چون تام هنكس در فارست گامپ بد بازي كرده

اصلا بحث تام هنكس مطرح نبود،قرار بود مقاله اي بنويسم براي بازيگران فيلم فروشنده،در يادداشتي كه درباره ي اين فيلم نوشتم گفتم عليدوستي خيلي بد است علتش را بعدا ميگويم،اين شد براي ما داستان،فحش به من كه تو اصلا كي هستي به بازيگر بهترين فيلم تاريخ جهان(ساخته ي بت بزرگ)مي گويي بالاي چشمت ابرو...فهميدم قضيه خيلي عميق تر از اين حرف هاست.ما اصلا به بازيگر ها توجه نمي كنيم،يا اگر مي كنيم در چارچوب كارگرداني حصرشان مي كنيم.حالا اين يك بحث است و تام هنكس بحثي ديگر،من هم زماني فكر مي كردم بهتر از تام هنكس در فارست گامپ وجود ندارد(n تا جايزه هم كه برده پس ديگه هيچي)اما واقعا اينطور نيست،نمونه ديگرش كه خيلي ها مي گفتند شاهكار است اما خيلي بد بود،كيت ......... در كارول(اوني كه توو كارول بازي كرده كيت بلانشت بود يا كيت وينسلت،الان از ويكي پديا مي بينم...كيت بلانشته.من هميشه اين دوتا رو با هم اشتباه مي گيرم)بيان چرايي اين مسئله مقدمه اي دارد و مقدمه ي آن بررسي سه بازي درجه يك تاريخ سينماست
جيمز استوارت درit's a wonderful life(چه زندگي شگفت انگيزي)
بهترين بازيگر
تاريخ جهان(به نظر من)در اين فيلم حرفي براي گفتن باقي نمي گذارد،تا جايي كه فيلم را از آن خود مي كند.نقشي كه او قرار است بازي كند،شديدا سخت بوده و مهارت عجيبي مي خواهد،مردي شوخ و شنگ وعاشق كه در كارش مصمم است و اراده دارد،شك مي كند،مي ترسد،خشمگين مي شود،سرد مي شود و از همه سخت تر اين كه فضاي فيلم فانتزيست.شايد فقط بايد جيمز استوارت باشي تا بتواني در اين نقش بازي كني(به اول جمله توجه كنيد،شايد فقط بايد،شايد فقط بايد محمد فهيمي باشي تا سه حشو پشت سر هم بياري)او همه ي اين وجوه را ارائه ميدهد،شنگي چشمانش و مصمم بودن چهره اش،تن صدا هنگام حرف زدنش،طرز در آغوش گرفتنش،كنترل دست هايش و مدل راه رفتنش شخصيت را مي سازد.اين يعني تسلط بر تمام اعضاي بدن،اگر وقت بود قسمتي از بازي شگفت انگيزش را مي گذاشتم تا بفهميد كيت وينس...بلانشت دربرابر او كودكي خرد بيش نيست.اما آيا اين بهترين بازي تاريخ است؟
اورسن ولز درCitizen Kane(همشهري كين)
بازيگران زيادي بوده اند كه سنين مختلف يك شخصيت را بازي كرده اند غافل از اينكه كار هر بز نيست خرمن
كوفتن،تو در حين اينكه بايد انساني با شخصيت ثابت بسازي،مدام تغيير مي كني،روحيه ات عوض مي شود،تفكراتت عوض مي شوند،وقتي فاستر كين جوان را بازي مي كني،فاستر كين ميانسال براي من مهم مي شود،من بايد ميانسالي را ببينم،من بايد تداعي صلابت و خستگي را ببينم.آن وقت است كه كار بازيگر سخت مي شود.و حالا اورسن ولز،سنگين،با گام هاي متقارب ،چهره اي نه چندان در هم كشيده به علاوه ي رگه هايي از شوخ طبعي،مهرباني در نگاه،گرفتن حالت تفكر بعد از هر جمله،ما بايد از اين شخصيت هوش را هم دريافت كنيم كه ولز نهايت اين را به نحو احسن به اجرا مي گذارد،واقعا ديدن بازي ولز در اين فيلم لذت محض است
هنري فوندا در The Grapes of Wrath(خوشه هاي خشم)
آزادگي،عياري،محبت به خانواده و غرور چهار كليد واژه براي هنري فوندا محسوب مي شوند،كسي كه اسارت را
دوست ندارد،نمي خواهد به كسي باج دهد ولي براي معاش مجبور است!معاش؟؟؟به چه قيمت،به قيمت لگد خوردن غرور،به قيمت آب شدن خانواده جلوي چشمش.شخصيت آزادي مي خواهد،آزادگي هم مي خواهد و اين كار فوندا را سخت مي كند،خيلي سخت.ولي فوندا مرد روز هاي سخت است،در تمام طول مسافرت و هنگام رسيدن به كمپ براي كار،غرور لگد خورده در چهره ي فوندا موج ميزند،خستگي وتاسف از ديدن شرايط خانواده اش.او به ما القا مي كند كه نمي تواند شرايط موجود را تحمل كند وپايان فيلم براي ما ملموس تر از هميشه مي شود،درست است كه بازي فوندا به قوت دو بازي قبل نيست اما بعد از هر بار ديدن فيلم مرا ناچار به تشويق مي كند
