صفحه خود قرار داده و دیگران را نیز بدین کار تشویق کند.
دوست من ، خود ما باید به جهان ثابت کنیم که همچون سالگرد بمباران اتمی هیروشیما و..... خون هموطنانمان ما نیز قابل معامله با هیچ توجیهی نیست ، چه برسد که بدان خاطر مدالها داده شود .
پس همگی در 12 تیر کاری کنیم که این مدالها در تاریخ جهان ، به لکه ننگ تبدیل شوند.
۱۷
سرباز:
مابرای چه میجنگیم؟
فرمانده:برای خاکمون
سرباز:یعنی این خاک مال منه؟
فرمانده:بله
سرباز:پس چراپدرم وقتی مرد،برای یک مترقبر پول دادیم؟
۱۸
بعد از کفش
بیشترین چیزی که زیر پا گذاشته میشود ،
" انسانیت " است ...!
۱۹
"ﺁﺩﻣﻬﺎ "ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ... ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺕ
ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﻫﻤﺴﻔﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ
ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﺗﺠﺮﺑه ای ﺑﺮﺍﻱ ﺳﻔﺮ.... ﮔﺎﻫﻲ "ﺗﻠﺦ" ﮔﺎﻫﻲ "ﺷﻴﺮﻳﻦ"
ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ"ﻟﺒﺨﻨﺪ" ﻣﻲ ﺯﻧﻲ
ﮔﺎﻫﻲ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ "لبانت" ﺑﺮﻣﻲ ﺩﺍﺭﺩ .ﺍﻣﺎ ﺗﻮ... ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺗﺮﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﻳﺖ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ و ﺍﻳﻦ ﺁﻣﺪﻥ باید ﺭﺥ ﺑﺪﻫﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﻲ.... "ﺁﻣﺪﻥ" ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺑﻠﺪﻧﺪ ﺍﻳﻦ "ﻣﺎﻧﺪﻥ" ﺍﺳﺖ.
۲۰
عده ای سرب وگلوله,عده ای ملیاردها.
هردوتا خوردند اما این کجا وآن کجا!
این یکی از سوز ترکش آن یکی هم در سونا
هردو میسوزند اما این کجا وآن کجا!
عده ای بر روی مین و عده ای بر بال قو
هردو خوابیدند اما این کجا وآن کجا!
این یکی بر تخت ماساژ آن یکی بر ویلچرش
هردو آرام اند اما این کجا وآن کجا!
این یکی در عمق دجله,آن يکی آنتاليا
هر دو در آبند اما این کجا وآن کجا!
این یکی با گازخردل, آن يكي با گاز پارس.
هردو میسازند اما این کجا وآن کجا!
عده ای کردند کار و عده ای بستند بار
هردو فعالند اما این کجا و آن کجا!
باکری ها سمت غرب و خاوری ها سمت غرب
هر دو تا رفتند اما این کجا وآن کجا!
آن یکی بر پشت تانک و آن یکی بر صدر بانک
هر دو مسئولند اما این کجا و آن کجا!؟