جستجو در سایت

1393/08/25 00:00

یک اتفاق ساده

یک اتفاق ساده
شکست‌ها انسان را به سمت مجاز بیشتر سوق می‌دهند. انسانی که هر روزش سرخورده تر از دیروز است، تنها به خیال‌ها و آرزوهایش تکیه می‌کند. آنقدر آنها را قوی و قویتر میکند که عملا در دنیای حقیقی دیگر قدرتی ندارد. در این چارچوب طراحی شده، این انسان ممکن است ساعت‌ها در یک حالت بر روی صندلی تکیه دهد ولی مثلا در فضای مجازی برای خودش هزاران تحرک را آغاز کرده باشد. اساسا تمامی انقلابها، تمامی عشق ها، تمامی داستان ها و تمامی فرهنگ ها بوی مجاز میدهد. تا از حالت تکیه بر صندلی اش تکان بخورد، احساس شکست از محیط اطراف دوباره بر وی چیره میشود. برای این انسان، همه چیز از حقیقت اطرافش، از ثانیه هایش که میگذرد دور و دورتر میشود. همه چیز و همه کس را ایده‌آل میخواهد و هیچ نقصانی را بر خورد وارد نمیداند. بعنوان مثال، در سینما "ماهی و گربه" را بیشتر از "یک اتفاق ساده" دوست دارد، یا بیشتر از "تابور". چون ماهی و گربه ( با آنکه به نظر من تلاش جالبی دارد، اما بیشتر طعنه به بازی میزند، همان محدوده دایره برای این ایده زیبا کافی بود ) حقیقت را میشکند، اصلا شعارش شکستن زمان در سیر رو به جلو زمان است. ایده آل ترین شعار جماعت مجازی که دوست ندارند حقیقت زمان را که فقط جلو میرود، درک کنند. دوست دارند برای خود زمان بخرند و جلو و جلوتر بروند. اما وقتی زندگی حقیقی وی را نشان دهی، همان غذا خوردن های ساده، همان تلاش مذبذبانه روزانه برای رسیدن به ارگاسم مجازی، همان بیرون رفتن ها و برگشتن ها، همان تکلیف نوشتن ها، همان عاشق شدن ها را نشان دهی، این بشر عصبانی میشود. دوست ندارد، حوصله اش سر میرود. چون خود را در جایی دیگر میبیند، چون خود را خیال میکند. خود حقیقی وجود ندارد، که نگاشتی از خود در آینه خیال ساخته است. یک اتفاق ساده، نام فیلمی است از سهراب شهید ثالث که زندگی روزمره یک پسر بچه را به سال 1352 در شهرستانی نشان می‌دهد که به سبب فقر خانواده، پسر در نان آوری خانواده به پدر خود کمک می کند و به تبع آن نمیتواند درس بخواند. فیلم حدودا یک ساعت موتیفهایی از همین کارهای روزانه را به ما نشان میدهد، با کمترین میزان حضور کلام و موسیقی. هر روز این ثوانی سنگین و سنگین تر میشود. سهراب شهید ثالث، انگار میخواهد بعد از مدتی، تو نیز زندگیت را بین تصویر کشیده شده بر پرده سینما و آنچه که در ذهنت از حقیقتت داری، همان تکرار ملال آور روزمرگی، یک فاصله بیندازد و این تعلیق ایجاد شده تو را بیشتر به حقیقتت نزدیک کند. اما در این فیلم نیز، به واسطه فشار اقتصادی و شیوه تفکر سیاسی که جامعه بر کودک تحمیل می‌کند، ما به زیبایی فراموش شدن حقیقت را میبینیم. مادر میمیرد، اما انگار نه انگار، زندگی ادامه دارد. دیالوگ معلم بسیار جذاب است : " عیب نداره، هر آدمی یک روزی میمیره، عیب نداره. " کودک تا زمانی که مادر زنده بود، برایش زحمت میکشید، برایش نبات میخرید و به وی کمک میکرد، اما تا فوت کرد، وی را به سرعت فراموش کرد و به الگو برداری از پدرش که نمونه بارزتری از ثبوت است که سیستم بر وی تحمیل کرده، میپردازد. سکانس های بسیار تماشایی که پدر را از دور، سوار بر قایق نشان میدهد و قایق را انگار قسمتی ثابت میبینیم که در زیر آن، آب ها در حال حرکت در جهت باد هستند و پدر با پارو آن را به همان جهت ثابت همیشگی میراند، به زیبایی و هنرمندانه این مفهوم را طعنه میزند که پدر نقش یک انسان منفعل در سیستم را دارد. اما عجیب ترین و در عین حال زیباترین چیزی که من دیدم، زنده بودن فیلمی از سال 52، در سال 93 است. همان کرختی ها، همان به دنبال دنیای دیگر بودن ها، همه و همه در فیلم موجود است. انگار شهید ثالث این روند را پیش بینی نیز کرده بود.