اينكه سه مثال از سينماي كلاسيك است دليلي بر بد بودن همه ي بازيگران امروزي نيست،به عنوان نمونه بازي جك جيلنهال در فيلم شبگرد به معناي دقيق كلمه وجد آور است،يا بازي كريستوفر والتز در حرام زاده هاي لعنتي،يا كمي عقب تر،ساموئل ال جكسون در پالپ فيكشن(اسم اين فيلم نبايد ترجمه شه)ولي تفاوت اين نقش ها در اين بود كه چند مرز باريك باهم داشت كه در صورت از بين رفتن مرز ها ضربه ي اساسي به فيلم وارد مي شد،پس حالا سه بازي حساس و خوب را تلگرافي بررسي كرديم بدون اينكه كاري به كارگردان داشته باشيم.نوبت رسيد به تام هنكس ها
ساده تر از چيزيست كه فكرش را مي كنيد،آنها نمي فهمند دارند چه مي كنند مثلا همين جناب تام هنكس در اولين برخوردش با مخاطب چهره و صدايي از خود ارائه ميدهد كه تو فكر مي كني معلول ذهني ست(صداشو كلفت كرده و سرشو يه جوري تكون ميده كه من فكر كردم اين از تيمارستان فرار كرده)،بعد به ما مي گويند IQ اش پايين است،نگاهش حماقت محض است ولي از دانشگاه فارغ التحصيل مي شود،جوري مي ايست كه انگار هيچ چيز جز بلاهت در ذهنش نيست ولي عاشق مي شود و به عشقش پايبند است(البته ميگن تو نمي توني عاشق شي ولي گفتن مهم نيست،من بايد اينو ببينم) ،مادرش برايش مهم است فرمانده اش برايش مهم است،بابا برايش مهم است ولي بازي تام هنكس برابر است با حماقت محض ،از نويسنده اي شنيدم او احمق ترين كاركتر دنياست(كه از نظرش خيلي خوبه،فكر كنم نويسنده نهنگ عنبر بود) اين خيلي بد است،كارگردان اين حد از حماقت را نمي خواهد،زيميكس آدمي مي خواهد با IQ حدودا75 كه حس دارد و فارغ التحصيل مي شود،مي گويند در رمان آمده فلان مريضي را دارد،رمان چه ربطي به فيلم دارد،من فيلم را مي بينم.تام هنكس توانايي اش را دارد،اين را در مايل سبز ثابت كرده ولي هوشش را ندارد،شخصيت فارست گامپ شايد دوست داشتني باشد ولي بازي ضعيف به فيلم لطمه زده(بازم به نظرم فيلمي خوبيه،حرفشو ميزنه،از ريتم نمي افته و بيننده رو خسته و عصبي نمي كنه و...بازي تام هنكسم كه شاهكاره!!!)
كيت وينسلت هم كه اصلا هيچي،به كار ما نمي آيد،ما با كيت وينسلت چكار داريم .او برود براي دي كاپريو گريه كند و اسكارش،گريه هم دارد(به خاطر هوچي گري ملت . معيار اسكارم شده تو اسب خوابيدن،سگ آبي خوردن،بدل بازيگر با خرس تقلبي جنگيدن كه البته خرسه بهتر بود)ما اصلا با كيت وينسلت كاري نداريم.آن بنده خدا غروب ابدي دارد كه خوب و به اندازه ست،كيت بلانشت مقصود من است، آنقدر بد است كه خيلي به آن نمي پردازم،فقط اين چند جمله برايش كافيست:هنوز فرق عشق و شرارت را نمي داند،كارگردان عشق مي خواهد او اغواگر و شرور بازي مي كند(توو كارول،اگه قبول ندارين برين اولين نگاهي كه ميكنه رو ببينين،اگه چيزي غير شرارت تو چشماش ديدين.شايد بگين كارگردان همين شرارتو مي خواد ولي جلوتر كه ميره رسما ميگه عشق حقيقي.البته از يه فيلم فاجعه مثل كارول چه انتظاري ميشه داشت؟فيلم ساخته هنوز نميدونه شرايط همجنس گرا ها تو آمريكا اون زمان چطور بوده،حداقل بروكبكو نگاه مي كردي آقاي نويسنده،از ضعفاي ميزانسن و دوربينم بگذريم).از بازي عليدوستي هم همين يك جمله و نحوه ي بيانش كافيست"بيا جلو در دستشويي وايسا،من مي ترسم"خواهشي،بغضي،چشمان ملتمسي...هيچي،چوب.(البته به نظرم عليدوستي از معدود بازيگراي زن خوبه ايرانه ولي اينجا صرفا چوب)بعد از اتفاقي كه در فيلم مي افتد ما بايد رنج را در تمام فيلم از او ببينيم ولي نمي بينيم،موقعيت رنج ميدهد،ميزانسن رنج مي دهد ولي بازيگر نه،وقتي پيرمرد را مي بيند كارگردان از او روح زخم خورده مي خواهد ولي او با نگاه ثابت سر و ته قضيه را هم مي آورد،اين يعني سطحي ترين بازي يك بازيگر حرفه اي(البته بازيگر گيجم هست چون نويسنده تكليف خودشو نميدونه،تجاوز شده يا نه؟اول ميگه آره،بعد ميگه نه.در نتيجه بازيگر نمي فهمه چه حد از خشم توو وجودش داشته باشه)
تقصير ماست، تمركزمان بيشتر روي چيزيست كه كارگردان مي خواهد نه كاري كه بازيگر انجام ميدهد،به خاطر همين بازي ها ميشوند آبكي،قصد من از نوشتن اين مقاله همين بود كه با زدن چند مثال ملموس مرز بين كارگرداني و بازيگري و همچنين ابعاد بازيگري را ارائه دهم اميدوارم تاثيري در خواننده گذاشته باشد و رستگار باشم...همين